درس‌های مثنوی: ظاهرِ یکسان، باطنِ پریشان | آیا انسان‌ها را می‌شود از ظاهر شان قضاوت کرد؟

شاعری، با امید دریافت صله، خلعت و دستیابی به جاه و مقام، قصیده‌ای در مدح یکی از پادشاهان سرود و با شور و اشتیاق به دربار سلطنتی رفت. وی شعر خود را در حضور شاه، وزیر و اطرافیان قرائت کرد. پادشاه از شنیدن این شعر شادمان شد و دستور داد هزار سکه‌ی طلا به عنوان پاداش به او بدهند.

وزیر دربار که مردی خوش‌خو، سخاوتمند و دارای طبعی بلند بود، رو به شاه کرد و گفت:

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان