چکیده
پژوهش حاضر با عنوان «بازتاب فرهنگ عامه در داستانهای سرور آذرخش»، به بررسی جلوههای فرهنگ عامه و فولکلور در آثار داستانی این نویسنده پرداخته است. آذرخش، با بهرهگیری از زبان صمیمی و روایتهای بومی، توانسته است در لابهلای داستانهای خویش، فرهنگ، باورها و آیینهای مردمان افغانستان(بهویژه بلخ) را در دورههای دُشوار جنگ، فقر و مهاجرت به تصویر بکشد و از این رهگذر، بخشی از هویت فرهنگی جامعه را در حافظۀ ادبی ثبت نماید. در این آثار، از مراسمهای عامیانهیی چون خاکسپاری، محفل عروسی و جهنده بالا گرفته تا باور به موجودات اسطورهیی چون اژدها، جن و دیو، نسناس و ارواح، بهگونۀ هنرمندانه بازتاب یافته و فضای داستانها را سرشار از رنگ و بوی زندهگی مردم ساخته است.
این پژوهش میکوشد نشان دهد که چهگونه سرور آذرخش با تلفیق رئالیسم جادویی و روایتهای اجتماعی، توانسته است درد و اُمید مردم را در کنار باورهای عامه در قالبی داستانی و جذاب روایت کند و از ادبیات به عنوان ابزاری برای ثبت و پاسداشت فرهنگ عامه بهره گیرد. یافتههای این پویش، اهمیت داستانهای آذرخش را در بازتاب هویت فرهنگی و اجتماعی مردم افغانستان و نیز نقش ادبیات داستانی در حفظ و انتقال فرهنگ عامه به نسلهای آینده، برجسته میسازد.
کلیدواژهها: ادبیات داستانی، فولکلور، سرور آذرخش و افسانه.
مقدمه
داستان و داستانسُرایی از دیرزمان با زندهگی انسانها گِره خورده و همواره زبانی برای بیان نیازها و آرزوهای جامعه بوده است. در افغانستان، داستاننویسی نوین با رُمان «جهاد اکبر» نوشتۀ مولوی محمدحسین پنجابی آغاز شد و تاکنون ادامه یافته است. پس از او نویسندهگانی چون زلمی باباکوهی، محمدحسین محمدی، خالد نویسا ، رهنورد زریاب و دیگران با آثار ارزشمند خود، ادبیات معاصر افغانستان را غنا بخشیدند.
داستاننویسان، در آغاز برای بازتاب اعتقادات، انتقال ارزشهای مذهبی و حل مسائل جامعه قلم زدند، اما امروز در داستانها، خلاقیت و پرداخت هنرمندانۀ بیشتری به چشم میخورد. آنان، واقعیتهای جامعه را در آثار خود بازتاب میدهند و این امر تازهگی ندارد، بلکه از فرهنگ و دغدغههای مردم سرچشمه میگیرد. جایگاه ادبی آثار، با توجه به سابقه و ارزش فرهنگی نویسنده نیز سنجیده میشود، زیرا نویسنده، خود عضوی از جامعه است و جدا از دردها و شادیهای آن نیست.
ادبیات داستانی فارسیدری، با ریشه در متون کلاسیک، پیوندی عمیق با زندهگی مردم دارد و ادبیات عامه در آن حضوری پررنگ و اثرگذار یافته است. داستاننویسان کوشیدهاند فرهنگ عامه را در آثار خود بازتاب دهند و به آن ارج بخشند، هرچند گاهی جامعه از آنان فاصله گرفته است، اما آگاهانه یا ناخودآگاه، از واقعیتهای جامعه بهره بردهاند.
امروزه، داستانهای اجتماعی بیش از هر زمان دیگری به روایت زندهگی مردم، کمبودها، آرزوها و واقعیتهای تلخ و شیرین جامعه میپردازند. نویسندهگانی چون سرور آذرخش، بر این باورند که داستاننویسی در افغانستان، بازتابدهندۀ اوضاع اجتماعی و فرهنگی جامعه است و داستان، زبان رسای روایت زندهگی واقعی مردم بهشمار میآید.
بیان مسأله
انعکاس فرهنگ عامه(فولکلور) از قبیل سنتها، اعتقادات، جشنها، سبک زندهگی و رفتارهای اجتماعی،… در داستانهای سرور آذرخش بهوضوح دیده میشود. همین مسأله نشاندهندۀ جایگاه ویژۀ فرهنگ عامه در جامعه افغانستان، بهویژه در میان مردم دور از دسترس و محروم از امکانات فرهنگی است. این پژوهش در پی پاسخ به این پرسشهاست که چهگونه فرهنگ عامه در آثار سرور آذرخش بازتاب یافته است.
پیشینه و اهمیت پژوهش
سرور آذرخش از نویسندهگان کمتر شناختهشدهایست که آثارش، هرچند اندک، مورد توجه قرار گرفته است. در این زمینه، برخی پژوهشهای تحلیلی کوتاه با رویکرد روانکاوانه، زیباییشناختی و نگاهی اجتماعی انجام شدهاند. با این حال، بررسی همهجانبۀ آثار او، بهویژه از منظر فرهنگ عامه، کمتر صورت گرفته است. پژوهشهای موجود بیشتر بر محتوای داستانها و ساختار روایت تمرکز داشتهاند و کمتر به عناصر فرهنگی، فولکلور، و نمادهای بومی پرداختهاند. در حالیکه آثار سرور آذرخش، از جمله «بیچراغ در مِه»، «رازهای قلعۀ قرمز»، «مصیبتنامۀ هابیل»،… سرشار از باورهای مردمی، افسانهها، آداب و رسوم سنتی، و بازتاب عادات زندهگی مردم افغانستان است. در این میان، اشارات او به فرهنگهای محلی، باورهای خرافی، داستانهای کودکانه، ضربالمثلها، افسانههای عامیانه، و اشعار مردمی، جایگاه ویژهای در تحلیل آثارش دارد.
بنابراین، شناخت دقیقتر این عناصر در داستانهای سرور آذرخش، میتواند راهی برای درک بهتر فرهنگ عامه و ارزشهای نهفته در آن باشد.
