Search
Close this search box.

به تبریز ار شوی ساکن زهی دولت زهی رفعت

به سرخاب ار شوی مدفون زهی روح و زهی راحت

مولانا جلال الدین محمد بلخی

 

کلید واژه‌ها

شمس تبریزی، تبریز، خراسان، بدخشان

 

چکیده

در نگاه نخست، با نگریستن به فرنام این جستار، پرسشی از این دست، یاوه نما است، و فرنام خود رساننده ء آنست که “شمس تبریزی”، تبریزی بوده است، و جایی برای پرسشی از این دست، نمی ماند. این نگاه، برخاسته از “ابرروایت” یا “قول مشهور” یا نگاه غالبی است که در باره زادبوم و میهن “شمس تبریزی” از دیر باز ( و حتی از زمان خود “شمس تبریزی” بدین سو) مطرح  بوده است. در برابر این نگاه، خرده روایتی هم وجود داشته است، و با توجه به نگاهی که در این جستار می آید، بیشتر جان میگیرد، بر آن است که دست کم پدر شمس تبریز از بومیان آن جا نبوده است، و این خانواده در آن شهر، مهاجرانه زیسته اند. “شمس تبریزی”، در همان شهر “مسکن” خویش، به “شمس پرنده” مشهور بوده است، از سبب سفرهای زیاد و ماندگار نشدن در محلی! در این جستار برآنیم که خاستگاه این پرنده را بپژوهیم، و دریابیم که “شمس تبریزی” از کجاست؟

 

سرچشمه های استوار در بررسی زنده گی و احوال “شمس تبریزی”

صدها فرنام کتاب و نوشته‌های پژوهشی در باره “شمس”، زنده گی و نگریسته هایش در دست است. از همان زمانه ء نزدیک به زنده گی شمس، نوشتن در باره وی، آغازیده است. در باره اش فراوان نوشته اند، و کسانی که نزدیک به عهدش زیسته اند، از “شمسی” داد سخن داده اند، که چنان رازناک زیسته و مرده است که انگار زنده گی و مرگ اش، هرگز اندریافتنی نیست! باورها و نگرش های خرافه گرایانه معاصران و نسل های نزدیک به دوره ء زندگانی وی، سبب شده است که اغلب “شمس” را افسانه یی ببینیم و کاوش در این افسانه ها، در بیشتر جاها،  راهی به دهی نمی برند . به  ناچار باید رد پای حقیقت را در میان انبوهی از افسانه ها جست، افسانه هایی که با همه گشنی بیخ و انبوهی بار خردناپذیر شان، رگه هایی از واقعیت را به رمز یا به ایما، در خویش نهفته داشته اند. امروزه، با وجود پژوهش های گران ارج در مورد “شمس تبریزی” ، هنوز ما را از بررسی سه نامگ (=کتاب) ارجمند کهن که گفتنی های استوار تری در مورد شمس در آنها سراغ بتوان گرفت، گزیری نتواند بود. این سه نامگ ، اینها اند:

  • مثنوی ولد نامه از سلطان ولد فرزند مولانا جلال الدین محمد بلخی
  • رساله فریدون سپهسالار
  • مناقب العارفین افلاکی

 

گذشته از سه فرنام نامگ بالا، ارجمند تر سرچشمه ها در باره “شمس تبریزی”، همانا نامگ “مقالات شمس” یعنی گفتار های خود “شمس” است در قونیه. این نامگ، از آنجایی که برنوشتن راست-ا-راست سخنان “شمس تبریزی” است، استوار تر سرچشمه ها در مورد زنده گی و دیدگاه های وی میباشد. سه نامگ کهن که در بالا از آنها یاد کردیم، هر کدام، به فراخور نگاه خویش، از این نامگ، روگرفت ها داشته اند، و همین روگرفت های شان، از میان استوارترین نوشته هایشان است در باره “شمس” و زنده گی و دیدگاه های وی.

 

از اینها که بگذریم، همه نوشته های گذشته گان در باره “شمس”، بیشتر بر بنیاد همینها نگارش یافته است. اینکه این سرچشمه ها، تا کجا ها میتوانند در مورد “شمس” و زندگی وی پرتو افگنند، جستاری است که برآیند اش، اندوهگنانه بسیار تنک مایه و ناامیدکننده است. امروزیان، به گربزی دریافته اند – و گربزان زمانه های نزدیک به “شمس” نیز اندریافته بودند- که حتی ما به درستی و استواری نمی توانیم واگوییم که “شمس پرنده” را چی نامی بوده است، و پروز و نسب اش، چگونه بوده است؟ تا چی رسد به زادگاه پدری و میهن اش! از همین رو است که ما را گزیری نیست جز دست یازیدن فرا “روایت خورد” و برسختن این واگویه : از کجا هویدا که “شمس تبریزی” از تبریز بوده باشد؟ “روایت خورد”، در شناساندن میهن “شمس تبریزی”، همداستان نیست، از گذشته باز، جای ها  و انگاشت های گوناگونی  از سوی هواخواهان آن، فرا شمرده و فرا گزارش یافته است. رویکرد نگارنده، با در نگر داشت مفاد واگویه های خرد پذیرتر گذشته گان، بر بنیاد نگرش زبانی در “مقالات شمس” و شناسایی گویش/ویژه گی های واژگانی است، که زیرساخت “زبان مقالات” وی را شکل داده است، و با شناسایی این ویژه گی ها و بازبسته گی آن به جایی که از آن برخاسته است، میتوان جاپای میهن اولیه نیاکان و حتی پدر “شمس تبریزی” را بازشناخت. نگارنده نیک میدانم راهی که می پیمایم، مسیری است ناهموار، و از این نگاه، هنوز ناپیموده. از همین رو، در برسختن واگویه ام، در هر انتقادی را باز میدانم، و هرگز از سر تفرعن و یا تبختر، یافته های خویش را حرف آخر در این در، فرا نمی نمایانم. در عرضه کردن این جستار، همان قول بزرگ “شمس تبریزی” را خدمت پژوهشگران گرامی پیشکش میکنم که چی دلکش فرموده بود:

” سخن پیش سخندان گفتن بی ادبی است. مگر بر طریق عرضه کردن- چنان که نقد را پیش صراف برند که ” آن چه قلب است جدا کن!”.

امید آن دارم که داده های تاریخی، کاوش های زبانشناسیک و بررسی های پسینیان، پرتو های نیرومند تر و بیشتری بر این جستار افگنده، درستی/ نادرستی آن را آشکارا سازند.

 

بررسی و نقد روایت مشهور یا “تبریزی” بودن شمس

از زمان زنده گی شمس باز، بیشتر بر آن بوده اند که وی از باشنده گان تبریز بوده است. خود “شمس” از تبریز به عنوان شهر خویش یاد کرده است. (مقالات شمس)

مولانا جلال الدین محمد بلخی، در آثار خویش، وی را به “شمس الحق/الدین تبریزی” فرا نامیده است.

افلاکی و فریدون سپهسالار نیز در نامگهای خویش، از تبریزی بودن وی یاد کرده اند. در حقیقت، این پساوند “تبریزی” بر لقب وی که شمس باشد، سبب شده است که وی را تبریزی بدانند. اما باید نگریست که آیا وی از سبب ماندگار زیستن خانواده اش و سالیان نخستین زنده گی خودش  در آنجاست که تبریزی خوانده شده است یا اینکه نیا/نیاکان اش نیز گوهر تبریزی داشته اند. نه “مقالات شمس” و نه نوشته های استوارتر  برشمرده در بالا، پاسخی به این پرسش دلهره ناک مان ندارند! از همین روست که ما ناگزیر ایم به واگویه کهین (روایت خورد) که “شمس تبریزی” را در اصل، از تبریز نمی داند، رو نموده و آنرا فرا سنجیم و واکاویم.

در “مقالات شمس”، وی از پیوند خویش با تبریز یاد میکند:

 

” چنانکه امروز، مولانا یاران را نصیحت کرد و صفت ما بگفت با ایشان. یاران را رقتی آمد.

مولانا فرمود که ” به اندک بی مرادی ای و جفایی که از خداوند شمس الدین تبریزی ببینید، این پند من و رقت شما پوشیده خواهد شدن بر شما و گرگ شیطان باز برف خواهد برافشاندن در چشم وقت شما.”

یاران با خود گفتند که “نه-برویم به استغفار به پیش خداوند شمس الدین و خدمت کنیم و بعد از این، از این برنگردیم.”

آمدند به در خانه. ره نیافتند. در حال، آن همه رقت برفت.

و سبب ره ندادن آن بود که با خود اندیشیده بودم که این خوک خانه نیست که هر وقت که بخواهد کسی به اندک ندامتی در آید و به اندک برودتی و ضجرتی و تاسه ای برود.” (تبریزی, 1390, ص. 208-209)

 

همانگونه که در واگویه بالا می خوانیم، “شمس” از زبان “مولانا جلال الدین محمد بلخی”، خود را اهل تبریز می خواند.

جایی دیگر در “مقالات”، شمس را می بینیم که به دفاع از “همشهریان” تبریزی خویش ، برخاسته، و با اشاره به خوبیها و پایگاه بلند شان در فضایل، چنین می گوید:

” آن از خری گفته است که تبریزیان را “خر” گفته است. او چه دیده است؟ چیزی که ندیده است و خبر ندارد، چه گونه این سخن گوید؟ آنجا کسانی بوده اند که من کمترین ایشانم که مرا بحر برون انداخته است- همچنان که خاشاک از دریا به گوشه ای افتد. من چنینم. تا آنها چون باشند…سیف زنگانی؟ او چه باشد که فخر رازی را بد گوید؟ – که از کون تیزی دهد، همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گور او و دهان او حدث کنم. همشهری من؟ چه همشهری؟ خاک بر سرش!”[1] (تبریزی, 1390, ص. 152)

در جایی دیگر در “مقالات” شمس، وی “توریزی بچه” یعنی بچه ای از تبریز، خوانده میشود:

“او گوید که “پسر فلان متابع توریزی بچه ای شد. خاک خراسان متابعت خاک تبریز کند؟” او دعوی صوفی یی و صفا کند؟ او را این عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد؟ اگر استنبولی را آن باشد، واجب باشد بر مکی که متابعت او کند. …” (تبریزی, 1390, ص. 191-192)

این بخش، را “افلاکی” نیز البته به نقل از “مقالات شمس” و شروع با عبارت “منقول است” در اثر خویش “مناقب العارفین” آورده است. نکته ظریف در این جا، همانا ثبت املای تبریزی است به شکل “توریزی” که بعدا به آن خواهیم پرداخت.  در این جا نیز، خویشتن را منسوب به تبریز میداند یعنی اهل تبریز.

