دل بهفریاد آمد از اندوه جانفرسای من
شعله خیزد هر نفس از آه آتشزای من
تکچراغ آرزو از یأس خاموشی گزید
تیره شد، تاریکتر شد شام بیفردای من
روزگاری شد که باشد مونس تنهاییام
درد من، فریاد من، اندوه من، سودای من
بیتأمل میتوان برخواند اندر یک نگاه
آیت اندوه فرسایشگر از سیمای من
با همه سنگیندلی، ایکاش آگه میشدی!
ذرهیی از رنج همچون کوه پا برجای من
سوختم در عاشقی، اما ننالیدم گهی
در شکیبایی نباشد هیچکس همتای من
از نهیب خشم بدخواه ایمنم در عشق، هست
تا که بر اوج غرور بارور مأوای من
مدعی بیهوده میخواهد که شاخی برکند
از تناور تکدرخت همت والای من