سرور آذرخش در سپهر ادبیات داستانی
سرور آذرخش از جمله قامتهای بلند شعر فارسیدری افغانستان و ادبیات داستانی کشور محسوب میشود. از استعدادهای شگرف او یکی هم این است که همزمان در بخش شعر و داستان، از ذوقی والا و قلمی رسا برخوردار است. زبان داستانهای آذرخش، بینهایت وزین و صمیمی است و در تمامی نوشتههایش(حتی در محاورهها) از زبان ادبی و شاعرانه استفاده نمودهاست. در بسیاری از موارد، به شیوۀ «گلستان سعدی» و «مناجاتنامۀ خواجه عبدالله انصاری»(شعر و نثر) نوشتهاست. این روند در حدی است که در اکثر جاها، شعر و نثر، پا به پای هم در حرکتاند و جملههای شعری، بعضاً به صورت نثر ادبی هم دیده میشوند.
آذرخش، در پردازش داستانها موفقانه عمل نموده و از عناصر داستانی استفادۀ اعظمی کردهاست. اگرچه در شخصیتپردازی و ایجاد فضاهای هنری با شگرفهای کمتری مواجهیم، اما طرح منظم و ایجاد فضاهای بحرانی، به دلانگیزی و جذابیت داستانها افزودهاست. البته باید خاطرنشان ساخت که برخی حشو و اضافات در داستانهای سرور آذرخش راه یافتهاند که خواننده را به شدت دلگیر و خسته میکنند. جملهها، واژهها و حتی پاراگرافهایی در داستان آمده که بیانگر حشو مخل و مزاحماند. آذرخش بیشتر به شیوهی رئالیسم جادویی و اجتماعی مینویسد.(طیبی جوینده، ۱۴۰۴، ص۴۲)
با تکیه بر آنچه گفته شد، جانمایۀ اصلی داستانهای سرور آذرخش را مسایل اجتماعی از قبیل جنگ، مهاجرت، ظلم و استبداد حکام، مشکلات اقتصادی،… تشکیل میدهد. البته نویسنده برای کَشش بیشتر داستانها، از آخشیجهای عاطفی و فضاهای رومانتیک نیز استفاده نمودهاست. برخی از داستانهای نخستین آذرخش به شیوۀ رئالیسم جادویی نگاشته شده، اما بیشتر به سبک ریالیزم اجتماعی تبارز کردهاست.
چیستی فرهنگ و ادبیات مردمی
«فرهنگ» در قاموسها به معنای ادب، دانش، تربیت، علم، معرفت و رسوم آمده است. اندیشمندان و ادبپژوهان در باب فرهنگ، تعریفهای گوناگونی ارائه کردهاند. برخی، فرهنگ را نمود کوشش و تلاش انسان در برابر طبیعت میدانند، چنانکه اندیشمندی فرانسوی میگوید: «فرهنگ یعنی قدرت سازمان دادن انسان برای تغییر شرایط محیط و جامعه و مقاومت در برابر حوادث پیشبینی و غیرقابل پیشبینی.»
اندیشمند دیگری به نام «آلبرت شوایتزر» فرهنگ را چنین تعریف کرده است: «فرهنگ عبارت است از مجموعۀ تمام پیشرفتهای انسان و جامعۀ بشری در تمامی عرصهها و از همه دیدگاهها، زیرا همه اینها در تکوین ذهن و پیشرفت فرد نقش دارند.»
همچنین، گوستاف کلم میگوید: «فرهنگ شامل آداب، رسوم، اطلاعات، تخصصها، علم، هنر، زندهگی خانوادهگی و مذهب است و زمانی تحقق مییابد که تجربیات و دانشهای گذشتهگان به نسل جوان منتقل شود.»(عامر، ۱۳۹۳، ص۹-۱۰)
به عبارتی دیگر، فرهنگ یا تمدن، مجموعۀ پیچیده است که دانستهها، باورها، قوانین، عادات و هرگونه تواناییهای اکتسابی انسان به عنوان عضوی از جامعه را در بر میگیرد و بستری مناسب برای بررسی قوانین اندیشه و کنش انسانی در جوامع مختلف فراهم میسازد.(جوینده به نقل از بیهقی، ۱۳۶۵، ص ۱۱)
از این تعریفها، بهویژه دو تعریف اخیر، چنین برمیآید که فرهنگ دارای دو جنبۀ مادی و معنوی است که بهمثابۀ دو رُکن اساسی فرهنگ هر ملت، از یکدیگر جداییناپذیرند. همچنین فرهنگ و جامعه چنان به هم پیوستهاند که شناخت فرهنگ هر جامعه برای افراد آن جامعه ضروری است؛ چرا که فرهنگ، شناسنامۀ هر قوم و ملتی بهشمار میآید.
پیدایش و سیر فولکلور(فرهنگ عامه)
فولکلور، مجموعهای از هنرها، روایتها، افسانهها، داستانها، ضربالمثلها، دوبیتیها، موسیقی، رقص، تاریخ شفاهی، آیینها و مراسم سنتی، بازیهای عامیانه،… را در بر میگیرد.(دلجو، ۱۳۹۴، ۴) این ژانر ارزشمند، طی قرون متمادی و بهصورت سینهبهسینه و شفاهی، نسل به نسل منتقل شده و تا امروز باقی مانده است. فولکلور که ادبیات عامیانه را در بر میگیرد، مظهر تخیل، احساس، آرزو و اندیشههای مردم بوده و معیارهای زیباییشناسی و اخلاقی هر عصر را نمایان میسازد.(بنوال، ۱۳۹۹: ۱)
این آثار، محصول خرد جمعی و ادراک اجتماعی بوده و برخلاف آثار فردی، ساخته و پرداختۀ تودههای مردم است. فولکلور از دل باورها و رسوم مردمان سر برآورده و امروز در قالبهای ادبیات داستانی، غیر داستانی و نمایشی، به اشکال متنوع در میان مردم جاری است. مهمترین بخش این آثار، افسانههای تاریخی، قهرمانی، عاشقانه، اخلاقی، پندآموز، رمزی، تمثیلی، طنزآلود و تخیلی است که بیشتر به نثر و گاه به نظم روایت میشود.(همان، ۱-۲) تمام ابعاد زندهگی جوامع ابتدایی، از قصهها و سرودهای ساده تا پند و اندرزهای اخلاقی و حتی سخنان عامیانه، بخشی از فولکلور به شمار میروند.
با تکیه بر آنچه گفته شد، لازم است تا اندکی به زمینههای پیدایش ادبیات عامه بپردازیم.
از آغاز پیدایش جوامع بشری، بر اساس نیازهای متنوع، فعالیتهای گوناگون مادی و معنوی شکل گرفته است. برای دفاع، ابزار ساختند و برای نیازهای روزمره، وسایل تولید ایجاد کردند و در کنار آن، برای تفریح و سرگرمی، اسباببازی و آیینهای شادیآفرین پدید آوردند. همچنین، انسانها با بهرهگیری از زبان، ادبیات فولکلوری همچون قصهها، افسانهها، ضربالمثلها و سرودهها را خلق کردند.(عامر، ۱۳۹۳، ص۱۷)
قدمت این آثار، به دوران ماقبل تاریخ بازمیگردد و سدها سال پیش از ادبیات رسمی، شکل گرفته و ریشه در فرهنگ، تاریخ، عنعنات و میراث تمدنی جوامعی دارد که زندهگی ابتدایی داشتهاند.(دلجو، ۱۳۹۴، ص ۳) تعیین نقطۀ آغاز زمانی و مکانی برای فولکلور دشوار است، چرا که این آثار، ساخته و پرداختۀ افراد خاص نبوده، بلکه حاصل خرد و خلاقیت جمعی مردم در مراحل مختلف تاریخ اجتماعی است.(عامر، ۱۳۹۳، ص۲۰)
طوری که میدانیم، میان ادبیات فولکلوری و ادبیات بدیعی(کَتبی)، پیوند ناگسستنی موجود بوده و از زمانهای قدیم تا اکنون، این دو بخشِ ادبیات با تأثیرپذیری متقابل، غنامندی یافتهاند. ادبیات بدیعی فارسیدری همیشه از دریای پُرغنای فولکلور آب خورده و از اینرو توانسته است بهترین آثار کلاسیک ما؛ مانند: شاهنامه، لیلی و مجنون، ویس و رامین، یوسف و زلیخا، سلامان و ابسال، خسرو و شیرین، وامق و عذرا، ورقه و گُلشاه و دهها اثر دیگر در رابطه با تصاویر، سیماها و سوژههای فولکلوری مردم مشرق در آن آفریدهاست.(راسخ، ۱۳۸۶، ص۱۱)
تجلی فرهنگ عامه در داستانهای سرور آذرخش
با فهم درست از مسأله، شناخت ویژهگیهای سبکی، نوشتاری و فکری نویسنده، پَی بردن به ادبیات عامیانه و سیر و جایگاه آن در میان ژانرهای ادبی، اینک به بررسی فرهنگ عامه در داستانهای نویسندۀ خوشقلم؛ سرور آذرخش میپردازیم. از میان آثار سرور آذرخش، تنها چهار اثر وی، بهنامهای«آوار شب»، «مصیبتنامۀ هابیل»، «رازهای قلعۀ قرمز» و «بیچراغ در مِه» بهگونۀ داستانِ کوتاه و رُمان پرورش یافتهاند. اینک به واکاوی جلوههای از فرهنگِ مردم و باورهای عامه در آثار نویسندۀ مزبور میپردازیم:
افسانهها
افسانه، یکی از بخشهای اساسی ادبیات شفاهی را تشکیل میدهد. این ژانر فولکلوری، در حیات معنوی مردم از زمانِ قدیم تاکنون موقع مهم داشته، فراز و فرودِ زندهگی انسانها، درد و اَلَم، شادی و سُرور، آرزو و آرمانِ مردم را بهطور گسترده بازتاب داده است. اصطلاح افسانه در ادبیات شفاهی و نیز در ادبیات مکتوب به اشکال مختلف از قبیل: قصه، داستان، روایت، سرگذشت، حکایت، نقل،… آمده است؛ اما در میان مردم و راویان فولکلوری بیشتر به شکل«افسانه» معمول است.(همان، ص ۱۵) ناگفته نباید گذاشت که کلمۀ افسانه، در کُتب لغت و فرهنگها به معنی سرگذشت و حکایت گذشتهگان درج گردیده است. همچنین «افسانه» را به نامهای «فسانه»، «اوسانه» و «اوسونه» یاد کرده اند.
با تکیه به آنچه گفته شد، افسانه از نابترین گونههای مردمی است که بهطور گسترده در داستانهای سرور آذرخش بازتاب یافته است. افسانههای یازتابیافته در آثار آذرخش، بیشتر از نوعِ افسانههای اساطیری و ملی است. تجلی اینگونه افسانهها، علاقه و کَشش نویسنده را به آخشیجهای میهنی و اسطورهیی نشان میدهد.
