در مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی دفتر پنجم حکایتی اینگونه آمده است: روزی روزگاری، مردی خری ضعیف و لاغر داشت که از حمل بارهای سنگین، کمرش زخمی شده بود. در جایی که زندگی میکردند، هیچ چیزی برای خوردن و نوشیدن پیدا نمیشد جز آب. اتفاقاً در نزدیکی آنجا جنگلی بود که شیری در آن زندگی میکرد. یک روز، شیر با فیلی نیرومند درگیر شد و در این نبرد زخمی شد. از آن به بعد دیگر نمیتوانست شکار کند و خیلی گرسنه شد. پس به روباهی گفت که به اطراف جنگل برود و اگر خری پیدا کرد، او را با فریب نزد شیر بیاورد تا شیر از گرسنگی نجات پیدا کند. روباه به شیر گفت: “پادشاها، خیالت راحت باشد، فریب دادن کار من است.”