گریه کردیم به حال دلمان خندیدند
عشق را از دل خونپاره ی ما دزدیدند
ما علیرغم غم خویش محبت كردیم
مثل سگ جف زده گرد سر ما چرخیدند
ما دل آیینه را دست رفاقت دادیم
سنگ را جای دل خویش به ما بخشیدند
كج دلانی که به هر جای نگه می بردند
خویش را از نگه آینه کج می دیدند
عاقبت هیچ کسی چتر حمایت نگشود
مثل باران شده از قسمت خود باریدند
آن قدر بی کس و بی سایه و بی روح شدند
آخرش از خود و از سایه ی خود ترسیدند