شوربختانه، در سراسر “مقالات شمس”، هیچ اشاره ای به زادگاه وی ویا پدر وی نشده است. تنها همین که خویشتن را “تبریزی” خوانده است. اما با این “تبریزی” خواندن، هنوز روشنگر نیست که خویشتن را از سبب زادن در تبریز، تبریزی خوانده است؟ یا از اثر آنکه زادگاه پدر/نیاکانش است؟ یا اینکه تنها از سبب آنکه در تبریز مسکن وی/مسکن خانواده گی  اش بوده است، خویشتن را تبریزی خوانده است؟ همین ناروشنی، زمینه ء جستار کنونی را فراهم کرده است و بر آنیم تا جاپای واقعیت را از کورسویی که از جنگل افسانه ها، و انبوه اشارات و امارات می آید، در پرتو روش بررسی ویژه گی های “گونه ء محلی زبان مادری” شمس، به شناسایی بگیریم.

در نامگ فریدون سپهسالار ( رساله فریدون ابن سپهسالار) که به گواه سخته و استوار شادروان سعید نفیسی (مصحح آن نامه) “قدیم ترین و معتبرترین و مهمترین مرجع در احوال و مناقب مولانا جلال الدین محمد بلخی میباشد، ذکر شمس تبریز و پیوند معنوی و اندیشگانی اش با مولانای بلخی آمده و نیز در این اثر است که از همان آغاز می بینیم که چگونه شمس افسانوی، در نگاه پسینیان و نسلی که پس از مرگ مولانا در مورد شمس مینویسند، شکل میگیرد و افسانه شمس تدوین میگردد.

فریدون سپهسالار سه سطر را صرف ذکر القاب “شمس تبریزی” میکند، اما از ذکر نام وی غفلت ورزیده است یا اینکه شاید هم عاجز آمده است و نام وی را نمی داند! اینجاست که می بینیم “افسانه شمس” جای شمس حقیقی –شمسی که همدم و هم کلام و در بسا حالات همسوی مولانا و مرید و مراد وی بود- را گرفته است.  فریدون سپهسالار ذکر شمس را چنین می آغازد:

“حضرت مولانا سلطان الاولیا و الواصلین، تاج المحبوبین، قطب العارفین، فخر الموحدین، آیه تفضیل الاخرین علی الاولین، حجه الله علی المومنین، وارث الانبیا و المرسلین، مولانا و سیدنا شمس الحق و المله و الدین تبریزی عظم الله جلال قدره. ” (رساله فریدون بن احمد سپهسالار, 719-729, ص. 122)

پر واضح است که “شمس الحق”، “شمس المله” و “شمس الدین” القاب وی بوده اند و نه نام وی،  در هیچ منبعی هم هیچ کدام یکی از این القاب به حیث نام وی ذکر نرفته است. از غزلیات و آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی نیز چنین بر می آید که اینها، القاب وی اند، و نامی از وی در میانه نیست! فریدون سپهسالار در رساله ء خویش، “تبریز” را به وضوح “مسکن” شمس تبریزی میخواند و نه زادگاه وی:

“مسکن ایشان به تبریز بود.” (سپهسالار, 719-729, ص. 123)

رازناکی شمس در نگاه فریدون سپهسالار ( که قدیمی تر آبشخور های نوشته شده در باره شمس تبریزی است) به حدی است که احوال وی را چونان “پری کوه قاف” سراپا ناشناختنی می انگارد:

” تا زمان حضرت خداوندگار هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی نبود و الحاله هذه هیچ کس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود. پیوسته در کتم کرامات بودی و از خلق و شهرت خود را پنهان داشتی، بطریقه و لباس تجار بود. بهر شهر که رفتی در کاروانسرا ها نزول کردی و کلید محکم بر در نهادی و در اندرون بغیر حصیر نبودی. گاه گاه شلوار بند بافتی” (سپهسالار, 719-729, ص. 123)

هنگامی که “رساله فریدون سپهسالار” که کهنتر سرچشمه ها در مورد مولانا و شمس است، از ذکر نام “شمس تبریزی” عاجز می افتد، و ذکری از مولود وی/ پدر اش ندارد، و تنها از “تبریز” به عنوان “مسکن” وی ذکر میکند، از سایر منابع یعنی منابع بعدی چه گلایه توان داشت؟ از همین جا است که روایت غالب یعنی “واگویه بزرگ” در مورد زادگاه و گوهر شمس تبریزی درهم می شکند، و “واگویه کهین” دربایست خویش را می نماید، و بر آن میشویم تا “بدون تحقیق، حق صحبت نداشته باشیم”! آری!   با تحقیق است که میتوان پی برد  که هیچ گواه استواری در تبریزی الاصل “شمس تبریزی” وجود نداشته باشد، و با این تحقیق است که میتوان جاپای واقعیت ها و حقایق را دنبال گرفت.

افلاکی فصل چهارم کتاب خویش “مناقب العارفین” را به ذکر “شرح احوال” شمس تبریزی، که در حقیقت جنگی از روایات در مورد احوال وی است، اختصاص داده است. در این بخش است که نخستین بار به اسم و نسب وی بر میخوریم:

” در شرح مناقب سلطان الفقراء، سر الله بین الوری، کامل الحال و القال مولانا شمس الحق و الدین محمد بن علی بن ملک داذ التبریزی قدس الله سره العزیز. ” (العارفی, 1362)

نامی که از برای “شمس تبریزی” در این واگویه آمده است، بار افسانوی دارد، و برای توجیه و تایید این نام، افسانه ای ساخته اند، که در مناقب العارفین ثبت است. با خواندن آن روایت، درست میگردد که این نام پشتوانه ء انتساب اش را به “شمس تبریز”، بر مبنای همین روایت داستانی میگیرد. افلاکی می نویسد:

” همچنان خبیران طریقت، و پیران حقیقت ، چنان روایت کردند که حضرت بهاءولد را قدس الله لطیفته  مریدی بود و او را قطب الدین ابراهیم گفتندی؛ مردی بود صاحب دل و روشن ضمیر؛ مگر روزی حضرت شمس الدین ازو رنجید و او را راه هر دو گوش بسته شد ، چنانک هیچ نمی شنید؛ بعد از مدتی باز عنایت فرموده آن کری از وی زایل شذ؛ اما اثرقبضی در دلش بماند و هیچ نمی رفت؛ روزی مولانا شمس الدین فرمود که یارا ! بارها از تو عفو کردم و صفا شدم. چرا دلتنگی؟ خوش باش و در خوشی باش؛ همچنان آن حالت ازو نمی رفت، از ناگاه در میان بازار مقابل او شذ؛ به صدق تمام سر نهاد و کلمه شهادت بر زبان راند که لا اله الا الله، شمس الدین رسول الله؛ مردم غلو کردند که او را بزنند؛ مگر شخصی پیش دستی کرده او را بز؛ مولانا شمس الدین چنان نعره ء زد که در حال آن مرد مرد و مردم بازاری بازاری تمام بیچاره وار سرنهاذند و بنده شذند؛ همانا که دست قطب الدین را بگرفت و از میان بازار بکناری بیرون آمذ؛ گفت: آخر نام من محمد است، محمد رسول الله بایستی گفتن، که مردم زر را بی سکه نمی دانند.” (مناقب العارفین, 1362, ص. 632)

برای آنکه بدانیم صحت انتساب اسم/اسامی و نسب منتسب به این “شمس تبریزی” بر چی حد بوده، و تا چی پایه این انتساب ها از صواب و واقعیت به دور بوده اند، در زیر نقلی می آوریم از تذکره الشعرای دولت شاه سمرقندی.( سده نهم) نقل زیر، به وضوح نشان میدهد که “شمس تبریزی” چقدر ناشناخته بوده است در نظر مردمان آن زمان، و تا چی پایه احوال وی، مجعول، مجهول و ناشناخته مانده است:

“…اما حالات شیخ شمس الدین آنست که پسر خاوند جلال الدین بوده که از نژاد کیابزرگ امید است که داعی اسمعیلیان بوده و خاوند جلال از کیش آبا و اجداد خود ابا و و تبراء نموده و دفتر ها و رسایل ملاحده را بسوخت و شعار اسلام در قلاع و بلاد ملاحده ظاهر ساخت و شیخ شمس الدین را بخواندن علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد و او مدتی در تبریز به علم و ادب مشغول بوده و در کودکی از غایت حسن او را در میان عورات نگاه میداشته اند که چشم نا اهل و نامحرمی بر وی نیفتد و از زنان تبریز زردوزی آموخت و بزردوز از آن سبب مشهور است، اما صاحب نظم سلسله الذهب آورده که شیخ شمس الدین را آنکه گویند که فرزند خاوند جلال الدین که موسوم است بنو مسلمان غلط است و او پسر بزازیست از شهر تبریز و بعضی گفته اند اصل او از خراسانست از ولایت بازر و پدر او بتجارت به تبریز افتاد و شیخ شمس الدین در تبریز متولد شد…الخ”[2] (سمرقندی, ص. 195)

واگویه بالا، نیز دستاویزی است از برای کسانی که حتی بر  جنسیت (مذکر بودن) وی نیز ایراد گرفته اند و این انگاشت را در انداخته اند که با توجه به مرموز و مجهول بودن شرح حال و احوال شمس تبریزی، و با توجه به اشارات و امارات درج در واگویه دولتشاه سمرقندی، چه بسا که وی ابر زنی بوده است اندیشمند در قلمرو عرفان و دانش های متداوله در آن عصر! نگارنده در اینجا به بررسختن آن ایستار نمی پردازد، و آنرا شرحی و مقامی دیگر باید؛ در اینجا غرض آنست که به بررسی گیریم که این “شمس پرنده” از کجا بوده است؟ دولتشاه، به تمامی تصویری روشن از ناروشنی و تلون نگره ها در از کجایی “شمس تبریز” ارائه داده است، و این گمان را نیرو می بخشد که وی اصلا تنها در تبریزی مسکن داشته است؛ همان سخنی که پیش از این از قول فریدون سپهسالار آوردیم. این واگویه که وی اصلا از اهل خراسان و از “ولایت بازر” باشد، خود میتواند گشاینده دری باشد در کاوش بسیجیده تر و آراسته تر در باره خاستگاه خانواده گی وی. یکی از روش های شایسته و بایسته در نزدیک شدن به رد یا تایید این نگره، همانا بررسی “زبان” به کار رفته در “مقالات شمس” است؛ البته با پرداختن به ویژه گی های گفتاری/واژگانی آن در پیوند با آن شهرهایی از خراسان! این کاری است سترگ و خواهان بسی باریک بینی و ژرف نگری! هم از این رو است که بخش دوم این جستار، بدان پرداخته آمده است.

