نگاهی به معرفتِ اخلاقی و جایگاه انسانی مرحوم استاد محمدعمر فرزاد
پیوسته در حالت شادی و یا غم؛ در هر وضعیتی وقتی این بیت مولانا در ذهنم تکرار میشود، احساس میکنم همین دیشب این شاهبیت مولوی توسط او گفته شده و قطعاً مخاطب این بیت همان شهر و گروههایی استند که با آنان سر و کار داشتهام.
ببینید زبان، مکانمندی و تازهگی محتوایی این بیت را:
دِی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
مفهوم و انگیزهی نهفته در عمق این مصرعها را هنگامی به خوبی میفهمیم، که در موضوعِ حضور سنگین خشونت، ریا و فریب، در جامعه خود پی برده باشیم. آری، جامعهی ما غرق در ضعف عقلی و بداخلاقیست. و عاملان اصلی این وضع، آنانی اند که همواره سخن از خدا و پیامبر میزنند و اما با نگاههای خوفناک و غیر منطقی، در تلاش پخش نمودن افکار منفی و گفتارِ خشونتمحور، استند. در حالی که اندک آگاهی و وقوفی از موارد مهم علمی و دانشی، در زمینهی انسانشناسی و تاریخ، ندارند.
در اینجاست که ارزش اخلاق و فهمِ فلسفهی اخلاق یا به قول منطقیون “فلسفهی غیرِ مطلق”، نمایان میشود.
جایگاه عدل و مدارا، آشکار و معنای همدلی و همنوایی، به خوبی در اذهانمان مشخص میگردد.
همدلی تاکید میکند به ظرفیت فراوانی که ما انسانها برای تجربه و درکِ احساس دیگران داریم، تصور خود در جایگاه دیگری و احساس شادیها و رنجهای او، چنانکه گویا شادیها و رنجهای خود ما هستند.
چرا ما به دنبال کنشهای اخلاقمدارانه و کنشگری فضیلتنمایانه استیم؟ چرا تشنهی فهمِ باورِ صلحجویانه در عمق ادراکات دیگری میباشیم؟ این چراها ما را به یک پاسخ خیلی بدیهی و غیر انتزاعی میرسانند؛ یعنی ما در واقع دنبال انتظارات و ندای درونمان رفتهایم. هنگامی که ما یک کنش را اخلاقی مینامیم، به خاطر بعضی از جنبههای فیزیکی یا حتی به خاطر سود نیست؛ بلکه ما استنباط کردهایم در پشت این عمل یک نیت خیر وجود دارد و هدف واقعی کنشگر، ایجاد پیامدی است که به حال دیگران سودمند باشد، یا پیامد منصفانهای که سود افراد مرتبط را برآورده سازد. این یعنی فهمِ ماهیتِ پندار اخلاقگرایانه و کنش اخلاقی که فلسفهی اخلاق نیز روی همین محور، الزامیت، پیدا کرده است؛ کاوشِ معنای جملههای اخلاقی، تشخیص معیار کنشِ اخلاقی و چگونهگی کسبِ معرفتِ اخلاقی از جمله مسایل فلسفه اخلاق است.
وقتی با بینشِ عدالتگر، حتی در هنگام شنیدن سخنِ طرف مقابل، به او گوش فرا میدهیم، این کنشِ اخلاقمحور است. اساس اخلاق از نظر علمای اسلامی عدالت میباشد؛ یعنی لحاظ کردن عدالت در همهی کنشگریهای زندگی.
به عنوان یک شاعر و فرهنگی فعال که دستِکم یک و نیم دهه در حوزهی ادبیات، قدم زدهام با این پیشگفتار میخواهم به جستوجوی جَو و قشر فرهنگیان بروم و از مردی یاد کنم که میشد در پیشگاه او به تعریف ملموس فلسفهی اخلاق دست یافت و میشد از کلام او بوی انسانیت را استشمام نمود.
