با سپاس بیکران از خانة مولانا که با فراخوان نگارش نامه به زندهیاد استاد واصف باختری، فرصتی برایم فراهم آمد تا از لابهلای خاطراتم، یکی دو خاطرهی کوتاه از آن بزرگوار را بازگو کنم و در این فراخوان شرکت نمایم.
دو خاطره کوتاه:
۱. در یکی از نخستین نشستهای ادبی که از سوی اتحادیة نویسندگان افغانستان در شهر کابل برای کانون نویسندگان جوان و در بخش شعر، به ابتکار زندهیاد استاد باختری برگزار شده بود، استاد بزرگوار از من خواستند تا یکی از سرودههایم را برای حاضران بخوانم و پس از آن، خودشان در مورد آن سخن بگویند.
از یک سو، بسیار ذوقزده بودم که استاد فرهیخته، در میان همة شاعران جوان، مرا برگزیدهاند، و از سوی دیگر دچار اضطراب شده بودم، مبادا سرودهام بیمایه و ناچیز باشد و شایستگی نقد نداشته باشد.
اما وقتی غزلی را که بهتازگی سروده بودم خواندم، برخلاف تصورم، استاد گرانمایه با آن مهربانی که از خصایل برجستة ایشان بود، از شعرم استقبال کردند و با دقت و علاقه، مدت نسبتاً طولانی دربارهاش سخن گفتند و به تحلیل آن پرداختند.
این اتفاق، نقطة عطفی شد در مسیر خلاقیت ذهنیام. از همانجا دلگرم شدم که بنویسم و با نوشتن، در فراز و فرودهای زندگی، آن را به سلاحی برای مبارزه با سختیها بدل ساختم. تا همیشه مدیون راهنماییهای ارزشمند روانشاد استاد باختری خواهم بود.
۲. یکی از افتخارات زندگیام، آشنایی خانوادگی با زندهیاد استاد واصف باختری بود. خاطرهٔ دومم به زمانی بازمیگردد که هر دو ما، من و خانوادهام در ایالتی و استاد فقید همراه با همسرشان در ایالتی دیگر از امریکا زندگی میکردیم.
میان ما پیوند تیلفونی و مکاتبهای برقرار بود. یک بار استاد، با همان بزرگواری همیشگیشان، از من خواستند تا کارهای تازهام را برایشان بفرستم. من نیز چند نوشتهام را همراه با هدیهای کوچک از طریق پست برایشان فرستادم. آن هدیه، قلمی خاص بود که یک سر آن قلم و سر دیگرش فندک سیگار بود.
وقتی استاد هدیه را دریافت کردند، برایم زنگ زدند و با لبخند گفتند: «تو از کجا میدانستی که من چقدر به چنین چیزی نیاز داشتم؟!»
با شرمندگی گفتم: استاد عزیز، هدیهام بسیار کوچک است و در شأن شما نیست. نگرانم که نکند بهجای خوشحالی، به سلامتتان آسیب زده باشم. سپس شروع کردم به توضیح دربارهٔ مضرات سیگار…
استاد خندیدند و گفتند: «حالا دیگر بحثهای طبی را کنار بگذار، آن روزها گذشته که بخواهم سیگار را ترک کنم…»
بسیار از آن قلم خوششان آمده بود.
روحشان در ملکوت اعلی آرام و یاد و خاطرهشان تا ابد جاودانه باد!
در نوشتههایم، چندینبار سرودههایی را به استاد عزیزم تقدیم کردهام. از میان آنها، یکی از شعرهای کوتاهی را که سالها پیش سرودهام، با درود و فاتحهای به روح بلند آن سخنور بیبدیل و جاودانه در تاریخ ادبیات سرزمینم، با احترام تقدیم میکنم:
درخت
تو ای درخت،
بزرگی،
بزرگ میمانی!
تو، معنی ازلیِ عمیقِ انسانی؛
برای خاطرِ ما،
شعر سبز میخوانی.
تو سربلندترینی
در این حیطة باغ،
چگونه دست به روی گیاه میشانی؟
و یا که،
دستنشاندن به روی برگ و گیاه
کرامت تو شده تا مقام انسانی؟!
ایا درخت،
از این بعد،
نغمههای تو را
ثبات و شوکتِ اندیشه و وفای تو را
به مکتب ابدیت
کتاب خواهند ساخت،
تو را،
تو را،
غزلِ آفتاب خواهند ساخت…!