۱– افسانۀ رستم پهلوان
رستم، پهلوانی که در فرهنگ عامه، نماد دلیرى و غیرت مردمان خراسان است، در افسانهها با تهمینه، رخش و دستان پُرتوانش، جان میگیرد و هر گوشۀ این سرزمین را از ستم پاک میکند. او چهرهای است که مردم در قصههای شبانه و گردهماییهای گرم روستایی، با افتخار از او یاد میکنند، زیرا رستم نه تنها پهلوان شاهنامه، که قهرمان دلهای مردم و نشانهیی از مقاومت، مردانهگی و پایبندی به عدالت در فرهنگ عامه است. چنانچه سرور آذرخش، به بخشهایی از سرگذشت تهمتن، بهگونۀ رئالیسم جادویی میپردازد: «رستم! از رستم چه بگویم؟ رستم شهربند چاه شغاد است. مادرش هم در همان چاه» (آذرخش، ۱۳۷۹، ص ۵) «او از کشفیات تازهاش در شاهنامه یاد میکند، از وصیت اسنفدیار به رستم، از آخرین وصیت اسنفدیار هنگام مرگ دربارۀ فرزندش…»(همان، ص ۸)
۲– افسانۀ ضحاک
ضحاک مار دوش، چهرۀ نمادین در فرهنگ عامه، تصویری است از ظلم و ستمی که بر جان و روان مردم سایه افکند. این فرمانروای خونخوار با مارهایی که از شانههایش روییده بود، نمادی بود از نیروهای تاریک و ستمگر که باید با رَشادت و خرد بر آنها فائق آمد. در روایتهای عامیانه، ضحاک یادآور هشدار به ظالمان و امید به پیروزی حق بر باطل است، داستانی که نسلها را به ایستادهگی و مقاومت فرا میخواند. در نوشتههای سرور آذرخش، ضحاک سمبولیست از انسانهای خونآشام، مستبد و زورگوی که نویسنده با شخصیتپردازی زیبا و فضاهای هنری، به آن پرداخته است: «مادر! چرا حیران و متعجب استی؟ مگر خودت بارها قصۀ ضحاک و مارهایش را برایم نگفتهای؟ مادر! من ضحاک را با مارهایش دیدم. من چندین ضحاک را با چند تا مار سیاه دیدم. مارها از فراز شانههای آنان سر برکشیده بودند. دندانهایشان از خون آبتین و فرانک رنگین بودند و بازهم خوان میخواستند…»(آذرخش، ۱۳۷۷، ص ۹۹)
۳– افسانۀ زَعفر جنی
قصههای زعفر جنی در فرهنگ عامه، دریچهیی است به دنیای شگفت و رازآلود جن و پری، که مردم در شبهای دراز با شوق و هراس به آن گوش میسپردند. زعفر، جنی مسلمان و شوخطبع، در این روایتها با دیوان و جنهای سرکش پنجه میافکند و گاه با انسانها یاری میرساند. این قصهها، هم مایۀ ترس بودند و هم سرگرمی و در دل خود، باورهای مردم به دنیایی نادیدنی و پر رمز و راز را با شیرینی داستانسُرایی و خیالپردازی در هم میآمیختند. سرور آذرخش، در یکی از داستانهای که به شیوۀ رئالیسم جادویی نگاشته است، به حکایتهای زعفر جنی میپردازد: «پدر با آهنگی حزین در آن قلعۀ زیر زمینی به واگویۀ قصۀ زعفر جنی و سربازانش میپرداخت. سربازانی که چشمانِ ریز و درخشان به رنگِ پوست انار تاشقرغان داشتند و پاهای کوچک و کوتاه مثل پاهای آهوان سمنگان…»(آذرخش، ۱۳۷۹، ص۶۲)
۴– شهرزاد قصهگو
شهرزاد قصهگو، ستارۀ درخشان فرهنگ عامه، با زبان نرم و ذهنی تیز، دلهای شنوندهگان را در شبهای تاریک، روشن میکرد. او با حکایتهایی از عشق، حکمت و شجاعت، نه تنها جان خود را نجات داد، بلکه هنر داستانسُرایی را به اوج رساند. در دل فرهنگ مردم، شهرزاد نمادی از خرد و صبر بود؛ زنی که با کلمات جادوییاش، پلهایی میان خیال و حقیقت ساخت و نسلی را به دنیای قصه و عبرت دعوت کرد. داستانهای از شهرزاد قصهگو، در سراسر نوشتههای آذرخش نمودار است: «موهای شهرزاد پریشان بود. یک زنجیر پولادین از پای تا گردنش را درنوریده بود. شهرزاد سرش را بلند نگهمیداشت. خدمتگزاران زرینکمر، شهرزاد را آوردند و پیش پای ملک شهرباز افکندند. دنیازاد، سراپا در لباس سیاه فرو رفته بود…»(آذرخش، ۱۳۷۷، ص ۷۹)
۵– افسانۀ فريدون و کاوۀ آهنگر
فریدون و کاوۀ آهنگر، دو نماد سترگ در فرهنگ عامه، تصویرگر نبرد حق علیه باطل و شورش مردمی علیه ظلماند. فریدون، پادشاه دادگر و کاوه، آهنگری ساده اما دلیر، در دل قصهها همپیمان شدند تا زنجیر ستم را بشکنند و آزادی را به مردم بازگردانند. این داستان، پُژواک امید و مقاومت در برابر زورگویی است که در دل فرهنگ عامه همچنان زنده و پرطنین باقی مانده است: «من هم فريدون را دیدم. فريدون را که از فراز شانههای مردم بهروی آنان میخنديدند. فریدون لباس سیاه بر تن داشت و به کاوۀ آهنگر مینگرست. سرم را بهسوی فریادهای کاوه برگردانیدم. کاوه نیز از فراز دوش مردم، بهسوی آنان میخندید…»(همان، ص۱۰۳)
بازیهای محلی
طوریکه در سطور بالا یادآور شدیم، ادبیات فولکلوری، روح ملتها و آیینۀ تمامنمای فرهنگ و رسومِ مردمِ تَهیدست جامعه است. از عناصر مهم و اساسی فرهنگ عامه، یکی هم بازیها و سرگرمیهای محلی است که در آیینۀ آثار نویسندهگان تجلی گسترده یافته است. اینک به چند نمونه از بازیهای محلی در داستانهای سرور آذرخش میپردازيم:
