توسنی، فرزند «لوکرن» یا «لونکرن»، از حوالی سانبر بود؛ که جاییست نمکزار در هند آن روزگار. وی، افزون بر بودن در کیش هندوان، با عقاید اسلام آشنایی داشت و اشعارِ موحّدانه میسرود. وی در عهد جلالالدین اکبر (۹۶۳–۱۰۱۴ق) میزیست و لقب میرزا منوهر را نیز از این پادشاه گرفت. پس از اکبر، پسرش نیز رای منوهر را گرامی داشته و توجّه خاصی را بر وی مبذول میداشت و وی را به منصب هزاریِ پنجصد و شصت سوار سرافراز گردانید. بسیاری از تذکرهنگارانِ متأخّر، او را نخستین پارسیگوی هندو گفتهاند.
در این میان، امّا علّامه سید سلیمان ندوی، برخلاف تذکرهنگاران، نخستین پارسیگوی هندو را پندت دونگرمل، که در عهد سکندر لودی (ح. ۸۹۴–۹۲۳ق) میزیسته، معرّفی نموده و از وی بیتی فارسی نقل نموده است. هرچند زندهیاد سید سلیمان ندوی، منبع خویش را برای این گفتار ذکر ننموده و فقط نوشته است که: «بزرگی نوشته است که نخستین پارسیگوی هندو، راجه دونگرمل است» و این بیت او را نقل نموده است:
دل خون نشدی، چشمِ تو خنجر نشدی گر
ره گم نشدی، زلفِ تو ابتر نشدی گر
امّا آنچه مسلّم است، این است که دربارهی سخنوری و شیوابیانیِ منوهر توسنی، بسیاری از تاریخنگاران و تذکرهنویسان متّفقالقولاند. از کتبِ تواریخِ نزدیک به عصرِ منوهر میتوان از منتخبالتواریخ بدایونی، طبقاتِ اکبری، تزکِ جهانگیری، و از تذکرهها میتوان به سفینۀ خوشگو، گلِ رعنا، و مخزنالغرائب نام برد. از معاصرینِ وی میتوان به تقیالدین اوحدی بلیانی، مؤلّفِ تذکرۀ عرفاتالعاشقین، اشاره کرد که گویا وی را با منوهر مکاتبی نیز بوده است.
اینک، برگزیدهای از سرودههای این سخنسرا پیشکش میگردد.
شیخ مستغنی به دین و برهَمَن مغرورِ کفر
مستِ حسنِ دوست را با کفر و ایمان کار نیست
****
رباعی
بی عشقِ تو در جگر لبالب نار است
بی درد تو در سرم سراسر خار است
بتخانه و کعبه هردو نزدم کفر است
ما را به یگانگیِّ ایزد کار است
وقتی تخلص را پادشاه به وی داد، از شاه، چنین قدردانی نمود:
شربتآشاما میا در بزمِ ما دُردیکشان
کز جگر در کف کباب و خونِ دل در ساغر است
ننگِ مردان است حرف از جان و دل گفتن به عشق
دل چو خونِ سخت بسته، جان چو بادِ صرصر است
توسنی برده سمندِ شوق در میدانِ عشق
میرسی ایمن به مقصد رهبرت چون اکبر است
****
غرض ز خلقتِ سایه همین بوَد که کسی
به نورِ حضرتِ خورشید پای خود ننهد
***
یگانهبودن و یکتاشدن ز چشم آموز
که هردو چشم جدا و جدا نمینگرند
***
مثنوی
الهی، سینه کن با عشق دمساز
دلی دِه معدنِ گنجینۀ راز
به دل داغِ محبّت جاودان دِه
نشان مهر خود بر ورق جان دِه
امیدِ من ز تو انعامِ عام است
که نومیدی ز درگاهت حرام است
نمیدانم خدایا کفر و دین چیست
گرفتار کمندِ این و آن کیست