
درسهای مثنوی: راه نجات، نه با فریاد، بلکه با فهم | تدبیر و خِرد ورزی بجای احساسات
روزی زنی با حالتی نگران و آشفته نزد حضرت علی آمد و گفت: «فرزند کوچکم رفته بالای ناودانِ خانه، هر چقدر صدایش میکنم، توجهی نمیکند.
روزی زنی با حالتی نگران و آشفته نزد حضرت علی آمد و گفت: «فرزند کوچکم رفته بالای ناودانِ خانه، هر چقدر صدایش میکنم، توجهی نمیکند.
روزی یک مرد دانا و حکیم در جمع دوستانش حرفی با اسرار زد. گفت: «در هندوستان درختی وجود دارد که هرکس از میوهاش بخورد، نه
روزی جمعی از صوفیان از یکی از همراهانشان شکایت کردند. رفتند نزد شیخ خانقاه و گفتند: «یا شیخ! از دست این صوفی خسته شده ایم،
فقیری که از شدت فقر و تنگدستی به ستوه آمده بود، شب و روز در نماز و دعا از خداوند میخواست که بدون زحمت و
نصوح مردی بود که قیافه ی زنانه داشت. او در حمامهای زنانه کار میکرد و مخصوصاً دلاک دختر شاه بود. هیچکس هم تا آن زمان
در گذشته گاهی به افراد ثروتمند و متمول “خواجه” میگفتند. یکی از این خواجگان غلامی سیاهپوست داشت که علاوه بر کارهای خانه، به او علم
هِلال، یکی از یاران پیامبر در خانهٔ یک خواجه به کار چارواداری و تیمارداری چارپایان مشغول بود. اما خواجه هیچ خبر نداشت که او کیست
در یکی از روزها یکی از اصحاب پیامبر اسلام بیمار شد و پیامبر برای دلجویی از او به خانه اش رفت. وقتی بیمار پیامبر را
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که هر کسی وارد آن میشد، همان شب از ترس در جا میمرد. هیچکس جرات نمیکرد شب به آن
روزی حضرت آدم (ع) با نگاهی از روی تکبر و خودبینی به شیطان نگریست، گویی که خود را برتر از او میدانست. در این نگاه،
در زمان خلافت حضرت عمر، آتش ترسناکی در شهری شعلهور شد که سنگها را همچون چوب خشک میسوزاند. این آتش چنان گسترده و خشمگین بود
بازرگانی طوطی زیبایی در قفس داشت. بازرگان برای سفر به هندوستان آماده میشد و قبل از رفتن از اعضای خانوادهاش خواست که چیزی از او