۱– بزکَشی(چاپاندازی)
بزکشی یا چاپاندازی، نمایشی مهیج و ریشهدار در فرهنگ عامه است که پیوند عمیق مردم با طبیعت و آیینهای سنتی را نشان میدهد. بزکشی، روایت زندهگی و فرهنگ مردمانی است که با بازیهای ساده، دلهایشان را به هم نزدیک میکنند و خاطرۀ زنده از گذشتهگان را پاس میدارند. چنانچه آذرخش به این مهم اشارههای فراوان دارد: «قسیم عاشق اسبسواری است، به بزکشی هم شوق زیادی دارد. در این روزها با رحیم میرفتند و دونفره مشق «چاپاندازی» میکردند. قسیم میخواست خودش چاپانداز شود و در مسابقات بزکشی شرکت کند.»(آذرخش، ۱۳۸۶، ص۶۹)
۲– بازی شطرنج
شطرنج در نگاه مردم، بازی شاهان و پیران دانا بود؛ دانشگاهِ بیصدا که هنر اندیشه، بردباری و پیشبینی را در دل زندهگی روزمره میآموخت. واضح است که این فرهنگ مردمی، در داستانهای آذرخش نیز رخنه کرده است: «تختۀ شطرنج در وسط سالُن گذاشته شده بود. سوارها در صف آخر و پیادهها در پیشروی آنان صف کشیده بودند. همه منتظر آغاز دور نهایی بودند. همه میدانستند که در بازی شرقی، پیاده به آسانی به سوار تبدیل میگردد. پیاده به آسانی رخ یا اسب میشود…»(آذرخش، ۱۳۷۷، ص۴۲)
۳– قطعهبازی
قطعهبازی(پَربازی)، یکی از جلوههای شیرین فرهنگ عامه، آیینی است برای گرمکردن دلها و پیوندزدن دلهای مردم در لحظههای فراغت. با وجود آنکه علمای اسلام، اینگونه بازیها را منع کرده اند؛ اما بازهم مردم جَسته و گریخته آنرا انجام میدهند: «مهمانان بالای تُشکها نشسته و به دیوار تکیه دادهاند. بعضیها قطعههای بازی را در دست دارند و قطعهبازی میکنند، برخیها شطرنجبازی میکنند و عدهیی همچنان گرم گفتوگو، صحبت و جر و بحث اند…» (آذرخش، ۱۳۷۶، ص۱۹) «نوبت پَر انداختن منیژهاست. به طرف من میبیند. میخواهد اشاره کنم که چی پایان شود. من به طرفش چشمک میزنم و او پشه میاندازد، من از پشه کات نیستم. دستِ هفتم را مامایم میگیرد. منیژه با برافروختهگی قطعهها را به میدان میاندازد و قهر میکند.»(همان، ص۵۶)
مراسمهای محلی
در فرهنگ عامه، برخی از مراسمها و شیوههای همزیستی وجود دارد که بازتاب آن در گسترۀ آثار ادبی -هنری، اهمیت فراوان دارد. در زیر، به تجلی برخی از مهمترین شیوههای بومی در داستانهای آذرخش میپردازیم:
۱– مراسم خاکسپاری
مراسم خاکخاکسپاری، آیینهیی است از احترام به درگذشتهگان و پاسداشت خاطرات آنان و در عین حال، تجلیگاه پیوند آدمیان با خاک، که آغاز و پایان هر زندهگی در دامان آن رقم میخورد. سرور آذرخش، به چهگونهگی برگزاری این مراسم، اشاره دارد: «جنازۀ مامایم را در صحن حویلی گذاشتهاند، مردها بیرون حویلی انتظار جنازه را میکشند. زنها نمیگذارند جنازه را ببرند، زنها جیغ، داد، گریه و شیونی بهپا کردهاند که مپرس. صحن حویلی را صحرای محشر ساختهاند. شلشلههای سیاه روپوش، از چهار طرف تابوت آویزان شدهاند… زن مامایم بیهوش افتادهاست، خویشان و دوستان، کاهگِلِ نَمدار پیش بینیاش گرفتهاند… »(آذرخش، ۱۳۷۶، ص۱۰)
۲– مراسم جهندهبالا
مراسم جهندهبالا در مزارشریف و شهر دیگر افغانستان، جلوۀ زنده از فرهنگ عامه و پیوند مردم با طبیعت و سنتهای دیرینه است. این جشن با شادی و شور خاصی برگزار میشود و نمادی است از امید به باروری زمین، رونق زندهگی و اتحاد اجتماعی. در این مراسم، مردم با اجرای آیینها و بازیهای محلی، خاطرۀ کهن خویش را زنده نگه میدارند و به استقبال روزهای روشنتر سال میروند. از آنجایی که مزار شریف زادگاه سرور آذرخش است، وی به تجلی فرهنگهای رایج در زادگاهش(بهویژه جهندهبالا) میپردازد: «یک هفته از برافراشتن درفش شاه ولایت میگذشت. صحن روضه چراغان بود و ازدحام کودکان، زنان و مردان بیسابقه مینمود. جهندۀ مولا را با چراغهای نیون رنگارنگ آذین بسته بودند. دستمالهای نذریی که مردم بر بدنۀ درفش گره زده بودند، درفش را هرچه بیشتر ستبر و عظیم نشان میداد. مردان و زنان برای رسانیدن دستانشان به بدنۀ درفش، سر و دست میشکستند. صدای مویهوار چند تا زن و مردِ معیوب از «چلهخانه» بهگوش میرسید که مرتضیعلی را واسطه قرار میدادند تا خداوند چشمشان را بینا یا گوششان را شنوا گرداند…»(آذرخش، ۱۳۸۶، ص۳)
۳– مراسم عروسی
محفل عروسی در فرهنگ عامه، جشن پیوند دو دل و دو خانواده است؛ جشنی که با آواز، دف، سرود، دعا و خنده آذین میشود و در آن، شادی و امید به زندهگی در دلها جوانه میزند. در این آیین، هر رسم و هر ترانه، برگرفته از ریشههای کهن باورهای مردم است و نماد برکت، محبت و آغاز مسیری تازه به شمار میآید.
