کس نشد پيدا که در بزمت مرا ياد آورد
مشت خاکم را مگر در درگهت باد آورد
يک رفيق دستگيری در جهان پيدا نشد
تا به پای قصر شيرين نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمیبخشد اثر آيا چرا
سنگ را آه و فغان من به فرياد آورد
آرزوی مرغ دل زين شيوه حيرانم که چيست
تير خون آلود خود را نزد صياد آورد
در صف عشاق میبالد دل ناشاد من
گر به دشنامی لب لعلت مرا ياد آورد
دل کند لخت جگر را نذر چشم گلرخان
همچو آن طفلی که حلوا پيش استاد آورد
باشد آن روزی که آن شوخ فرامُش کار من
ياد از حال من غمگين ناشاد آورد
کيست تا از روی غمخواری درين دشت جنون
بهر دست و پای من زنجير فولاد آورد
عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
اينقدر مضمون نو طبع خدا داد آورد