شاید بتوان گفت نوشته های  سلطان ولد فرزند مولانا جلال الدین محمد بلخی در باره شمس تبریزی، گره از کار فروبسته ء پژوهش در مورد خاستگاه خانواده گی “شمس تبریزی” بگشاید. دردمندانه که چنان نیست، و بر بنیاد نوشته های بازمانده از سلطان ولد، معلومات وی در باره شمس، چیزی افزون بر سایر معاصران و پسینیان نبوده است! شمس همان اندازه در چشم سلطان ولد رازناک و ناشناختنتی بوده است، که مثلا در چشم امثال دولت شاه سمرقندی! اینک فرازی از مثنوی ولد نامه اش را چونان گواه استوار بر این واگویه ء خویش می آوریم:

خضرش بود شمس تبریزی                 آنکه با او اگر درآمیزی

هیچ کس را به یک جوی نخری           پرده های ظلام را بدری

آنکه از مخفیان نهان بود او               خسرو جمله واصلان بود او

اولیا گر ز خلق پنهان اند                  خلق جسم اند و اولیا جان اند

جسم جان را کجا تواند دید                 راه جان را به جان توان ببرید

این چنین اولیا که بینا اند                   از ازل عالم اند و والا اند

شمس تبریز را نمی دیدند                  در طلب گرچه بس بگردیدند.

غیرت حق ورا نهان می داشت             دور از وهم و از گمان میداشت (ولد نامه , ص. 34)

 

حسد بردن مریدان مولانا جلال الدین محمد بلخی بر “شمس تبریزی”، واقعه ای است مستند و مذکور و منقول در همه سرچشمه ها. بهاء ولد نیز در مثنوی خویش، این رخداد را، که در همان آغاز هم-نشینی “شمس” و مولانا افتاده است، به نظم در آورده است، و از برکت نظم این رخداد، و از نقل قول آن مریدان حسود است که ما یکبار دیگر پی میبریم که چه در نگر  بها ولد و چه در نگر سایر مریدان مولانا، “شمس تبریزی” شخصی بوده است مجهول الهویه، گمنام، ناشناخته و نسب اش نا معلوم! چی بهتر که آن ابیات را در اینجا برنویسیم، تا خود دستاویزی باشد استوار بر رد “تبریزی” بودن شمس تبریزی و نیز به گونه ای ردی است بر قول افلاکی آن جا که نام و نسب شمس تبریزی را بر می شمارد. در مثنوی “ولد نامه” ، از قول مریدان حسد بر، چنین میخوانیم:

 

چه کس است این که شیخ ما را او                    برد از ما چو یک کهی را جو

آن چه جوی است کانچنان که را                      همچو کاهی ربود و برد از جا

کرد او را ز جمله خلق نهان                            می نیابد کسی ز جاش نشان

روی او را دگر نمی بینیم                               همچو اول برش نمی شینیم

ساحر است این مگر به سحر و فسون                  کرد بر خویش شیخ را مفتون

ور نه خود کیست او و در وی چیست؟                  با چنین مکر میتواند زیست؟

کمترینی ز ماست بهتر از او                            در سرش اینکه نیست مهتر از او

نی ورا اصل و نی نسب پیداست                        می ندانیم هم که او ز کجاست (ولد نامه , ص. 35)

 

فراز بالا، در شمار سرچشمه هایی است که “روایت مهین” یعنی تبریزی بودن شمس را درهم می شکند، و رخ بسوی “کهین روایت” که اصل و گوهر شمس را بیرون از تبریز میداند، می گراید. همین ناشناخته ماندن شمس از سوی همگان ( به جز مولانا و شاید هم نه اندی دیگر)، خود میتواند یکی دیگر از گواهان استوار باشد دال بر اینکه وی بومی تبریز نبوده است، و اینکه پدر/نیاکان اش، رخت  بدان شهر کشیده اند! در “مجموعه مقالات همایش شمس تبریزی” منتشره اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و انجمن آثار و مفاخر فرهنگی آذربایجان غربی (1377 خورشیدی) که گرد آورده ء وحید آخرت دوست می باشد، باز بنا را در کیستی “شمس تبریزی” بر همان واگویه ء “افلاکی” در مناقب العارفین گذاشته اند، و قول وی را بدیهی انگاشته اند. دکتر بدیع الله دبیری نژاد، استاد دانشگاه اصفهان، در جستار (زنده گی و آثار شمس) که در این “مجموع مقالات همایش شمس تبریزی” به نشر رسیده است، خود خستو است که یگانه سرچشمه ای که ذکری از نام و نسب شمس تبریزی دارد، همان کتاب “مناقب العارفین و مرآت العاشقین” افلاکی است و که دیگران، همه شهرت و نسب مذکور را، مستقیم یا ناسرراست، از نامگ وی برداشته اند:

“افلاکی در مناقب العارفین، نام و مشخصات شمس را بیان میکند و او را سلطان الفقراء سرالله بین الوری، کامل الحال و القال،-شمس الحق یا شمس الدین ذکر کرده است. سپهسالار در رساله ء خود او را سلطان الاولیاء قطب العارفین، فخر الموحدین، سیدنا شمس الحق و المله و الدین التبریزی ذکر کرده است ، اما به نام او اصلا اشاره نکرده است. حتی در نسخه های موجود مقالات {شمس}، نام شمس معلوم نشده است و فقط به القابی همچون ” سلطان المعشوقین مولانا  شمس الدین” اکتفا شده است و فقط در مناقب العارفین  افلاکی نام و نیای او ذکر شده. متاسفانه اطلاعات محققین در باره شمس بسیار ناقص و فقط همان قولیست که افلاکی بدان اشاره کرده است.” (دکتر بدیع الله دبیری نژاد, 1377)

اغلب روایات و منقولات افلاکی در خصوص شمس و حالات وی، سر بر آسمانه ء پنداربافی ها می سایند، و این نکته از دید گربزانه ء پژوهشگران اخیر نیز به دور نمانده است. در همان “مجموعه مقالات در همایش شمس تبریزی” در یکی از جستار ها، یکی از پژوهشگران، روایت افلاکی در خصوص کشته آمدن شمس تبریزی را به دید شک نگریسته و می نویسد که اگر چنان می بود، می بایست در مثنوی ولد نامه از آن سلطان ولد فرزند مولانا جلال الدین محمد بلخی که کهن تر نبشته ها در باره مولانا و شمس تبریز است، نیز ذکری و دست کم اشارتی بدان واقعه ء مهم می شد که نشده است. فریدون سپهسالار نیز از غیبت شمس، و از سخنان اخیر وی که همان غایب شدنش باشد، گفته است و ذکری از به قتل رسیدن وی نکرده است.  اگر روایت شهادت شمس منقوله ء افلاکی که منبعی برای سایرین و آینده گان گردیده است، زاده ء پندار افلاکی، و برخاسته از اشارتی باشد که “بهاولد” در مثنوی خویش از قول شمس می گوید که پس از غیبت {کبرایش} وی را به شهادت یافته بیانگارند، آورده است؛ در آنصورت، از کجا معلوم که نام و نسبی که افلاکی از شمس تبریزی بدست می دهد مطابق واقع بوده و فراتنیده از حله ء پندارش نباشد؟! یا دست کم موضوع خلط نام و انساب با “شمس الدین/شمس الحق”های دیگری در میانه نباشد؟ درست همانگونه که این “شمس پرنده” را با “شمس” –از پیشوایان اسمعیلیه-برخی ها به یکی انگاشته اند! با اینهمه، افلاکی در پهلوی روایتی در مورد قتل شمس، روایت موازی در خصوص غیبت کبیر وی را نیز یادآوری کرده است. اینک عین الفاظ افلاکی در این باره: ” بعضی اصحاب متفق اند که چون مولانا شمس از آن جماعت زخم خورد، ناپیدا شد.” باز می بینیم که وی رندانه، غیبت شمس را سپس “زخم خوردن” میداند و این روایت اخیر را از قول ” اتفاق اصحاب” می خواند. اگر چنین میبود، بهاولد (پسر مولانا جلال الدین محمد بلخی) و فریدون سپهسالار که هر دو در این عصر میزیستند و شاهد آخرین روز های “حضور” شمس بودند، حتما از “زخم خوردن/ کشته شدن” اش می بایست می نوشتند که ننوشته اند. قسمی که قبلا گفته آمد، روایت افلاکی در مورد کشته شدن شمس تبریزی، منبع پسینیان گردیده، و از جمله نورالدین عبدالرحمان جامی، در کتاب نفحات الانس خویش، تقریبا طابق باالنعل، داستانی را که افلاکی در این خصوص در کتاب خویش آورده است، را دوباره رونویس کرده است. قدما اغلب در برداشت نبشتار از نامگ های گذشتگان، یادی از سرچشمه نمی کنند، اما نقل تقریبا طابق باالنعل یک نوشتار در نامگ های پسینه، با مقایسه شناخته می آید، و کلیدی میشود بر اینکه آن آبشخور که قدمت زمانی دارد، بن نوشت اصلی بوده، و آن دیگران از آن برداشته اند. همانگونه که افلاکی منبع پسینیان ( از جمله جامی) در نقل داستان شهادت شمس بوده است، برای نخستین بار ( البته به گواهی منابع موجود) باز این افلاکی است که نام و نسبی از شمس ارائه میدهد که آنرا نورالدین عبدالرحمان جامی و به تبع وی پسینیان تا به امروزه، طابق باالنعل و بدون آنکه در اصالت آن اندکی تردید روا دهند آنرا رونوشت برداشته اند. از همین جا است که روایت مهین یعنی “تبریزی” بودن شمس “تبریز” نیز، نقل مطابق “اصل” سطحی، مورد اقبال بیشتر نقل برداران قرار گرفته است. اما، ژرف بینان، با وجود تایید “اسکان” و مسکن داشتن خانواده شمس در تبریز، می نگارند که شاید پدر/نیاکان شمس، بومی تبریز نبوده اند؛ و قسمی که در نقل از قول دولتشاه آوردیم، گاه حتی ویرا از خراسان دانسته اند. همین نکته اخیر است که در بخش پسین این جستار، به بوته آزمایش قرار خواهد گرفت. در اینجا، به خاطر آنکه ببینیم چگونه یک روایت بالفرض غیرواقعی، در میان کاتبان و ناقلان آنروز، میتواند طابق بالنعل به تواتر نقل آمده،  مورد  ترویج و تایید قرار گرفته و با سر و ته بخشیدن به یک روایت غالب، به بدیهیات و “معلومات” تحول یابد، داستان “شهادت شمس تبریزی” را نخست به نقل از کتاب افلاکی می آوریم، سپس نقل جامی را که تقریبا نقل طابق باالنعل نقل افلاکی است، می آوریم، باشد که خواننده گان از برسختن این دو روایت همسان، به ژرفای برخی از بی مبالاتی ها در نقل بدون تامل در صحت و سقم روایات در میان قدما، پی ببرند.