محفل عروسی، تنها یک جشن نیست؛ بلکه آیینهیی از فرهنگ، همبستهگی و آرزوهای پاک مردمان برای زندهگی نوین و برافروختن چراغ خانۀ تازه است. در اینجا، به گوشههای از این فرهنگ پُربار، در نوشتههای سرور آذرخش میپردازیم: «بالای سر آشپزها را هم سایه کردهاند. آشپزها زمین را کَندهاند. پنج شش اُجاق تهیه کردهاند و زیر اُجاقها، کَندههای چوب با شرارۀ سرخرنگی میسوزند. دیگهای بزرگِ حلقهدار، دیگهای کوچک و دیگهای متوسط بدون حلقه بالای اُجاقها دیده میشوند. در یک دیگِ بزرگ، آب در حال جوشیدن است و آشپز برنج تر کرده را داخل آبِ جوش میریزد... یک تخت بزرگ در وسط حویلی گذاشتهاند. خوانندهها و نوازندهها بالای تخت نشستهاند. صدای ساز و آواز آنان فضا را پُر میکند... صدای ساز از صحن حویلی بلند است، خواننده با آواز رسایی میخواند: شب زفاف کمتر از صبحِ پادشاهی نیست / بهشرطِ آنکه پسر را پدر کند داماد…» (آذرخش، ۱۳۷۶، ص۱۹، ۲۰، ۲۱)
۴– منقبتخوانی
منقبتخوانی در فرهنگ عامه، نغمهیی است که از دل ایمان و عشق به بزرگان دین برمیخیزد و جانها را به سوی معنویت میکشاند. این آیین، با صدایی گرم و دلنشین، قصههای فضایل و کرامات اولیا را در جمعهای مردمی روایت میکند و پلی است میان انسان و عالم ملکوت. منقبتخوانی، زبان مشترک دلهای مشتاق است که در سایۀ آن، پیوندهای اجتماعی و فرهنگی عمیقتر و زندهگی پربارتر میشود. در داستانهای آذرخش، بیشتر منقبتهایی به چشم میخورد که در وصف کرامات حضرت علی و خاندان پیامبر است: «مجلس منقبتخوانان در کنارۀ شمالی صحن روضه، از شُکوه خاصی برخوردار بود. همه خاموش بودند و گوش به آواز منقبتخوان سپرده بودند…»(آذرخش، ۱۳۸۶، ص۶)
۵– چهل و یک دور به گِرد مزار شاه ولایت
«چهل و یک دور به گِرد مزار شاه ولایت حضرت علی»، در فرهنگ عامه آیینی است سرشار از ارادت و توسل که دلهای مردم را به نور ایمان و امید پیوند میدهد. این رسم با قدمهای استوار و نیت پاک، نشانۀ از جستوجوی آرامش روح و طلب برکت در سایۀ برترین اولیاست. در هر گردشی که بر مزار حضرت علی انجام میشود، مردم نه تنها یاد میکنند، بلکه حضور معنوی و رازآمیزی را در دل فرهنگ خویش زنده نگه میدارند. چنانچه سرور آذرخش به این فرهنگ بومی اشارههای فراوان دارد: «مردم هنوز به چهل و یک دور زدن به دور مرقد شاه ولایت مصروف استند. با آنکه شبهای ماه حمل است و هوا کمی سرد؛ اما از پیشانی طوافکنندهگان، دانههای ریز و درشت عرق جاریست…«(همان، ص۶)
۶– سفرۀ هفتسین
سفرۀ هفتسین، میراثی کهن و نمادی از زندهگی، امید و تجدید حیات در فرهنگ عامۀ فارسیزبانان است. این سفره با هفت شی که نامشان با حرف «س» آغاز میشود، هر سال در آغاز بهار گسترده میشود تا نویدبخش سالی پر برکت، سرشار از سلامتی و سرزندهگی باشد. هفتسین نه تنها نشانۀ طبیعت در بهار است، بلکه پیوندی است میان گذشته و امروز، سنت و زندهگی معاصر، که روح فرهنگ و هویت مردم را به زیبایی نمایان میکند. این فرهنگ باستانی، به صورت مکرر در نوشتههای سرور آذرخش بازتاب یافته است: «ما امسال سالِ نو نداریم. لباس نو نساختهایم. کُلچه و هفتسین تیار نکردهایم. سالهای پیش چنین نبود… »(آذرخش، ۱۳۷۶، ص۵۰)
باورهای عامیانه و موجودات فرازمینی
باور به برخی از آخشیجهای عامیانه؛ از قبیل: مار، حافظ و صاحب گنج، شکستن شاخ گاو، باور به ارواح، جن،… در داستانهای آذرخش یازتابیافته است که در زیر به نمونههای از آن میپردازیم:
۱– مار، حافظ و صاحب گنج
باور به اینکه مار، حافظ و صاحب گنج است، در فرهنگ عامه ریشۀ کهن دارد و نمادی از راز، قدرت و حفاظت است. مردم بر این باور بودند که ماری در کنار هر گنج پنهان نشسته، چشمبهراه جسارتی است که بتواند قفل راز او را بگشاید. طوریکه دیده میشود، این مهم در جاجایی از داستانهای سرور آذرخش تجلی یافته است: «مگر مادرم بارها نمیگفت: این گنج مار دارد، اژدها دارد. بهش نزدیک نشوی که عاقبت، زهر و اژدهایش ترا میکُشد، خاکسترت میکند. نرو بچیم! نرو که ضایع میشویی. مارهای بزرگی حافظ و صاحب آن گنجها استند…»(آذرخش، ۱۳۷۷، ص۳۱)
۲– تفأل
تفأل به دیوان حافظ و دیگر کتابها، در فرهنگ عامه، پلی میان دلهای امیدوار و رازهای نهفتۀ تقدیر است. مردم، در شبهای یلدا یا لحظههای تردید و دلتنگی، با نیت پاک صفحهیی میگشایند و سخن شاعر را نشانه و راهنما میگیرند. این رسم، هم تسلیبخش دلهای خسته است و هم یادگاری از ایمان به سخن بزرگان و پیوند انسان با واژههایی است که همچون چراغی در تاریکی، راه را نشان میدهند. با آنکه در شهرهای خراسان قدیم-بهویژه بلخ- تفأل به دیوان حافظ رواج گسترده دارد؛ اما سرور آذرخش تفأل بر «دیوان کبیر» را بر دیوان لسانالغیب ترجیح میدهد: «تو میدانی که دیگران با دیوان حافظ فال میبینند؛ اما من هم با دیوان حافظ و هم با دیوان کبیر. دیشب دیوان کبیر را به نیت تفأل باز کردم، تا ببینم مولانا رأی رفتن از این شهر را میدهد یا نه…»(آذرخش، ۱۳۸۶، ص۱۱۴)
۳– باور به برخی دردها
در لابهلای زندهگی ساده و صمیمی مردمان این سرزمین، باورهایی جریان دارد که ریشه در تجربهها، روایتها و نگاه به طبیعت و بدن انسان دارد. هرچند بسیاری از این باورها به ظاهر ساده و گاه خندهآور به نظر میرسند، اما از دل همین سخنان ساده، دنیایی از تجربههای زیسته و فهم نانوشته از زندهگی و سلامت انسانی نمایان میشود. یکی از این باورهای عامیانه، پرهیز از خوردن برخی خوراکیهاست، چرا که مردم عامه معتقدند موجب دردهایی چون قولنج و نفخ میشود. این باور عامه در نوشتههای سرور آذرخش بازتاب یافته است: «بعد از این لوبیا پخته کردین برای من نیاورید. لوبیا باد دارد و قولنجهایم را به درد میآورد،…»(آذرخش، ۱۳۷۶، ص۷)
۴– دَخیل بستن
دخیل بستن، گرهی از آرزوست بر شاخهیی از امید؛ رسمی دیرینه در فرهنگ عامه، که در آن دلهای دردمند، حاجتهای نگفتۀ خود را با پارچۀ رنگین یا نخ کوچکی به شاخۀ درخت، ضریح یا دیوار مزار میبندند.
