![Habib-Beheshti](https://mawlana.info/wp-content/uploads/2024/07/Habib-Beheshti.jpg)
اورنگ هفتم: سرودهی حبیب بهشتی با دکلمهی نقیبالله خطیبی | به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را
به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را تمام کوچه ها نام تو و سر
به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را تمام کوچه ها نام تو و سر
حالا دلم به كوه دماوند میزند این لحظه را به سوی تو پیوند میزند در چارچوب سادهی این آسمان سبز تصویری از تو را به
کسی که زندگی اش را نساخت من بودم همان که هیچ نبرد و نباخت من بودم تو سنگهای قشنگی زدی به آیینه ام کسی که
کجاست آنکه مرا تا به نا کجا ببرد گهی زمین بزند گاه در هوا ببرد نگاه کردم و گفتم در آیینه خود را دوباره کاش
دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا ناله، رُسـوای
مو بهمو در صورتش از بس پریشانی کشید زلف او دود از نهاد خامۀ مانی کشید قامت نقاش خم شد زیر بار ابرویش تا نگوید
عاشقم بر نای و بر مولای بلخ عاشقم بر وسعت دنیای بلخ عاشقم بر آسمانِ محتوا عاشقم بر حكمتِ پهنای بلخ عاشقم بر منتهای معرفت
به یاد داری که روز اول عنان نازت به نی سواری بسر گرفتم، بعجز گفتم قدم به چشمم تو کی گذاری ز الفت خود، ز
لیلا! بیا به خانه سوی کوچه رو مکن شهر از خطر پر است، تو سنگ و سبو مکن چُپ باش، سربهزیر بمان، چادری بپوش از
از پس اینهمه دیوار کجا باید رفت؟! آسمان پست، هوا تار کجا باید رفت؟ جاده در پنجهی بیداد، قدمها سنگین کوچه از عاطفه بیزار، کجا
زنده هستم! نفسی میرود و میآید نفسی در قفسی میرود و میآید آدمی روی همین رودِ روانِ هستی مثل خاری و خسی میرود و میآید
دوباره آسمانت لاجوردین میشود روزی به کامت زندگی تلخ شیرین میشود روزی تو میبینی که بیرق های شان بر خاک میافتد پدر با افتخار از