افلاکی می نویسد:

” مگر شبی در بندگی مولانا نشسته بوذ در خلوت؛ شخصی از بیرون آهسته اشارت کرد تا بیرون آیذ، فی الحال برخاست و بحضرت مولانا گفت: بکشتنم میخواهند، بعد از توقف بسیار پذرم فرمود: أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ54)/اعراف) مصلحت است[3]، و گویند هفت کس ناکس حسود عنود دست یک دگر کرده بودند  و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند ، کاردی راندند و همچنان حضرت مولانا شمس الدین چنان نعره بزذ که آن جماعت بیهوش گشتند و چون بخوذ آمدند غیر از چند قطره خون هیچ نذیذند و از آن روز غایت نشانی و اثری از آن سلطان معنی صورت نبست. ” (مناقب العارفین, 1362, ص. 684)

اکنون، نقل نور الدین عبدالرحمان جامی، از کتاب نفحات الانس وی را می آوریم:

” شبی خدمت شیخ شمس الدین با خدمت مولانا در خلوتی نشسته بودند. شخصی از بیرون در شیخ را اشارت کرد تا بیرون آید. فی الحال برخاست و با مولانا گفت: ” به کشتنم میخوانند.”بعد از توقف بسیار ، خدمت مولانا فرمود: “أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ ۗ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ” ( 54/ اعراف). هفت کس دست یکی کرده بودند و در کمین ایستاده ، کاردی راندند. شیخ نعره ای زد، چنانکه آن جماعت بیهوش بیفتادند. و یکی از آنها علاء الدین محمد بود، فرزند مولانا[4] ، که به داغ  ” إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ “( 46/هود) اتسام داشت و چون آن جماعت به هوش باز آمدند، غیر از چند قطره خون هیچ ندیدند. از آن روز باز تا این غایت نشانی از آن سلطان معنی پیدا نیست.” (نفحات الانس من حضرات القدس, ص. 312)

سنجش دو فراگفت بالا، نشان میدهد که متن قدیمی، یعنی نوشته ء افلاکی، مآخذ و مورد نقل نفحات الانس جامی قرار گرفته است. به همین شیوه، جامی نام و نسب “شمس تبریزی” را از کتاب افلاکی برداشته است، و سپس، از سبب اشتهار کتاب جامی، آن نام و نسب منقوله، مورد نقل های مکرر از سوی پسینیان قرار گرفته است. در صورتی که آن نام و نسب، مجعول باشد، پر هویدا است که همه ء نقل ها، بر مبنای تقلید و رونوشت از بن نوشت افلاکی، مرتکب اشتباه بل غلط فاحش شده اند، و پرهویدا است که در این خصوص، همان اندازه که تقصیر بر عهده ء نخستین بن نوشت است، بی مبالاتی ناسخان و ناقلان بعدی در رونوشت بی رویه و بدور از پژوهش و نگرش محتاطانه، نیز تقصیری است که برآیند اش را آینده گان می دروند. اگر آن انتساب و نام صحت باشد، واضح است که باز این نقل های متواتر اصل را انتقال داده اند. از آنجایی که برخی از روایات افلاکی بوسیله فریدون سپهسالار و بهاولد تایید نشده اند ( یعنی در آثار آنهایی که هم عصر مولانا و شمس بل در مراوده مستقیم و غیر مستقیم با ایشان بودند) ، پس این گمان نیز تقویت میشود که همانگونه که داستان کشته شدن شمس از آنجایی که در روایت فریدون سپهسالار و بهاولد نیامده است، و ظن غالب بر آن است که مجعول باشد؛ وجود چنان جعلیاتی در روایات افلاکی، این حدس قوی را در میانه می آورد که ممکن است نام و نسب “شمس تبریزی” مثبوت در مناقب العارفین افلاکی نیز اصلی نداشته باشد؛ والا تصور نمی رود که سلطان ولد فرزند مولانا و فریدون سپهسالار که در ارتباط و معاشرت با مولانا و به نحوی با شمس بوده اند، از ذکر نام و نسب وی طفره روند و بل خود را ناآگاه نشان دهند. در فراز های بالاتر، هم از فریدون سپهسالار، هم از سلطان ولد، واگویه هایی را آوردیم که نشان میداد نام و نسب “شمس تبریز” بر آنها و سایران ( شاید به جز مولانا) پوشیده بوده است. نیز نسبتا مستقل دیگر، که زیادتر زیر بار روایت افلاکی نرفته اند، نظیر تذکره الشعرای دولتشاه سمرقندی، قسمی که به بررسی گرفتیم، نیز مبرهن میدارند که در نام و نسب “شمس تبریزی” نه تنها اختلاف موجود است،بل اتفاق نظری بل نظر قرین به یقین وجود ندارد!

واگویه کهین یا تبریزی نبودن گوهر/پروز “شمس تبریزی”

نگارنده این واگویه را در می اندازم که خانواده ء “شمس تبریزی”، بومی تبریز نبوده است، و در اصل، از خراسان برخاسته است، و همانگونه که سپستر خواهم نبشت، پدر/نیاکانش از بومیان بدخشان (دوسوی آمودریا) بوده اند. سرزمینی را که تبار شمس را برخاسته از آن میدانم،در فراخترین نگر،  در میان حدود  بدخشان افغانستان، بدخشان تاجیکستان و بخشهایی از استان کنونی تخار (هم مرز با بدخشان افغانستان) واقع بوده است. نبیگ “مقالات شمس”، که املاء وی است و شنفتارانش به نگارش در آورده اند، بنیاد پژوهش مرا می سازد. بر مبنای بررسی ویژه گی های زبانی-واژگانی این نبیگ، به این برون-ده رسیده ام که تبار شمس می بایست از خراسان، از حوالی بدخشان، برخاسته و سپس رخت بربسته و در تبریز اسکان گزیده باشد. شاه کلید من، واژه ء “لفتک” است، که در متن ” مقالات شمس” بیش از یکبار به کار رفته است. این واژه، مستعمل و متداول در بدخشان افغانستان و تاجیکستان بوده، در چاه آب(=چه ء آب/چیاب) تخار نیز غریب نیست. این واژه را از واژه های عامیانه ء بدخشان دانسته اند. راستی را که این واژه در آثار شعرای فصیح و کلاسیک فارسی دری، از بوشکور و رودکی گرفته تا فردوسی و تا حافظ شیراز و سرانجام تا جامی که به قولی آخر اعاظم شعرای کلاسیک باشد، به کار نرفته است. تنها بن نوشتی که این واژه را که به غلط مهر عامیانه خورده است، را در خود دارد، همین نامگ ” مقالات شمس” است، و این از برای کسی که شمس را از تبریز بداند، بسیار شگفتی آفرین است! چگونه تواند بود که واژه ای که در سایر حصص ایران تاریخی تداول نداشته است و در هیچ اثر کلاسیکی جاپای آنرا بنتوان یافت، بر زبان کسی ساری و جاری شده باشد که اصلش از تبریز و پروازش عمدتا آسیای صغیر (روم) باشد؟! دلکش تر و دلچسب تر آنست که “شمس تبریز” این واژه را با همان معنا و تلفظی که همین اکنون در بدخشان این واژه دارد، به کار برده است. همه ء فرهنگ های کهن فارسی- چه آنهایی که در هند تالیف یافته اند و چی آنهایی که در خراسان و “ایران” تدوین شده اند، این واژه را یا به صورت نادرست قید و ضبط نموده اند، یا اینکه آنرا مبدل/محرف/ معرب واژه ء “لعبت” عربی دانسته اند!!! از آنجایی که این واژه در شناخت زادبوم خانواده شمس ارزش کلیدی دارد[5]، برآنیم که این واژه را مورد واپژوهی و کند و کاو بیشتر قرار داده و رد پای آنرا در فرهنگ های فارسی بگیریم. سپس به “شرح حال” این واژه در زمانه ء ما برخواهیم گشت. اگر تورق و بررسی همه فرهنگ های کهن و معاصر فارسی ظاهرا میسر نتواند بود،به نا گزیر از بررسی و تورق فرهنگ های معتبر تر و مشهور تر خواهیم بود؛ خاصه آنهایی که این واژه را ضبط نموده اند. بر همین روش، این  جستار را سامان خواهیم بخشید.

