اینجهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکریست سرد
(مثنوی معنوی، دفتر اول).
مولانا جلال الدین محمد بلخی، عالم، عارف، شاعر و اندیشمند بزرگ زبان فارسی در ششم ربیع الاول سال ۶0۴ ه.ق. در شهر تاریخی و باستانی بلخ چشم به جهان گشود. بنا به روایاتی یازده ساله بود که همراه با پدر و خانوادهاش تن به مهاجرت و آوارگی داد و شهر و دیار خود را به قصد سرزمین امنتری ترک کرد. این خانواده پس از گشتوگذار بسیار در سال۶۲۶ ه.ق. در شهر قونیه مرکز حکومت سلجوقیان آسیای صغیر آرام گرفتند.
مولانا در قونیه، سالهای بسیاری درس خواند، درس داد و پس از مرگ پدرش پیشوایی مذهبی مردم را به عهده گرفت، فتوی صادر کرد و به نیازهای مذهبی مردم پاسخ داد. در میانسالی، آهنربای عشق او را به میدان جاذبه خود کشید؛ عاشق و شیدا شد؛ عاشق یگانۀ بیمانند هستی. او از این دوره زندگی خود چنین گزارش داده است:
مرده بودم زنده شدم، گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیرست مرا، جان دلیر است مرا
زهره شیرست مرا، زهره تابنده شدم
(دیوان شمس)
در میانسالی، آثار خود را آفرید؛ دیوان غزلیات، مثنوی معنوی، فیه ما فیه، مجالس سبعه و رباعیات؛ آثاری بیبدیلی که پس از گذشت هفت قرن از عمر آنها هنوز داروی بسیاری از دردهای معنوی انسان میباشد و میتواند انسان سرگردان را هدایت کند. انسان مدرن و پسامدرن، با دلزدگی از پیشرفتهای مادی و خستگی از زندگی ماشینی، مولانا و آثار او را داروی روح و روان خود یافته است.
امّا آدمی را گریزی از مرگ نیست؛ -هرکه باشد – چه اینکه در درون هر زندگی، مرگی خفته است. زندگی بدون مرگ آفریده نشده است؛ مرگ همراه و همزمان با زندگی به وجود میآید؛ همراه با او رشد میکند، با او در میافتد و سرانجام مرگ، بر زندگی فایق میآید، او را به زمین میزند و به عمرش پایان میدهد. به بیانی دیگر، مرگ، اوج و قلّه زندگی است، زندگی با مرگ است كه در اوج كمال خود میرسد و ادامه مییابد. زندگی بدون مرگ، كشتزار بیحاصلی است؛ بدین ترتیب انسان، زندگی در این جهان فانی را ترك میكند.
به بیان قرآن کریم:
كُلُّ مَنْ عَلَیهَا فَانٍ وَیبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.
به سخن مولانا:
مرگ اگر مرد است گو پیش من آی
تا بگیرم در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بیرنگ و بو
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
(کلیات شمس)
همچنین:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
با این که مولانا عمر زیادی نکرده بود؛ امّا رنج و درد بسیاری کشیده بود؛ آوارگی و دوری از وطن و بیش از شانزده سال بیثباتی و گردش در شهرهای مختلف، رنجهای فروان عشق؛ هم در وصل آن و هم در فصل و جدایی از شمس و نیز پدیدآوردن آثاری بیمانند در کمیت و کیفیت، غبار پیری و بیماری برچهرۀ زرد و تکیده و نزار مولانا نشانده بود؛ انگار آن عاشق دلسوخته شصت و هشت سال زندگی را برای رسیدن به چنین روزی تحمّل کرده بود. او این مسیر طولانی را پله پله آمده بود تا به ملاقات معشوق نایل گردد. او حالا در آستانۀ دوست قرار داشت و میخواست چشمان تابان خود را بر روی این زندگی كسل كننده ببندد.
مولانا نه تنها هراسی از مرگ نداشت؛ بلکه او بارها مرگ را آزموده بود؛ بارها به تعبیر خودش این دلق کهنه را به دور انداخته بود. مرگ برای او یک دشتِ گُل در یک صبح زیبایی بهاری بود:
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هشدار!
مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
روی زشت تست، نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
(مثنوی معنوی)
از نظر مولانا، تکامل از معبری به نام مرگ میگذرد و آدمی را از عبور از این معبر و رسیدن به درجه نهایی کمال چارهای نیست.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بپرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانّا الیه راجعون
مولانا در بستر بیماری افتاد، مردم قونیه از هرگروه به عیادت او میآمدند؛ روزی شیخ صدرالدین قونوی (م۶۷۳ ق) عالم بزرگ و شیخ الاسلام قونیه و جمعی از عالمان به عیادتش آمدند، صدرالدین، بر بالین مولانا نشست و با افسوس گفت:
«شفاک الله شفاء عاجلاً! خداوند شما را شفا دهد و صحّت برگردد که شما جان عالمیان هستید.»
مولانا در جواب او گفت: «پس از این، شفای خداوند شما را باشد. در میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است؛ نمیخواهید که نور به نور بپیوندد؟»
(شمس الدین احمد افلاکی، مناقب العارفین، ۲/۵۸۱)
شیخ صدر الدین و یاران او به گریه افتادند. حضرت مولانا برای آنان این غزل را انشاد کرد:
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخِ زرّین من منگر که پای آهنین دارم
بدان شه کو مرا آورد کلّی روی آوردم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون دل فلک دارم، برونِ دل زمین دارم
چرا پژمرده باشم من که بشکفته است هر جزوم
چرا خربنده باشم من براقی آهنین دارم
چرا از ماه وامانم؟ نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم؟ چو من حبلالمتین دارم
کبوتر خانهای کردم کبوترهای جانها را
بپر ای مرغ جانِ من که صد برج حصین دارم
(دیوان کبیر، غزل ۱۴۲۶).
زن و فرزندان مولانا در اطراف بستر بیماری او حلقه زده بودند؛ کراخاتون، همسر مولانا با تأسف گفت: «کاش مولانا چهارصد سال زندگی میکرد، تا عالم را از حقایق و معارف پر میساخت.»
انگار این غزل مولانا زبان حال و قال کراخاتون باشد:
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم، جای دیگر نمیشود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند، بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من، بیتو به سر نمیشود
بیتو نه زندگی خوشم، بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم، بیتو به سر نمیشود
(غزل ۵۵۳).
مولانا در جواب همسرش گفت: «مگر ما فرعونیم، مگر ما نمرودیم؟! ما را به عالم خاک چهکار؟! ما به عالم خاک برای اقامت نیامدیم. ما در زندان دنیا محبوسیم. امید که بهزودی به بزم دوست برسیم. اگر برای مصلحت و ارشاد بیچارگان نبودی، یکدم در نشیمن خاک اقامت نگزیدمی»
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقتست جان پاک را تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی با قوّت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین مقرون سبحانی کنم
(دیوان شمس)
آن شب، آخرین شبی بود که مولانا به ناچار بار زندگی این جهان و فراق دوست را تحمّل میکرد. جسم او گرفتار تب شدید بود؛ انگار که تن لاغر و نحیف مولانا آتش گرفته بود و دود از آن بر میخاست. سلطان ولد، پسرش بر بالین پدر نشسته بود و به چهره زرد و نزار او خیره مانده بود. شب از نیمه میگذشت. مولانا چشمهای خسته خود را گشود، به سلطان ولد نگاه کرد؛ پهنای صورت او را اشک پوشانده بود. مولانا گفت: بهاءالدین! من خوشم، برو سر بنه و قدری بیاسای و ما را با دوست تنها بگذار؛ اما مولانا این خواست را با زبان خود بیان کرد؛ زبان شعر، زبان عشق. این آخرین غزلی است که بر زبان مولانا جاری شده است. (مناقب العارفین، ۲/۵۹0)
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آبِ دیدۀ ما، صد جای آسیا کن
خیره کُشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکشد، کسش نگوید، تدبیر خون بها کن
بر شاهِ خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق! تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
در خواب، دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد، هین! دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
(دیوان شمس، غزل ۲0۳۹)
گویند: در همان روزها زلزلهای مخوف، هفتشبانه روز شهر قونیه را لرزاند و ویرانیهای بسیاری به وجود آورد. مردم که اعتقادی خاصی به مولانا داشتند، با ترس و نگرانی به نزد مولانا آمدند تا از زبان غیب بیان او سرّ این حادثه هولناک را بشنوند.
مولانا مردم را دلداری داد و گفت: «بیچاره زمین لقمۀ چرب میخواهد، میباید داد. این لقمۀ چرب من هستم که به زودی به زمین میپیوندم» (شمس الدین احمد افلاکی، همان، ص۲/۵۸۴).
