به ساز بادها بسپار رقص گیسوانت را
بزن آتش به این شبها که سوده استخوانت را
اگرچه آرزوهایت به روی دار رقصیدند
به خنجرهای فریادت گره وا کن زبانت را
کسی جز تو نمیداند کسی جز تو نمیبیند
میان این مصیبتها غبار نیمه جانت را
لبت را خنده پوشیده،ولی در چشمهای تو
هزاران درد میگوید،هزاران داستانت را
بمان و دامنت را پر کن از عطر اقاقیها
که آزادی ز پیله بیرون آید تا نشانت را…
سیاهی در سیاهی ریخت بر تقدیر خاموشت
کلید ماه باید قفلهای آشیانت را