دخیل بستن، روایت خاموش دردها و آرزوهایی است که مردم با خداوند و اولیای او در میان میگذارند؛ گرههایی که هرکدام داستانی از امید، شفا و انتظار در دل خود دارند. این فرهنگ، در شهر مزار شریف بهگونۀ چشمگیری قابل مشاهده است. بدین ملحوظ، سرور آذرخش به این فرهنگ مردمی اشاره دارد: «مه رفته بودم که به خاطر خلاصی حاجی بند بسته کنم. از چشمم خون پرید. زیارت سخی ویرانه شده، خرابه شده، مرتضیعلی به کمرشان بزنه. انشاءالله که زیارت، آخر نی آخر میشرمانیشان.»(همان، ص۳۵) «ملنگبچه مثل عربها یک چلتار میبست. چلتار سیاهی که با تارهای زرین، مزین شده بود، یک عبای بلند سیاه هم میپوشید…»(همان، ص۴)
۵– شکستن شاخ گاو
شکستن شاخ گاو وحشی و کُشتن سگِ دیوانه و بدمست، از جمله باورهای رایج در میان مردم عامه است. مردم بر این عقیدهاند که شاخ گاو وحشی باید شکسته و سگ دیوانه باید کُشته شود. این باور عامیانه را میتوان بهخوبی در داستانهای «سرور آذرخش» مشاهده کرد: «گاو سکینه که وحشی شده بود، رازمحمد شاخش را شکست، مگر راه دیگری وجود داشت؟ سگِ حاجی قادر که دیوانه شده، تنها یک راه دارد که از شرش رهایی یافت، سگ دیوانه باید گشته شود و گاو بدمست شاخش شکسته…»(آذرخش، ۱۳۸۶، ص۵۶)
۶– جن و دیو
قصههای جن و دیو در فرهنگ عامه، سایهروشنهای باور مردم به جهانی پر از اسرار و نیروهای پنهاناند؛ جهانی که در آن، دیوان با قدرت و خشونت خود میتازند و جنها در نیمههای شب، در خرابهها و بیابانها پچپچ میکنند. این قصهها، که از دل شبنشینیها و حکایتهای پیرزنها زاده شدهاند، نه تنها ترسی دلنشین به کودکانهترین خوابها میبخشیدند، بلکه نشانهیی از امید به پیروزی نیکی بر شرّ و یادآور ایمان مردم به دعا، پاکی و روشنایی در برابر تاریکی بودند: «گرچه این فاصله از جنهای کافر سبب شده بود که عباس قلعه را در زیرزمینی آباد کند که با دیوهای آهنین پیکر همسایه باشد و شبها و روزها که دیوها با پاهای آهنینشان به حرکت میآیند ، خواب او را مختل سازند و آرامشش را برهم بزنند… ناگهان جنهای کافر به خانهها، بازارچهها، دُکانها، مسجد، محراب و مدرسهها ریختند، بستند، شکستند و… »(آذرخش، ۱۳۷۹، ص۶۶، ۶۷)
۷– نسناس
نسناس در فرهنگ عامه، موجودی است نیمهانسان و نیمهحیوان، زادۀ خیال و ترسهای کهن مردم از ناشناختهها. او با یک چشم و یک دست و نیمی از تن، در قصهها و باورهای شفاهی، نشانهیی از نقص و بیسامانی جهان است و حضوری هراسانگیز اما جذاب دارد: «نسناس بازوانش را گشوده بود تا نواسهاش را در آغوش کشد؛ اما نواسه تاب دیدن پدرکلان را نداشت، او انگارۀ پدرکلان را در دفتر رؤیاهایش بهترتیب دیگری نقش بسته بود…»(همان، ص۸۰)
۸– پیشگو
باور به پیشگو در فرهنگ عامه، ریشه در شوق دیرینۀ انسان برای دانستن آینده و گشودن پردۀ از رازهای فردا دارد. در کنار آتش یا در گوشۀ بازار، پیشگو با نگاهی نافذ و صدایی آرام، سرنوشت را روایت میکرد و دلهای ناآرام را به امید یا بیم میسپرد: «من پیشگویی نمیدانم؛ اما در این اواخر تعداد کسانیکه راه را گُم میکنند، روز تا روز فزونی میگیرد. محراب که حرفهای پیرمرد را شنید، کمی اطمینان پیدا کرد…»(همان، ص۱۲۰)
۹– اشباح
باور به اشباح در فرهنگ عامه، بازتاب ترسها و رازهای پنهان انسان از دنیایی نادیدنی و ناشناخته است. این باور، هم هشداری برای پرهیز از بدیها بود و هم نشانهیی از حضور روحهایی سرگردان که میان این جهان و آن جهان در رفتوآمد بودند و در دل فرهنگ عامه، اشباح یادآور این حقیقت بودند که زندهگی، فراتر از دیدهها و لمسها، پر از رمز و قصه است. سرور آذرخش، در جاجایی از نوشتههایش به این باور مردمی اشاره دارد: «اشباح به سوی او میتاختند و گلوی وی را در محاصره میگرفتند. لیث به تقلا میپرداخت؛ اما اشباح تقلای بیهودۀ او را با خونسردی مینگرستند….»(آذرخش، ۱۳۷۷، ص۶)
۱۰– ارواح
باور به ارواح در فرهنگ عامه، بازتاب پیوندی ناپیدا میان زندهگان و مردهگان است؛ پیوندی که در قصههای شبانه و نجواهای آرام کنار مزارها، جان میگیرد. این باور، یادآور آن است که مرگ پایان همهچیز نیست و روح، همچون نسیمی نامرئی، در دل زندهگی جاری است. آذرخش، در یکی از داستانهایش به این مسأله میپردازد: «بهنظر میرسد که قبور از هم کَنده میشوند و ارواحِ عاصی و کینهجو در سراسر قبرستان، با نگرانی سرگردان اند. عابد و رفیقش حس میکنند که پنجههای استخوانی و ناخنهای تیزِ هزاران روحِ عاصی و شبحِ خشمناک، گلوی آنان را میفشارند…»(همان، ص۴۰)