“لغت فرس” اسدی توسی، کهنتر واژه نامه های تالیف شده  به زبان فارسی دری، واژه ء لفتک را ندارد.[6]

پس از “لغت فرس، نبیگ “فرهنگ قواس” اثر فخر الدین مبارک قواس غزنوی (اواخر سده هفتم و آغاز سده ء هشتم هجری)، کهنتر واژه نامه های فارسی به فارسی موجود است. این فرهنگ در هند تالیف شده است. در این واژه نامه، واژه ء “لهفتان” را که حالت جمع “لهفت” باشد، می یابیم. فرهنگ قواس، این واژه را (لعبتان دخترکان) معنی کرده است. (فرهنگ قواس, ص. 191) انگار همانند برخی دیگر از لغت نامه ها، این واژه را تحریف یا مبدل واژه ء “لعبت” تازی دانسته است. “شمس تبریزی” واژه لفتک را همردیف با لعبتک آورده، و جدایی این دو را در نظر داشته است؛ و الا، دلیلی نبود که با صورت منحرف/مبدل لعبتک دانستن این واژه، با وجود به کارگیری آن، واژه ء لعبتک را نیز در کنار آن بیاورد. در آنصورت، یا لفتک را به کار میبرد، یا لعبتک را. اینک عین متن که در آن ” شمس تبریزی” این دو واژه را کنار هم به کار برده است:

“این اخی دو ماه، شب و روز، با این پسر می گفت قصه و سیرت مردان، هیچ اثر نمی کرد. همین لفتک و لعبتک میساخت، چون دخترکان بازی می کرد. ” (مقالات شمس, 1390, ص. 103)

آقای نذیر احمد که فرهنگ قواس به اهتمام شان تصحیح و به چاپ رسیده است، در پاورقی، به نقل از موید، جلد دوم صفحه 167 چنین می آورد:”لهفتان جمع لهفت آن لعبتان دخترگان و بازی بچگان یعنی بازی دخترگان؛ صاحب انجمن آرای ناصری لهفت را مصحف لعبت میداند.” به هر حال، از نگاه فرهنگ قواس، لهفت گونه ء مفرد و لهفتان گونه ء جمع بوده، معنای “لعبت/لعبتان دخترکان” میدهد.

نبیگ “صحاح الفرس” محمد بن هندوشاه نخجوانی که آنهم از سده ء هشتم هجری، و از نظر زمان تالیف سپستر از فرهنگ قواس است، واژه ء “لفتک” (یا گونه یی از آن را) ندارد!

در لغتنامه “جهانگیری” نیز این واژه به نگر نیامد.

در فرهنگ رشیدی، واژه ء لتک به فتحین آمده، به چم (نام بازیی است). ارتباط این واژه با لفتک، مشکوک به نظر میرسد. نیز در این فرهنگ واژه ء ” لهفت” آمده باشد که گونه ای است از لفتک مورد گفتاورد ما:

“لهفت  بوزون و معنی لعبت که بدان دختران بازی کنند.” (فرهنگ رشیدی, ص. 1307)

می بینیم که ضبط فرهنگ قواس و رشیدی، هر دو یکی است.

در لغت نامه ء “سرمه ء سلیمانی”تالیف تقی الدین اوحدی بلیانی (سده ء یازدهم میلادی)، واژه ء “لهفت” آمده و آنرا چنین چم آوری کرده است:

“لهفت: لعبتی بود که دختران سازند.” (سرمه ء سلیمانی, ص. 221)

مصحح اثر، در پاورقی واژه ئ لهفت، آنرا مبدل “لعبت” دانسته است!

فرهنگ فدایی تالیف میرزا نصرالله خان فدایی (1303) که بیشترینه بر بنیاد فارسی سره گردآوری شده است، این واژه را ندارد.

فرهنگ نظام واژه ء لفتک/لهفت را ندارد، اما در مورد واژه ء لعبت که با آن هم معنا است، چنین می نگارد:

“بازیچه و آنچه با آن بازی کنند…لعبت به معنی بازیچه یک مشبه به مهم معشوق است در شعر فارسی جهت اینکه در ایران خیمه شب بازی رسم بوده که در آن عروسکهای بسیار خوشگل نمایش میدادند…الخ” (فرهنگ نظام, ص. 486)

لغت نامه ء “برهان قاطع”، واژه ء “لفتک” را ندارد. اما واژه های “لعبت/لعبتان” و “لهفت” در آن آمده است. این لغت نامه، در مورد “لهفت” چنین می نویسد:

“بضم اول و فتح فا، بر وزن و معنی لعبت است و آن صورتی باشد که دخترکان از پارچه سازند و با آن بازی کنند ؛ و بکسر اول و ضم ثانی هم بنظر آمده است.” (برهان قاطع, 1062 هجری, ص. 1918)

دکتر محمد معین، در پاورقی بر این واژه، شرح زیر را آورده است:

“مصحف و مبدل “لعبت” و رک:لهفتان.”بمعنی لعبت است…و فارسیان عین را به هاء بدل کنند.(لعبت=لهفت) چنانکه عفعف سگ را هف هف گویند.””انجمن آرا” “آنندرجاج”.”

همانگونه که دکتر معین ارجاع میدهد، “برهان قاطع” صورت جمع “لهفت” یعنی “لهفتان” را نیز دارد، و “برهان قاطع” در مورد آن چنین می نویسد:

“لهفتان”: بروزن و معنی لعبتان است که جمع لعبت باشد یعنی صورت بازیچه ء دخترکان که از جامه سازند؛ و بجای حرف ثانی حای حطی هم بنظر آمده است که لحبتان باشد.” (برهان قاطع, 1062 هجری, ص. 1919)

در “فرهنگ نفیسی” زیر “لهفت” چنین میخوانیم:

“عروسک و لعبت. صورتی که دخترکان سازند و بدان بازی کنند.” (فرهنگ نفیسی, ص. 2995)

این فرهنگ، تلفظ واژه ها را به خط لاتینی ضبط کرده است. از “لهفت” دو ضبط لاتینی بدست داده است:

Lehfat-lelifat

به نظر میرسد که صاحب این فرهنگ، “لهفت” را شکلی از “لعبت” ندانسته و الا مانند برخی از فرهنگ نویسان، می گفت که مبدل یا تحریف لعبت است!!!

در فرهنگ فارسی معین، تالیف دکتر محمد معین، واژه ء “لهفت” آمده و در باره آن چنین می نگارد:

“صورتی که دختران از پارچه سازند و با آن بازی کنند؛ ج.لهفتان.” (فرهنگ فارسی معین, 1386, ص. 1559)

در فرهنگ فارسی عمید (جیبی)، واژه ء لفتک/لهفت نیامده است.

قسمی که می بینید شکل “لفتک” در هیچ یکی از فرهنگ های ذکر شده در بالا نیامده است؛ و اما شکل “لهفت” اغلب به کار رفته است. به نظر میرسد که که لفتک، صورت کوتاه شده ء “لهفت” بوده که (ک) تصغیر/تحبیب برآن افزوده اند: لهفت+ک= لهفتک. نیز ممکن است لفتک تنها شباهت ظاهری با لهفت/لهفتک داشته باشد. به هر حال، شکل “لفتک” در هیچ یک از فرهنگ های فارسی مذکور نیامده است، و اما، این شمس تبریزی است که این صورت نادر بل نایاب را به کار برده است، درست همانگونه که این صورت واژه، تنها در بدخشان تا حوالی چاه آب هنوز کاربرد دارد!

اینهمه نشان میدهد که “شمس تبریزی” در صورتی ممکن است صورت “بدخشی” این واژه را به کار برده باشد که این واژه را در بدخشان فراگرفته و با آن مانوس بوده باشد؛ و الا، اگر این واژه را به صورت دیگرش یعنی لهفت/لهفتک فرامیگرفت/می شنید، امکان نداشت که صورت کاملا نادر بل نایاب بدخشی آنرا به کار برد. درست است که شمس “تبریزی” را شمس پرنده میگویند، و از امکان بعید نیست که وی این واژه را در بدخشان شنیده باشد، اما تلقظ بدخشی این واژه و تصرف نکردن در آن و نیاوردن آن به شکل مانوس تر “لهفت/لهفتک”، خود رساننده ء آنست که وی این واژه را درست به همان صورتی که با آن کاملا مانوس بل متکلم بوده است یعنی صورت بدخشی آن به کار برده است! این مورد خود نشان دهند هء آنست که گونه ای از زبان فارسی که شمس از مادر/پدر فراگرفته است، جای رواج اش در حوالی در شمال شرقی افغانستان امروزی، و ظن غالب و نزدیک به یقین، در حوالی بدخشان بوده باشد. اینکه در اینسوی آمویه یا آنسوی آمو دریا؛ از آنجایی که واژه ء “لفتک” هم در بدخشان افغانستان و هم در بدخشان تاجیکستان تداول دارد، اکنون دشخوار است که بتوان یکی از این “بدخشان” را تعین نمود. اما از آنجایی که تا سده ء نوزدهم میلادی میان این “دو” بدخشان جدایی نبوده است، و هر دو پاره، تشکیل دهنده ء یک ولایت که همانا بدخشان است بوده اند، پس نیازی به آن نیست که بیهوده دست به تفکیک بدخشانها بزنیم.

