
درسهای مثنوی: حکایت سه ماهی و عبرتهای تصمیمگیری | هوشیاری در موقع تصمیمگیری | تدبیر راه نجات
سه ماهی در یک آبگیر زندگی میکردند. روزی سه ماهیگیر از آن اطراف عبور میکردند و چشمشان به آن ماهیها افتاد. بدون معطلی، رفتند و
سه ماهی در یک آبگیر زندگی میکردند. روزی سه ماهیگیر از آن اطراف عبور میکردند و چشمشان به آن ماهیها افتاد. بدون معطلی، رفتند و
روزی یک مهمان به دیدار حضرت یوسف (ع) آمد. یوسف با مهربانی از او استقبال کرد و با لبخند گفت: ای دوست، ارمغانت کو؟ با
روزی زنی با حالتی نگران و آشفته نزد حضرت علی آمد و گفت: «فرزند کوچکم رفته بالای ناودانِ خانه، هر چقدر صدایش میکنم، توجهی نمیکند.
روزی یک مرد دانا و حکیم در جمع دوستانش حرفی با اسرار زد. گفت: «در هندوستان درختی وجود دارد که هرکس از میوهاش بخورد، نه
روزی جمعی از صوفیان از یکی از همراهانشان شکایت کردند. رفتند نزد شیخ خانقاه و گفتند: «یا شیخ! از دست این صوفی خسته شده ایم،
فقیری که از شدت فقر و تنگدستی به ستوه آمده بود، شب و روز در نماز و دعا از خداوند میخواست که بدون زحمت و
نصوح مردی بود که قیافه ی زنانه داشت. او در حمامهای زنانه کار میکرد و مخصوصاً دلاک دختر شاه بود. هیچکس هم تا آن زمان
در گذشته گاهی به افراد ثروتمند و متمول “خواجه” میگفتند. یکی از این خواجگان غلامی سیاهپوست داشت که علاوه بر کارهای خانه، به او علم
هِلال، یکی از یاران پیامبر در خانهٔ یک خواجه به کار چارواداری و تیمارداری چارپایان مشغول بود. اما خواجه هیچ خبر نداشت که او کیست
در یکی از روزها یکی از اصحاب پیامبر اسلام بیمار شد و پیامبر برای دلجویی از او به خانه اش رفت. وقتی بیمار پیامبر را
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که هر کسی وارد آن میشد، همان شب از ترس در جا میمرد. هیچکس جرات نمیکرد شب به آن
روزی حضرت آدم (ع) با نگاهی از روی تکبر و خودبینی به شیطان نگریست، گویی که خود را برتر از او میدانست. در این نگاه،