سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ میلادی، کابل ـ سالهایی آکنده از درد و درخشش، از خاموشی و غوغای درونی ـ روزگاری که نگاه درونگرای انسانِ اهل معنا بیش از هر زمان دیگری طلبِ پناه میکرد، به دامان شعر، به سایهی اندیشه، به آستانهی نخبگان.
زندهیاد استاد واصف باختری را از دیرزمانی میشناختم. در دل هر که با او نشست و برخاستی داشت، گل وفا و محبت میکاشت. مردی دانشمند، شاعری فیلسوف و یکی از نامدارترین چهرههای معاصر کشور ما بود؛ و هست، چراکه حضور او از جنس اندیشه است و اندیشه خاموشیپذیر نیست.
روزی از همان سالهای یادشده، در پاییز کابل، در برابر کتابخانهی عامه دیدمش. جوشش خزان بر سر شهر افتاده بود. برگهای پنجهچنار، در نهایت حرمت و خشخش خود، خود را بر تن خیابان قیری میافکندند.
به سویش رفتم. هنوز سلام نگفته، گفتم:
ـ چه خزانیست…
لبخندی زد، نگاهی آشنا، و با شیطنتی آمیخته به ادب گفت:
ـ بگو صائب تبریزی چه میگوید؟
این از عادتهای نیکوی استاد بود. در هر دیدار، انتظار داشت بیتی متناسب با حال و مقام بخوانم.
و من، گویی کوهی را به جنبش آورده باشم، از میان شکوه شعر بیدل، حافظ، صائب، و دیگر قلهنشینان ادب، بیتی از بیدل را خواندم:
«آفت این باغ، بیدل! بر خزان موقوف نیست
صد قیامت یک نسيمِ آهِ بلبل میکند»
چند لحظه خاموش ماند. ایستاد، آهی کشید، ژرف و آسوده. سپس نگاهش را چون نوری تاباند بر سراپایم. انگار با یک نگاه، حال و هوایم را خواند.
به راه افتادیم. دوستی دیگر نیز همراه شد، و پس از چند گام، جمعمان چند نفره شد. هرکس با دیگری در گفتوگو بود، و در نهایت، برنامهی نشستی خودمانی در منزل یکی از دوستان شکل گرفت.
استاد، در موقعیتهای غیررسمی، بسیار راحت و گرم بود. در میان گفتوگوها، پرسشی که پیشتر از او کرده بودم، به یادش آمد. پرسیده بودم:
ـ تا آنجا که من دیدهام، اغلب شاعران ما در جریان آفرینش با مانعی آزاردهنده مواجه میشوند: هراس از توارد. اینکه نکند چیزی که میسرایند، پیشتر گفته شده باشد. آیا این هراس بجاست؟
تا آنجا که حافظهام یاری میکند، پاسخ استاد چنین بود:
ـ توارد، هم در سطح مفاهیم و هم در ساختار مطرح است. این پدیده بیشتر در شعر کلاسیکِ عروضی دیده میشود. از همینرو، بحث اینکه آیا تنها کسانی که طبع ژرفکاو و حساس دارند، و مطالعهای گسترده در شعر کلاسیک کردهاند، قادر به نوآوری هستند یا نه، خود پرسشی کلان است.
آن روز، فضا خودمانی و مطبوع بود. اما نتیجهای که برای من حاصل شد، آن بود که استاد، بیتی دیگر از صائب را با صدای جادوییاش خواند:
«یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است»
سخنش تنها در خواندن شعر نبود. تأکید دیگرش بر واژهی «عصا» در غزلهایی پیاپی بود؛ استعارهای کنایی از مربی، از معلم، از همراهی که راه مینماید.
با جدیت افزود:
ـ بنویس! با جرأت بنویس. از بزرگان شعر بیاموز. از طرز اندیشهشان بهره ببر. اندوختن، و سپس تبدیل شدن به منتقد خویشتن، هنر است. نقد را با خط نستعلیقِ سایهدار بنویس و از آن لذت ببر. این، حسن سیرت شاعر امروز است؛ سایهای که باید همیشه با خود داشته باشد.
در میانهی این سخنان، گاه شوخیای میکردیم، واژهای میانداختیم که استاد بیشتر بگوید، عمیقتر بشکافد.
گفتم:
ـ آزاداندیش شدن، وقتی توانایی آموزش آن را یافتیم، در میان ادیبان، فقیهان، دانشمندان و قصهگویان، چه حال و هوایی دارد! عجب حال و هوایی دارد شعر…
لبخندی زد، نگاهش براق شد و گفت:
ـ شعر، آبِ سرچشمه است. به هیچ موجودی شباهت ندارد. تنها رفیق آدمیست.
اما این را همیشه به یاد داشته باش:
شعر، نوعی مجادله است
با مفاهیم
با آنچه «هست»هاست
و آنچه هست
بسیار کم است
و اگر هست
گُم است