عبدالله افغانی نویس که گردآورنده ء لغت فارسی افغانستان است، متاسفانه واژه ء لفتک/لهفت را نیاورده است و چنین می نماید که با این واژه آشنا نبوده است. همچنان در فرهنگ جاوید که به (اولین فرهنگ فارسی دری افغانستان) مشهور گشته است، و گرد آورده ء دکتر عبدالاحمد جاوید میباشد، سراغی از واژه های لهفت/لفتک نیست. این فرهنگ کوچک که بسیار مختصر و ویژه ء واژه های کهن به کار رفته در آثار پیوسته و پراگنده (منظوم و منثور) فارسی دری در قرون چهارم تا هفتم هجری است، از رهگذر اشتمال بر همه یا بخش بیشتر واژه های فارسی دری پیش از صاعقه ء چنگیز، بسیار فقیر میباشد و در حقیقت واژه نامه ایست بسیار فشرده از برخی از واژه گان مستعمل در فارسی دری و به کار گرفته شده در متون ادبی سده های چهارم تا هفتم هجری. همین فشرده گی و فقر اشتمال برواژه های بسیار، سبب شده است که در این فرهنگ “افغانی” سراغی از واژه ء “لفتک/لهفتک” نیابیم. می بینیم که این واژه در افغانستان نیز دست کم در میان لغت نامه نویسان ناشناخته مانده و از سر قید آن غفلت نموده یا در گذشته اند و عطای وی را به لقای “عامیانه” بودنش محتملا بخشیده باشند!!!

برمیگردیم به واژه ء “لفتک” نزد “شمس تبریزی”. این واژه که اینهمه در آثار مکتوب منظوم و منثور فارسی مورد بی مهری قرار گرفته و فرهنگ نویسان نیز فقط صورتهای مشهور لهفت/لهفتان آنرا آورده و گاه از گونه های دگر آن یادی کرده اما هرگز صورت “لفتک” را نیاورده اند، چی شد که نزد “شمس تبریزی” به همان گونه ء مستعمل در بدخشان یعنی به شکل “لفتک” سراغش پیدا میشود؟ آیا “ظهور” این واژه نزد “شمس تبریزی” و بویژه غیابت آن در آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی، خود رساننده ء آن نیست که این واژه نزد فارسی زبانان مقیم ترکیه (که از بدخشان نبوده اند) آشنا یا دست کم تداول نداشته و اگر هم تداولی بوده، از آن صورت “لهفت” آن بوده است؟ تنها این شمس است که گونه ء “بدخشی” این واژه را به کار می گیرد. ممکن است برخی ها بپرسند که ممکن است کاتبی که املای مقالات شمس را می نوشته، از بدخشان بوده، و این واژه را چنین ضبط کرده است. این احتمال کاملا ضعیف می نماید، زیرا که اگر شمس “تبریزی” این واژه را به صورت “لهفت” تقریر میکرد، کاتب گزیری جز آن نداشت که آنرا به همان صورتی ضبط کند که شمس فرموده است. این که این واژه به صورت “لفتک” که عین تداول بدخشی آن است ضبط شده است، خود رساننده ء آن است که شمس می بایست آنرا به این صورت تقریر کرده باشد. سده ها می گذرد و هنوز عین واژه و با همان تلفظی که شمس از این واژه آورده است، این واژه هنوز در بدخشان جاری و متداول میباشد. این خود دلیلی است محکم بر بدخشی بودن شمس تبریزی!

گروه نمایشی هفت خوان رستم ازخراسان رضوی به دعوت وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان  و رییس تئاتر دولتی عروسکی شهر دوشنبه ، و موافقت شورای امور بین الملل کانون پرورش فکری در دومین جشنواره بین المللی  نمایش عروسکی” چادر خیال ” 26/1/89تا2/2/89شرکت نمود .

گزارش این سفر را علی اکبر حلیمی، نویسنده و کارگردان  این نمایش تنظیم کرده است [7]

در بخشی از این گزارش چنین می خوانیم:

9- از دیگر نکات مهم این سفر شروع مراسم افتتاحیه در میدان آزادی ( امیر اسماعیل سامانی ، بنیان گذار دولت سامانی)  با حضور نماینده گان گروههای نمایشی و مسئولین دولتی تاجیکستان بود ، وسپس مراسم رسمی شروع فعالیتهای نمایشی جشنواره بین المللی  چادر خیال ،در حیاط زیبای تئاتر عروسکی دولتی دوشنبه ( لختک –لفتک) با رقص محلی و آواز کودکان تاجیکی و اجرای مراسم آیینی نمایشی و عروسکها ی محلی انجام شد .( نمایشها ی اجرا شده در جشنواره طبق برنامه روزانه به شرح زیر بود…الخ[8]

نقل بالا خود رساننده ء آنست که هنوز در آنسوی آمو دریا( در تاجیکستان) یعنی هم مرز با بدخشان افغانستان واژه ء “لفتک” با همان صورت و ضبطی که در “مقالات شمس” آمده است، کاربرد دارد و تاجیکستانی ها یکی از تئاتر های خود را بنام آن ( تئاتر عروسکی دولتی دوشتنبه (لختک-لفتک) نامبردار کرده اند.

اینکه شمس “تبریزی” از اینسو یا آنسوی آمو دریا باشد، با تکیه بر معلومات موجود نمی توان نظری در باره بیان داشت. همین مایه ظن غالب برده آمد که وی از بدخشان بوده باشد.

از آقای دولت محمد جوشن درتارنمای (اصالت) پژوهشی به نشر رسیده است زیر عتوان:

فرهنگ عامیانهء پامیر بدخشان وثیقهء سنتهای

بجا ماندهء آریانای کهن و امانت تاریخی نیاکان ما

در این پژوهش، آقای جوشن در جایی در خصوص موردی از  فرهنگ کودکان پامیری  چنین نقل می نگارند:

ودرخانه بوی خوش را منتشر نموده دختران خوردسال “لفتک ها” که نوعی از اسباب های بازی آنها میباشد را با تار وسوزن یک چمچه شیر در پرتو نور خورشید که بر نشانی نوروزی داخل خانه تابیده میگذارند- واز آن شگون نیکو را برای آینده خویش آرزو مینمایند- ومیگویند فردا “شاگون” است.”[9]

در همین نبشته، در جایی دیگر، آقای جوشن، واژه ء لفتک را چنین معنا و تشریح میکنند:

(لفتک) که کلمهء است از لغت عامیانهء مردم بدخشان “گودی- دخترک چوبی کوچک که رویش با ریسمان های رنگه ساخته شده و لباسش تا آرایش دیگر معرف لباس محلی دخترانه منطقه میباشد” ودر زبان شغنانی پامیری آنرا (ژینجچ )ودر اشکاشمی ” لفتک” وبه واخانی آنرا ” کیسکن” میگویند که همه کلمات اوستایی اند…” [10]

در اینکه واژه های مذکور را آقای جوشن همه دارای اصل اوستایی میداند، من مطمین نیستم، و ایشان نیز جزئیاتی دال و موید بر ادعای خویش ارائه نکرده اند. اما، نکته ء مهم در فراز بالا همانا اصل “اشکاشمی” واژه ء لفتک میباشد. قسمی که فراز بالا نشان میدهد، برای لفظ عروسک/گودی در زبانهای کهن “پامیری” و سایر گویش های مستعمل در بدخشان، واژه های گوناگونی به کار رفته است، و تنها در اشکاشم است که برای آن، “لفتک” میگویند. متاسفانه زبان کهن اشکاشمی امروزه تقریبا منقرض شده است و شاید تعداد گویشوران( یا بهتر است زبان فهمان) آن، به شمار انگشتان یک دست هم نرسد (آنهم در میان کهنسالان اشکاشم). با اینهمه از آنجایی که این واژه در ساحات پامیر، تنها اختصاص به اشکاشم یافته است، این احتمال مطرح میشود که ممکن است اصل این واژه از اشکاشمی باستان آمده باشد. اگر هم این واژه خاستگاهی دیگر، مثلا از اصل پیشااسلامی فارسی دری یا کدام گویش دیگر داشته باشد، باز در اینکه این واژه در میان اشکاشمی ها یافت میشود، خود نشان دهنده ء ارتباط این واژه با اشکاشم است در میان سایر حصص پامیر و کوهستانهای بدخشان. آقای جوشن به صورت عموم این واژه را مربوط به “لغت عامیانه مردم بدخشان” می خواند، و می بینیم که وی نیز برای خاستگاه این واژه اصل “عامیانه” فرض کرده است ،و ممکن است عامیانه پنداشتن/خواندن این واژه از سوی وی ،همانا ناشی از غیبت این واژه در اکثر آثار مکتوب باقیه ء فارسی دری باشد. یقینا که اگر آقای دولت محمد جوشن نظری به “مقالات شمس” می انداخت، در نظر خود تجدید نظر میکرد، یا دست کم ارتباط میان “لفتک” بدخشان و مقالات شمس را در نظر آورده، ممکن در پژوهش خود اشاراتی بدان می داشت. آنچه مسلم است آنست که واژه ء لفتک، قسمی که از تداول آن در بدخشان و برگشتن احتمال اصل آن به اشکاشم بدخشان برمیگردد، منشاء “لفتک” مقالات شمس، و به این ترتیب، پرتوی است که بر زادگاه شمس/خانواده ء شمس افگنده می آید.