استاد محمدعمر فرزاد؛ یار و همدم شاعران و فرهنگیان پیر و جوان و زن و مرد.
او حتی با سخن گفتن، میتوانست حاکم عقل و قلب مخاطبش شود و فاتح میدان باشد. او این جایگاه را فقط با یک هنر به دست میآورد؛ مهرورزی در ژشت و حرکات و تلقین کردن این موضوع که بهترین مخاطب و نزدیکترین یار و همسو برای جانب مقابلِ خود، است.
استاد فرزاد با حوصلهمندی و همدردی تمام و کمال، دوستان خود را عاشق و آشنایان تازه از راه رسیده را دوستِ پروپاقرص خویش میساخت.
او به همهگان درس اخلاق میداد و از عشق چنان ساده و زیبا، تصویر میکشید که گویا مردی ناشناخته در این جامعهی لبریز از نادانی و خشونت، از جانب خدا آمده است تا در راه نیکی و مهربانی به دیگران، خدمت نماید.
او با هر آدمی از طریق مهرورزی و برخورد اخلاقگرایانه، همزبان میشد و این همزبانی سبب میگردید، هر کسی کتاب دل خود را در پیش او باز کند و هرچه در دست دارد، بخواند و بخواند و بشنوانَد.
مولانا جلالالدین بلخی، این موضوع را در مثنوی، بسیار زیبا بیان میکند و در واقع با این ابیات، بخشی از فلسفهی اخلاق اجتماعی یا سودگروی اخلاقی را تفهیم کرده است:
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است
چرا باید متخلق(اخلاقمدار) بود؟ چه سودی در این کار برای من وجود دارد؟، شخص بر این فکر است: اگر سودی در اخلاقی بودن نیست دلیلی وجود ندارد که عامل متخلق یا اخلاقمدار باشد؛ به این موضوع در فلسفهی اخلاق، خودگرایی یا خودگروی میگویند که در برابر دیگرگرایی و یا سودگرایی اخلاقی، قرار دارد.
در همین جامعهی ادبی ما، افرادی از این دست بودند و هستند، که بدون نفع شخصی و بدون برنامه و یا طرح سود، هرگز کمترین کمک و حمایتی از شاعران جوان، نمیکردند. کسانی که با توجه به موقعیت خود، به تخریب دیگران، مُقَدَّم بودند و جوانان نوپا در عرصهی شعر و ادبیات را، به سُخره میگرفتند.
اما در همان هنگام، از طرفی دیگر، استاد فرزاد، محرم راز و منزلگاه نیاز اخلاقی جوانان و پیران فرهنگی، گردیده بود. یعنی استاد، به معنای حقیقی واژه، یک آموزگار اخلاق بود و مجربترین انسانی بود در فهم عشق و ادراک مفاهیمی از این دست…
روزهای نشستن در محضر او به منظور فرو نشاندن بغضها و دردها، برای انتقال آخرین ادراکها و مفاهیم هضمناشده در ذهن و به قصد دریافتن نظم و قرار از دست رفته و کسب آرامش، برای من روزهای طلایی و به یاد ماندنی اند. شاید من یکی از خوش اقبالترین جوانانی استم که افتخار آشنایی با وی را داشته و بخشی از سرنوشتم را با دستان پاک و پررنگ او مزین کرده و سمت و سو دادهام. یادها و خاطرات همصحبتی با وی برای من خیلی خیلی فرهبخش و نبود او بسیار دردناک و سهمگین است. چگونه امکان دارد کسی را فراموش کنید که نصایح و رهنماییهایش در هر موردی از زندگی شما مثمر واقع شده باشند و نیز در حالی که مسحورانه دوستش داشته باشید؟ او همچون شمس زمان، مرا و تاریکترین ابعاد شخصیت غریبم را دریافت و درک نمود در حالی که پیش از وی هیچکسی را به این پیمانه آگاه، اخلاقمدار و عشقورز در این جامعهی لبریز از رنگ و ریا ندیده بودم. آری، استاد فرزاد، یکی از قلههای هنر اخلاق در زندگی من و در جهانبینی من میباشد. هرازگاهی احساس تنهایی و اختناق برمن غلبه میکرد؛ پس بیدرنگ سراغ استاد فرزاد را میگرفتم. دروازهی دفترش را تک تک میکردم و پیش از آنکه بگوید: بفرما! داخل میشدم و او با سنی بلند و قدی رسا و موهای ملایمی که اکنون دیگر سفید شده بودند، میاستاد، با من دست میداد و در حال، جویای احوالم میشد. از بحثها و مبحثهای روز سیاست گرفته تا تازهترین شعرها و خصوصیترین مسایل زندگی خود را به پیش استاد هموار میکردم و نیز با اشتیاق تمام، ناخودآگاه در پی قضاوتش بودم. او با تمام وجود حاضر میشد تا نخست افکار و احساسات مرا نرم و آرام گرداند و بعد جدیترین سخنان و بهدرد بخورترین نصیحتها را به من تحویل میداد و چنان تشویقم میکرد که لبالب از تعهد به عمل و پیگیری دوبارهی مسایل میشدم.
او در حسن اخلاق و حفظ رابطه از بینظیران روزگارمان بود. جالب است، رفتار او با ما طوری بود که انگار تمام افکار و گفتار ما با بینش و اعتقادات او همسنخ بوده باشند.
مسألهی روابط ما جوانان با استاد و سرازیر شدن چندین نسل از شاعران کشور به سوی او دلایل زیادی دارد و من خود را مسؤول میدانم به یکی دوتای آنبه طور اجمال بپردازم. نخست اینکه، جامعهی فرهنگی ما به ویژه حوزهی بلخ، بسیار آشفته و سرد بود و کمتر جوان نویسنده و شاعری را میشد دریافت که نسبت به این فضا خوشبین و دید مثبتی داشته باشد. جوانان شاعر در بلخ( البته از بلخ به صورت نمونه یادآور شدم)، از عدم حس سالم یکدیگرپذیری و تحمل همیشه رنج برده اند. یک شاعر جوان همواره نیازمند تشویق به جا و به مورد بوده و نیز در جستوجوی بزرگانی که از لحاظ آگاهی و دانش، از آن به عنوان تکیهگاه و نقطهی رجوع استفاده کنند. استاد فرزاد به این اعتبار، تنها کسی بود که از نقطه نظر اخلاقی همه میتوانستند به آن رجوع کنند؛ زیرا او اخلاقمدارترین استاد، عاشقترین دوست و امینترین انسان در جامعه بود. او هرگز راز کسی را فاش نکرد و هیچگاه دستِ رد به سینهی علاقهمندانش نزد و هیچ نیازمندی را از خود نراند. دوم آنکه، استاد محمدعمر فرزاد از ظرفیتهای بیبدیل عصر خود بود. او با یک شاعر، نویسنده و آگاهِ مسایل علمی و اجتماعی، بدون اینکه کم بیاورد بسیار خوب میتوانست حرف بزند و طرف را قانع و باورمند سازد؛ این نهایت توانایی و ظرفیتی است که یک انسان میتواند داشته باشد. اما اگر وقتی این دانایی و قدرت با بهترین صورت اخلاق انسانی تعامل داده شده و از آن استفاده گردد، استاد فرزادهایی به جود میآورد که ما خود شاهدش بودیم و دریغ و افسوس از دست دادنش، دلهایمان را پیوسته میسوزاند. بنابرین، در یک جمله گفته میتوانیم که استاد فرزاد آموزگار اخلاق و عشق بود و این حق را بر سر ما دارد تا مقام و شخصیت او را بستاییم و هر ازگاهی از آن پیرِ عشقشناس و آن عاشقِ پیر، بزرگداشت نموده او را گرامی بداریم.