تا رنگ در این خامهی ایجاد نهان است
تصویر به آیینهی آفاق زمان است
لبخند به خورشید زند گل که در این بزم
حیرتکدهی دشتِ نفَس لالهستان است
پروازِ تمنا چه کشَد نازِ دلیلی
راحتنفسی سیطرهی ضبطِ عنان است
بر دل شررِ یاس زنَد عافیتِ وهم
این مزرعه را بهره فقط نقص و زیان است
آتش نَکَشد شعله سر از خانهی این دل
خورشید، گرم از نفسِ سوختگان است
ناموسِ حیا عشق به آغوش کشیده
خمیازهی زلفِ هوسم تا به میان است
در گوشِ دل افسونِ تَعلّق چه نوازم
سر تا قدمِ شمع در این بزم زبان است
برخاسته گل رقصکنان با نفَسِ صبح
چشمِ چمن از گردشِ رنگم نگران است
امواج چه آرایشِ گوهر کند اینجا
از خاکِ تَبَسّم گِلِ آیینهی جان است
شبنم، عرقِ خجلتِ داغ است جبین را
در جویِ سحر آبِ تپش بسکه روان است
از تارِ ادب بسته دل احرامِ تغافل
جایِ طربِ بادهکَشان دیرِ مغان است
خمگشته کمانیم و “سنا” در گروِ عشق
قامت شِکَند بار که آن سخت گران است