گذشته از واژه ء “لفتک” در مقالات شمس، واژه ها و ویژه گی های زبانی دیگری نیز هست که بدخشانی بودن شمس “تبریزی” را روشن تر میسازد، و این واژه ها و ویژه گی ها، در کنار شرح مستوفا که در خصوص واژه ء “لفتک” آمد، همه مطرح کننده ء این واگویه اند که “شمس تبریزی” می شاید از خراسان و مشخصا از بدخشان بوده باشد. اینک به برخی از واژه ها و ویژه گی های مشترک در “مقالات شمس” و فارسی دری مروج در بدخشان می پردازیم:

  • بسامد بالای “ک” تصغیر/تحبیب/تلطیف/ترحیم

این “ک” که در اخیر اسم و صفت آید، و بدان مفاهیم و معانی بالا را افاده کند، هر چند ویژه ء بدخشان نیست، و در قدیمی ترین نمونه های نظم و نثر فارسی دری، این “ک” نمونه ها دارد؛ و که در ادوار گذشته، بیشتر کاربرد داشته است، اما این “ک” امروزه، بیش از هر جایی در زبان بدخشی ها کاربرد دارد. در “مقالات شمس” نیز این “ک” کاربرد زیادی داشته  و بسامد واژه هایی که از پیوستن آن با واژه ها به میان می آیند؛ بسیار بالا میباشد، و این گمان را تقویت میکند که گونه زبانی فارسی دری مروج میان بدخشی ها، بنیاد زبان گفتار شمس بوده است.

به واژه های زیر از (مقالات شمس) توجه کنید:

“آبک، آستینک، انگشتک زدن، بارک، بهترک، به گه ترک، بیشترک، پایک، پیشترک، پیشک، جزوک، چشمک، چیزک ها، حجرگک، خردکی، خرک، دستک، دستک زد، روسک، رهک، سبزک، سرک، سناییک، شاعرک، شیخک، طبلک، علمک، عورتکان، کارک ها، کافرک، کلان ترک، گرمترک، لعبتک، نرمک نرمک، نفسک، یارکان.”

امروزه در بدخشان، تقریبا اکثر اسامی عام، و حین محاوره و خطاب (حین کاربرد تصغیر)، حتی اسامی خاص، در آخرشان این “ک” می آید. به بچه، میگویند: “بچیک”. برای آنکه روانه ء سفر باشد، “رکی” میگویند که صورت کوتاه “رهکی” یعنی رهک+ی، میباشد. قسمی که در بالا دیدیم، در “مقالات شمس” نیز واژه ء “رهک” به کار رفته است. در اسامی خاص، حین خطاب و به کارگیری تصغیر، در تداول بدخشان ، قسمی که گفتیم، باز این “ک” به وفور به کار گرفته میشود: بشیرک!، امیدک!، کریمک! که لحن سرزنش آمیز، تحکم گونه و تصغیر آمیز دارد این شیوه ء بیان اسم خاص، و با منادا درآمیخته است.

  • در زبان فارسی دری، تا دوره ابن سینا، حرفی داشته ایم میان (فا) و (وا) عربی. این حرف تقریبا هم آوا با واک (v) در زبان انگلیسی کنونی بوده است. گاه آنرا با (فا) سه نقطه می نوشته اند. این حرف، بعد ها در نگارش متروک شده و جای آنرا اغلب “وا” عربی، و گاه (ب) گرفته است. به نظر میرسد که این واک، بقایای واژه های ایرانی میانه ء شرقی، عمدتا گونه هایی برخاسته ازختنی، زبان بلخی ، سغدی و گویش های “پامیری” بوده باشد. از آنجایی که در بدخشان در اوایل دوره اسلامی، هنوز فارسی دری زبان مسلط نبوده و جای گویش های غالب “شرقی” را نگرفته بود، به نظر میرسد که این (فا)، از آن گویش ها، وارد فارسی دری شده باشد، یا دست کم آنانیکه در بدخشان تغییر زبان دادند و به فارسی دری سخن گفتن گرفتند، تلفظ این “فا” را با خود به زبان فارسی دری آورده اند. دست کم میتواند گفت که گونه مستعمل فارسی نزد ایشان، تحت تاثیر گویش های ایرانی میانه شرقی، دارای این “فا” در برابر “با”ی فارسی دری رسمی آنروز بوده است. امروزه هنوز فارسی مروج در بدخشان تحت تاثیر همان “فا”ی قدیمی به اصطلاح عجمی، سرشار است از تلفظ این واکه. به حیث مثال، به لب، در بدخشان “لو”، میگویند. به سیب، سیو (siv)، میگویند…. در مقالات شمس، می بینیم که شمس جاینام “تبریز” را “توریز” می نویسد! ای امر خود نشان دهنده ء آنست که وی اسم جایی را که سکونت “فعلی” اش بوده است، همسان و در تطابق با گونه گفتاری بدخشی، به جای (تبریز)، (توریز) نوشته است!

در مقالات شمس، ضبط توریزی به جای “تبریزی”، مصداق این شباهت چشمگیر میان گونه کاربردی فارسی در بدخشان و سخنان شمس است:

“پسر فلان متابع توریزی بچه ای شد…”

  • مصدر “پخسیدن” به معنای ملول شدن و خسیدگی به معنای ملال:

در فارسی بدخشان، هنوز پخسیدن کاربرد دارد!  مثلا هنگامی که از اثر “گلودرد”، صدای کسی گرفته و گلویش خناق گرفته باشد، میگویند: گلوی فلانی، پخسیده! لفظ پخسیدگی از این مصدر، در “مقالات شمس” چنین به کار رفته است:

“…در که نگری، در تو پخسیدگی آید. در سبزه و گل نگری، تازگی درآید”

لفظ “پخسیده”، مطابق تلفظ بدخشی ها، یکبار در مثنوی مولوی به کار رفته است (دفتر سوم مثنوی):

همچو گرمابه که تفسیده بود                    تنگ آیی جانت پخسیده شود

به نظر میرسد که این ضبط و این کاربرد در مثنوی نیز، برخاسته از امعان نظر مولانا به “مقالات شمس” و درست آنجایی بوده است که در “مقالات شمس” تصحیح (جعفر مدرس صادقی) تحت عنوان (این کار دل است، کار پیشانی نیست) آمده است!

در آثار بزرگان نظم و شعر فارسی دری، در جای دیگر به این واژه برنخورده ام.

  • مصدر ( چخیدن) به معنای (ستیزیدن) و دعوا کردن، در فارسی دری کاربرد داشته است. در مقالات شمس لفظ (ناچخی) به معنای( نستیزی )به کار رفته است. این مصدر با آنکه در گونه ء متداول فارسی دری معیار و در اکثر گونه های متداول این زبان دیگر کاربرد چندانی ندارد، هنوز در گونه ء فارسی متداول در بدخشان، زنده و پر کار برد میباشد. در بدخشان، برای نهی کسی که (سر و صدا و قال مقال زیادی راه انداخته و ستیزه گر میباشد، چنین میگویند: اینقدر نچخ! یعنی اینقدر ستیزه مکن! اینقدر سر و صدا راه نیانداز! از همین مصدر است که (جخ/چخ) را برای آواز سگ یعنی (علالای سگ) در بدخشان به کار برده اند! مصدر چخیدن، در آثار منظوم و منثور قدیمی فارسی دری کاربرد دارد. در آثار ناصر خسرو نیز که سالیان غربت و تبعید خویش را در بدخشان سپری کرده است، این مصدر و مشتقات آن به کرات آمده است. به حیث مثال:

چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی          گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید

**************

با زمانه نچخد جز که جوانبختی         گر جوان است ترا بخت برو برچخ

*************

با بند مچخ که سخت گردد             چون باز بتابی از رسن سر

 

  • لفظ (استا) که مخفف (استاد) باشد، در کنار واژه ء (استاد) در “مقالات شمس” آمده است. عین همین لفظ، تا امروز در بدخشان مستعمل است و در شروع اسامی برخی ها که در رشته ای مهارت و زبردستی دارند می آید: استا کریم، استا سرور، استا محمد…

در کلیات شمس می خوانیم:

“مادرش می گوید “کجا می روی؟”

گفت “بر استا”

گفت “چون؟”

گفت “او خدای من است. چه جای استاد است؟ و من از او نسگلم، تا دم مرگ.”

  • انگشت بر آوردن ( تسلیم شدن)

در “مقالات شمس” با عبارت فعلی ِ ( انگشت بر آوردن) به معنا و تعبیر ( تسلیم شدن) در دو جای بر میخوریم: انگشت بر آورد ( تسلیم شد)، انگشت بر آورد ( تسلیم شود).

هنوز در تداول بدخشان، برای ابراز عجز و تسلیم شدن برای کسی، چه به جد و چه به هزل، از تعابیر “کلک” و “کلک ات” استفاده میکنند. در این تداول، واژه ِ کلک، مترادف انگشت است! واژه های کلک/ انگشت، هر دو در مقام تسلیم شدن در این موارد به کار رفته اند! تفاوت صرف در کاربرد واژه ِ مترادف انگشت ( کلک) در تداول کنونی مردم بدخشان است. خاستگاه ِ این تعبیر نیز نمی تواند تصادفی باشد و ریشه در سابقه ِ سده ها دارد، به حدی که تا اکنون این تعبیر تداول خویش را حفظ نموده است.

7-ایذا: اگر چه این واژه عربی است، اما تداول وسیع در بدخشان دارد. در مقالات شمس، به معنای ( آزار) به کار رفته است. در بدخشان ( ایذا کشیدن) کاربرد وسیع دارد، و به جز آن مقام، در هیچ جای افغانستان چنان تداول فراخناک ندارد. در تداول بدخشی ها، ایذا کشیدن به معنای ( از شرم و خجلت آزار دیدن ) به کار میرود.

  • پرتاو: در تداول مردم بدخشان، لفظ پرتاو و فعل مرکب (پرتاو شدن) کاربرد وسیع دارد. پرتاو شدن را به معنای (مانده و خسته شدن) به کار میبرند. به حیث نمونه، هنگامی که فردی کار فزیکی زیادی انجام داده و مانده میشود، میگوید: پرتاو شدم. جالب اینکه ضبط “مقالات شمس” بعینه همان تلفظ کنونی مردم بدخشان را دارد و نه تلفظ “معیاری ” پرتاب را! در کلیات شمس چنین میخوانیم:

“آری. دوستان را امتحان ها باشد. با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟ دوست را پرتاو کرد و رفت، تا حالش چه شود. حالش آن کس داند که پرتاوش کرد.” همچنان در مقالات شمس به ترکیب (تیر پرتاو) یعنی تیر پرتاب برمیخوریم که عین تلفظ تداول کنونی مردم بدخشان را دارد!