۱۱– استمداد از ارواح
در فرهنگ عامه، انسان در تنگنای درد و نیاز، گاه دست به دامان ارواحِ نیکان و گذشتهگان میشود؛ ارواحی که باور دارند هنوز در جهان ما حاضرند و توان گشودن گرهی از کار فروبسته را دارند. این باور، برگرفته از دل تاریخ و تجربههای نسلهاست؛ تلاشی برای یافتن آرامش و گشودن قفلهایی که تنها با مدد از ماوراء، میتوان به کلیدشان دست یافت. بازتاب این امر را میتوان در نوشتههای سرور آذرخش مشاهده کرد: «شب است و همهجا را در تاریکی احاطه کرده. اتاقم را به روی من قفل میکنند. خدا و جدم را بهیاری میطلبم. دیگر جدم به کمکم میآید…»(آذرخش، ۱۳۷۶، ص۴۴)
۱۲– اژدها
اژدها، موجودی اسطورهیی و باشُکوه، در فرهنگ عامه نماد قدرت، راز و هراس است؛ موجودی که در داستانها و باورهای مردم، گاه نگهبان گنج و گاه آفت جان آدمیان میشود. این مهم، در داستانهای سرور آذرخش بازتاب چشمگیر یافتهاست: «ناگهان صدای فِش فِش وحشتناکی را میشنوم. چشم که باز میکنم، لاالهالاالله! چه میبینم؟ یک اژدهای عظیم که در جای چشمانش، دو مشعل افروخته قرار دارد. دهان اژدها مثل کوه آتشفشان است. آتش که از دهان اژدها بیرون میآید، به قدرت خدا و جدم در پیش خط که میرسد از خط گذشته نمیتواند.»(آذرخش، ۱۳۷۶، ص۴۴)
۱۳– صُور اسرافیل
در فرهنگ عامه، نام اسرافیل با لحظۀ رستاخیز و بیداری بزرگ گره خورده است؛ لحظۀ که زمین و زمان از سکوت برمیخیزند و جانها به فرمان الهی بازمیگردند. این باور، نشانی از امید و هراس مردم از پایان دنیاست؛ باوری که در داستانها، مرثیهها و روایتهای عامیانه، نفخه صور اسرافیل را یادآور روز حساب و برپایی عدالت میداند. این سوژۀ مهم در داستانهای سرور آذرخش بازتاب یافتهاست: «رستاخیز نزدیک است. قیامت نزدیک است. من صدای بال فرشتهگانرا میشنوم. اسرافیل با شیپور بزرگش روبهرویم ایستاده. او نیز مثل من منتظر فرمان است.»(همان، ص۴۹)
واژههای عامیانه
اگه / Aga /: اگر
گُشنه / Gošna /: گرسنه
چوله /Čola /: سوراخ
بور / Bûr /: سیاه کم رنگ
قَوده / qaoda /: قبضه
چاشت / Čâšt /: ظهر
قلاژ / Qulâž /: مقدار درازی هردو دست
پُلوان / Pulwân /: بلندی اطراف و وسط زمین را گویند که در آن کِشت کرده باشند.
ناسور / Nâsûr /: زخم عفونی شده
اُجاق / Aujâq /: دیگدان، آتشدان
کَسل / Kasal /: ناخوش، مریض
پینکی / Pinaki /: نوعی خواب
پِیتو / Pitaw /: زیر آفتاب
چُور/ Čûr /: دزدی کردن
تَکره / Takra /: قوی
چمچه / Čamča /: کفگیر، قاشق بزرگ
پیه / Paya /: چربی حیوانات
کُماچ / Kumâč /: نوعی نان
جَر / Jar /: سوراخ کوه
درنکوب / Durunkûb /: ضربه خوردهگی درونی
نتیجهگیری
در داستانهای سرور آذرخش، فرهنگ عامه(فولکلور) نه تنها عنصر زیباییشناختی، بلکه بنیاد و جانمایۀ روایت است. او با شناخت ژرف از آیینها، باورها و نمادهای بومی، این میراث کهن را در قالبی نو بازآفریده است. در نگاه او، افسانهها و روایتهای مردمی تنها یادگار گذشته نیستند، بلکه زبان زندهیی برای بیان هویت و تجربههای جمعیاند. آذرخش از خلال افسانهها، متلها، کنایات عامیانه و باورهای مردمی، پیوندی استوار میان سنت و نوگرایی پدید آورده است.
در حقیقت، او با بهرهگیری از فرهنگ مردم، ریشههای هویتی جامعه را زنده نگه میدارد و آن را به سطحی هنری و اندیشهورزانه ارتقا میدهد. آثارش نشان میدهد که ادبیات، زمانی به پختهگی میرسد که از سرچشمههای مردمی سیراب گردد. از اینرو، داستانهای او پلی است میان حافظۀ جمعی و زبان امروز؛ پلی که فرهنگ بومی را زنده و پویا در عرصۀ ادبیات معاصر نگه میدارد.
سرچشمهها
- آذرخش، سرور.(۱۳۷۶). آوار شب. پیشاور: آرش.
- آذرخش، سرور.(۱۳۷۷). مصیبتنامۀ هابیل. پیشاور: میوند.
- آذرخش، سرور.(۱۳۷۹). رازهای قلعۀ قرمز. پیشاور: آرش.
- آذرخش، سرور.(۱۳۸۶). بی چراغ در مِه. کابل: مطبعۀ مسلکی افغان.
- بنوال، محمد افضل.(۱۳۹۹). فولکلورشناسی. کابل: سعید.
- جوینده، شیرمحمد به نقل از حسینعلی بیهقی. (۱۴۰۳). تجلی فرهنگ عامه در اشعار غلام نبی عشقری. بازیابی شده از رخنامۀ رسمی خانۀ مولانا.
- دلجو، عباس.(۱۳۹۴). ادبیات فلوکلوریک هزارهگی. کابل: مقصودی.
- راسخ، محمدصالح.(۱۳۸۶). مفهوم فولکلور و بخشهای آن. کابل: مطبعۀ مسلکی افغان..
- طیبی جوینده، سیدمحمدآقا.(۱۴۰۴). داستانِ بلخ؛ بررسی روند داستاننویسی در بلخ. مشهد: هزارۀ ققنوس.
- عامر، گلزمان. (۱۳۹۳). ادبیات شفاهی و فرهنگ ملی ما. تهران: سمت.