آیینهدار بسملم، شرحهٔ خون و دامنم
شیشهگر زمانه شد، نشتر رگ رگ تنم
خلوت ویران مرا، نیز به آتشش زدن
غرق شوی — تبه شوی ای تو بلای مآمنم
در خم این هلال من شام سیاه حال من
شاید هم این زوال من، نیمرمق کشیدنم
من که زبون نبودهام، بختِ نگون نبودهام
اوجِ جنون نبودهام، از چه نفیرِ شیونم
اینقدر آب گشتنم، بیتب و تاب گشتنم
بس که خراب گشتنم، کاسه به سنگ میزنم
ابر سیه تپیدنش، سیلِ دمان دویدنش
موجِ سراسیمه شده برزن و کویِ مسکنم
درد و نیاز بگذرد، سوز و گذاز بگذرد
لیلِ دراز بگذرد، فیضِ شکیب کردنم
در یمِ غم فتادنم، نیست گواهِ نیستی
وصلِ کنار زنده باد، تا به ثمر رسیدنم
با همهٔ پرشکستگی، خاستنم هوایِ دل
بارِ دگر تپیدنم، بارِ دگر پریدنم
سوختنم تیشه شدن، گرمی اندیشه شدن
حنظلِ روزگار را، تا که ز ریشه برکنم
تیرِ بخاکخورده را، کم مشمار ای عدو
باز همی جهیدنم، تا که ز پات افکنم