هنوز در بدخشان فعل های مرکب “پرتاو کردن” و “پرتاو شدن” کار برد دارد. اما حتی در ولایت شمال شرقی بغلان، دیگر از هیچ زبانی “پرتاو شدن” و تعبیر پرتاو کردن را نمی شنویم!

9-تاو آوردن: در “مقالات شمس” به این نمونه بر میخوریم: “تاو نیاورم”. امروزه ما “تاب نیاورم.” می نگاریم، اما هنوز در بدخشان تلفظ “تاو” و “تاو آوردن” مستعمل است!

10  -در بدخشان با “ترش”/ “روترش”/ترش رو، به معانی بد خلق بر میخوریم! در کلیان شمس نیز “ترش” به معنای بد خلق آمده است، و تعبیر زیبای ( ترش ترش) به معنای (با بد خلقی) به کار رفته است. شمس واژه ِ (ترشی) را به معنای (بدخلقی) به کار برده است.

11- خپ: خپ به معنای (خاموش/چپ) در بدخشان تداول دارد. ترکیب (خپ کردن) در صیغه ِ ماضی (خپ کرد) به معنای (خاموش کرد) در مقالات شمس دیده میشود!

12-رهک: به معنای (راه) در مقالات شمس به کار رفته است. در بدخشان، از این واژه با اضافه ِ (ی) فاعلی/اتصاف، واژه ِ (رهکی) تداول دارد که به گونه ِ (رکی) اختصارا تلفظ میشود. مثلا در بدخشان میگویند: من رکی استم. (من رهسپار هستم)

13-علت: واژه ِ عربی (علت) به معنای (مرض) در عبارت ِ (عیب و علت) در بدخشان کاربرد دارد. این واژه در مقالات شمس و نیز در بسا از آثار منظوم و منثور کلاسیک ( از جمله در مثنوی معنوی) به معنای مرض به کار رفته است. از همین واژه است که لفظ علیل به معنای مریض آمده است! مهم آن است که هنوز واژه ِ علت به معنای (مرض) در بدخشان تداول دارد. میدانیم که بنیاد مقالات شمس بر مبنای تداول لهجوی بوده است زیرا که مثلا به جای تبریزی، توریزی و به جای پرتاب ، تلفظ ِ (پرتاو) آمده است. منظور اینکه شمس در مقالات خویش، بیشتر بر زمینه ِ “زبان” مادری وفادار مانده است تا اتکا به تصنع و تکلف در به کار گیری تلفظ “معیاری” شدهِ واژه گان!

14- کمپیر (پیر زن): این واژه با آنکه بر علاوه ِ بدخشان در سایر ولایات شمال شرقی نیز تداول دارد، اما در بدخشان تداول بیشتر دارد. این واژه بعینه در “مقالات شمس” در دو مورد بو به گونه ِ (کمپیر زن) در سه مورد آمده است. اصل این واژه بنابر برخی آبشخور ها، به زبان سغدی برمیگردد. این باز به نوبه ِ خود ارتباط و نزدیکی “زبان” مقالات را به نواحی دو طرفه ِ آمودریا میرساند!

15-لته لته (پاره پاره): این گونه در مقالات شمس آمده است. در بدخشان، به تکه پاره/ تکه ِ کهنه و پوسیده، لته میگویند.

16-مقراض: امروزه در اکثر ولایات به جای “مقراض” عربی، واژه ِ (قیچی) کاربرد دارد. ( دست کم تحت تاثیر فارسی رسمی) اما، در بدخشان هنوز مقراض/مقراضک و گاه با تلفظ ناصحیح نقراض/نقراضک این واژه کاربرد دارد. این واژه یکبار در مقالات شمس آمده است.

نمونه های بالا، مشت نمونه ِ خروار رساننده ِ آن است که زبان “مقالات شمس” با تداول کنونی مردم بدخشان نزدیکی شگرفی دارد! این نزدیکی، اتفاقی نیست، و میتواند سرنخی باشد برای رسیدن به پاسخ نهایی و یقینی برای پرسشی که در آغاز جستار آوردیم: “شمس تبریزی” از کجاست؟

بررسی مقالات شمس تبریزی، از بد بخت، یگانه و تنها اثری است که این واگویه را که وی از بدخشان است، تقویت میکند. احتمال میدهیم در اثر پیدایی گواهان استوار در آینده، این واگویه، بیش از پیش تقویت گردیده و صحت پژوهش کنونی مهر تایید قطعی بخورد.

 

سرچشمه ها:

الاسلام, س. م. (n.d.). فرهنگ نظام (Vol. 4).

العارفی, ش. ا. (1362). مناقب العارفین (دوم ed., Vol. 2). (ت. یازیجی, Ed.) ایران: دنیای کتاب.

بلیانی, ت. ا. (n.d.). سرمه ء سلیمانی. (م. مدبری, Ed.) مرکز نشر دانشگاهی-تهران.

تبریزی, ش. ا. (1390). مقالات شمس (یازدهم ed.). (ج. م. صادقی, Ed.) تهران: نشر مرکز.

تبریزی, م. ح. (1062 هجری). برهان قاطع (افست رشدیه ed., Vol. 3). (م. معین, Ed.) ابن سینا.

جامی, ن. ا. (n.d.). نفحات الانس من حضرات القدس. سایت تصوف ایران.

دکتر بدیع الله دبیری نژاد. (1377). مجموعه مقالات همایش شمس تبریزی. (و. آ. دوست, Ed.) اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و انجمن آثار و مفاخر فرهنگی آذربایجان غربی.

سپهسالار, ف. ب. (719-729). رساله فریدون بن احمد سپهسالار. (س. نفیسی, Ed.) تهران, ایران: چاپخانه اقبال.

سمرقندی, د. (n.d.). تذکره الشعراء. (ا. براون, Ed.) تهران : اساطیر.

عبدالغفور, ع. ب. (n.d.). فرهنگ رشیدی (چاپ رنگین ed.). (م. عباسی, Ed.)

غزنوی, ف. م. (n.d.). فرهنگ قواس. (ن. احمد, Ed.) بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

معین, د. م. (1386). فرهنگ فارسی معین (چهارم ed., Vol. 2). انتشارات ادنا.

نفیسی, د. ع. (n.d.). فرهنگ نفیسی (Vol. 4). کتابفروشی خیام.

ولد, س. (n.d.). ولد نامه (اول ed.). (ا. ع. همایی, Ed.) تهران : اقبال.

 

[1] قسمی که می خوانیم، دفاع از فضایل همشهریان، هیچ گاه درورازه انصاف در داوری را بر “شمس” نمی بندد و سبب نمی شود که “سیف زنگانی” از تازش وی در امان بماند!!!

[2]  هنوز برخی در میان اسمعیلیه بر آنند که “شمس تبریزی” یکی از پیشوایان شان بوده است. برخی ها برآنند که میان شمسی که در سلسله انساب پیشوایان شان است، دیگر است و شمس تبریزی دیگر. در میان اسمعیلیه بدخشان، بیشترینه بر آنند که “شمس تبریزی”، در شمار پیشوایان آنان گذشته است. ذکر این نکته از آنجهت کرده آمد که استوار تر می نماید که اقوال منقوله در فراز فوق از دولتشاه را دست کم نگیریم، و هر یکی نیازمند برسختن پژوهشگرانه است از آن  اقوال.

[3]  در بن نوشت افلاکی (53/7) آمده است. اما، واضح است که می بایست چنان باشد که جامی اختیار کرده و صورت درست همانگونه که جامی اختیار کرده است، در اینجا مثبوت افتاد.

[4]  نام فرزند مولانا در نقل افلاکی از این داستان، نیامده است. ممکن است نسخه ای که جامی در دست داشته، حاوی این نام بوده، و شاید بعد ها، بنابر مصلحت، کسانی از هواخواهان علاء الدین، اسم وی را از نسخه هایی که با خود داشته اند از کتاب افلاکی، در نقل های بعدی، از کتابت انداخته باشند. شاید هم دلیل دیگری در میانه باشد که اکنون بر نگارنده هویدا نیست. نیز شاید تعدد نسخ یا سهو کاتب، باعث شده که این نام در نسخه های بعدی از کتاب افلاکی از قلم افتاده باشد. ممکن است یک نسخه بدون این نام از کتاب افلاکی، مبنای نسخ کنونی باشد که فاقد این نام در این داستان اند.

[5] تا بدین جا که خواننده ء گرامی، نگارنده را به خوانش گرفته باشد، خواهد انگاشت که انگار من با کلید واژه و شاه واژه خواندن لفظ “لفتک” میخواهم آنرا به اصطلاح مصداق “فتح یک کوچه به دست دوسلام…فتح یک قرن به دست یک شعر” جلوه دهم. چنین نیست. این واژه مرکز ثقل این پژوهش است، اما تمامی پژوهش نیست. در ادامه خواهید خواهند که مدارک و گواهان لفظی و زبانی دیگری نیز در نامگ “مقالات شمس” وجود دارد که فرض ما را تقویت بل تقریبا تایید آمیز جلوه خواهد داد. بررسی و جمع بندی همه موارد، فرضیه ما را ارزش مطرح کردن خواهد داد، و این البته واگویه و پنداشت من است، و امیدوارم که بر خطا نرفته باشم. چشم در راه ء تدقیقات و پژوهش های ژرفتر و باریکتر در کافتن این جستار هستم.

[6] واژه ء “لوت” به چم (امرد) در لغت فرس آمده است. از ارتباط این واژه با لفظ “لفت/لفتک” مطمین نیستیم.

[7] http://www.teatrekodak.blogfa.com/post-779.aspx

[8] http://www.teatrekodak.blogfa.com/post-779.aspx

[9] http://www.esalat.org/images/farhang_amyana_pamir_badakhshan__d_m_joshan_161013.htm

[10] http://www.esalat.org/images/farhang_amyana_pamir_badakhshan__d_m_joshan_161013.htm

 

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان