درسهای مثنوی: رازهای کوه قاف | عظمت و نمایش قدرت خداوند | ذوالقرنین و داستان کوه قاف در مثنوی مولوی
ذوالقرنین در سفر خود به سمت کوه قاف حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، با منظرهای شگفتانگیز روبرو شد: کوه قاف مانند زمرّدی شفاف و
ذوالقرنین در سفر خود به سمت کوه قاف حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، با منظرهای شگفتانگیز روبرو شد: کوه قاف مانند زمرّدی شفاف و
شخصی به سراغ دشمن خود، که فردی عاقل و خردمند بود، رفت تا درباره موضوعی با او مشورت کند. دشمن به او گفت: «من دشمن
روزی بیماری نزد طبیب مراجعه کرد. طبیب بعد از گرفتن نبض او، متوجه شد که بیمار دچار نوعی اختلال روانی است. بنابراین به او توصیه
روزی صوفیای که به همسرش مشکوک شده بود، ناگهان از مغازه به خانه بازگشت. وقتی وارد خانه شد، متوجه شد که همسرش با یک مرد
در زمان حضرت داوؤد (ع)، مردی بود که همیشه دعا میکرد: «خداوندا، روزی بدون زحمت و مشقت به من عطا کن.» مردم به خاطر دعاهایش
گروهی از منافقان برای رقابت با مسجد قُباء، مسجدی به نام «مسجد ضِرار» بنا کردند و نزد پیامبر اکرم (ص) رفتند و درخواست کردند که
وقتی خداوند تصمیم گرفت آدمی را بیافریند، به جبرئیل دستور داد تا مشتی خاک از زمین برگیرد. اما وقتی زمین متوجه نیت جبرئیل شد، به
روزی قاطری، شتری را که در آخور کنار او بود، دید و با شکایت گفت: “من در مسیرهای سخت، بازارها و محلهها، مرتباً به زمین
قرار دادن ثروت و مقام در دست افراد نا دان مانند دادن شمشیر تیز به دزد است. بهتر است که شمشیر تیز را به دست
قرار دادن ثروت و مقام در دست افراد نا دان مانند دادن شمشیر تیز به دزد است. بهتر است که شمشیر تیز را به دست
شخصی که به بیماری “گِلخواری” مبتلا بود، به دکان یک عطّار رفت تا مقداری قند بخرد. وقتی این فرد متوجه شد که سنگ ترازو از
پشهیی از باغ و چمنزار بلند شد و به سوی دادگاه سلیمان نبی رفت تا از باد شکایت کند. او گفت: “باد اصلاً نمیگذارد ما