
اورنگ هفتم: سرودهی قدیر ارباب رحیمی با دکلمهی انوشه عارف | مثل کاغذباد بیصاحب ولم اینروزها
مثل کاغذباد بیصاحب ولم اینروزها یا شبیه کشتی تن در گلم اینروزها گرچه از دلتنگی ام چیزی نمیگویم ولی زندگی زهر است در کام دلم

مثل کاغذباد بیصاحب ولم اینروزها یا شبیه کشتی تن در گلم اینروزها گرچه از دلتنگی ام چیزی نمیگویم ولی زندگی زهر است در کام دلم

پشتِسر از هرچه مرداب است، اشکم خستهتر پیشِرو از هرچه بنبست است، چشمت بستهتر جمع کن موهای خود را روی شانه، میرود مشتری دنبال گلهاییکه

با سفر کردنِ تو کوچه پر از درد شدهست آتشِ عشق به دلهای جوان سرد شدهست ناله زنجیر شده بر لبِ آیینه و گل بلبل

افیوننویس زمزمهها، کوکنارِ تلخ ای شهر بیگناهِ دلم، قندهار تلخ ای بیصدا نشسته به زخم و شکستهپا ای بیکجا روانهی من، ای دیارِ تلخ آماج

پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد برگ خشکی که از این شاخ فرو میریزد میرود، تا غم

آیینهدار بسملم، شرحهٔ خون و دامنم شیشهگر زمانه شد، نشتر رگ رگ تنم خلوت ویران مرا، نیز به آتشش زدن غرق شوی — تبه شوی

شب در اتاق تنگ به پایان نمیرسد صبح پرنده با گلِ گلدان نمیرسد آتش میان باغچه شیپور میزند از آسمان یخزده باران نمیرسد ما از

نگاه کردم و دیدم تو را در آیینه تو را چه عرض کنم، یک خدا در آیینه درون آیینه پر بود از حضور تو و

جنگجویِ نگاهِ کافرِ تو، زده با تیر، بند بندم را به اسارت گرفته چشمانم، این مسلمانِ دردمندم را نقشه اش مثل اینکه اشغال است، کاین

چو سایه میگذرم گاه از کنارِ خودم نگاه میکنم او را، در انتظارِ خودم نشسته است شبیهِ درخت غمگینی شکسته است همانندِ شاخسارِ خودم نشسته

تندیس صبر گرچه ستودم ولی شكست صد حنجره سكوت نمودم ولی شكست گر گفته ای گلایه ي گامم تداوم است آری صدای خسته ي رودم

دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من شعله خیزد هر نفس از آه آتشزای من تکچراغ آرزو از یأس خاموشی گزید تیره شد، تاریکتر شد