این سخن بر مریدان مولانا گران آمد؛ چه اینکه آنان خیر و برکت زمین را از وجود مولانا میدانستند و غیبت او برایشان باور ناکردنی بود. فریاد زدند و بر سر و صورت مشت کوفتند. مولانا آنان را تسلّی داد و این غزل را خواند:
به روز مرگ چو تابوتِ من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دام دِیو در افتی، دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی، مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آنزمان باشد
مرا به گور سپاری، مگو وداع وداع
که گور پردۀ جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی، برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
ترا غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانۀ انسانت این گمان باشد؟!
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد
ز چاه، یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های هوی تو در جوّ لامکان باشد
(دیوان شمش، غزل ۹۱۱)
سرانجام مولانا جلال الدین محمد بلخی در روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال۶۷۲ه.ق./ ۱۷دسامبر۱۲۷۳م در هنگامه غروب خورشید، چهره در نقاب خاک کشید. جسم خاکی او سرد شد؛ امّا جان افلاکی او روز به روز گرما و برگوبار بیشتری یافت. چه اینکه او خود پیشبینی کرده بود:
مرگِ بیمرگی بود ما را حلال
برگِ بیبرگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر نهان پایندگی
(بدیع الزمان فروزانفر، ص۱۱۳)
در مرگ مولانا تمام قونیه سیاه پوشید و عزادار شد؛ به گفتۀ افلاکی چنان رستاخیزی برپا شد که قیامت کبری در پیش چشم همگان آشکار گردید: «جمیع ملل با اصحاب دین و دولت حاضر بودند؛ از نصارا و یهود و رومیان و اعراب و ترکها و غیرهم؛ هریکی به مقتضای رسم خود کتابها را برداشته پیشاپیش جنازه میرفتند و آیات زبور و تورات و انجیل را میخواندند و نوحهها میکردند. مسلمانان جلو آنان را گرفتند و گفتند: این پادشاه دین، رئیس و امام و مقتدای ماست، شما چرا شیون میکنید و عزا گرفتهاید؟
جواب دادند: ما حقیقت موسی و عیسی و جمیع انبیا را از بیان عیان او فهم کردیم و روش انبیای کامل را که در کتابهای خود خوانده بودیم در رفتار و گفتار او دیدیم. اگر شما مسلمانان، مولانا را حضرت محمد(ص) وقت خود میگویید، ما او را موسی عهد و عیسی زمان میدانیم.
چنانکه خود گفته بود:
هفتاد و دو ملت شنود سرّ خود از ما
دمساز دوصد کیش به یک پرده چو ناییم
یک کشیش رومی در حالی که بغض گلویش را میفشرد چنین گفت:
«مولانا آفتابی است که بر همۀ عالمیان تافته است و همۀ عالم آفتاب را دوست دارند و خانههای همگان از او نورانی میشود.»
دیگری اشک از صورت خود سترد و گفت: «مثال مولانا همچون نان است و همگان را از نان گزیری نیست. هیچ گرسنهای را دیدهاید که از نان بگریزد؟» (شمس الدین احمد افلاکی، همان، ۲/ ۵۹۱-۵۹۳).
جسم نحیف و لاغر مولانا را در کنار پدرش در خاک گذاشتند. این محل پیش از دفن سلطان العلما، پدر مولانا و خود او به باغ سلطان معروف بود. پس از دفن مولانا «تربه» نامیده شد.
(بدیع الزمان فروزانفر، همان، ص۱۱۶)
قاضی نجمالدین طشتی، از عارفان نامی در جمع بزرگان فرمود: «سه چیز در عالم عام بود و چون به مولانا منسوب شد، خاص گشت؛ اوّل مثنوی است که پیش از این، آن نوع شعر را که دو مصراع هم قافیه داشت مثنوی میگفتند، در این زمان چون مثنوی گویند، مردم مثنوی مولانا را می فهمند. دوّم پیش از این همۀ علما را مولانا میگفتند، اکنون از مولانا تنها نام او به ذهن میآید. سوم هرگورخانه را تربه میگفتند، اکنون تنها مرقد مولانا را تربه گویند.»
(شمس الدین احمد افلاکی، مناقب العارفین، ۲/۵۹۷)
امروزه قبۀالخضرای مولانا در شهر قونیه معروف خاص و عام جهان است؛ هر ساله هزاران تشنه و مشتاق معنویت و عرفان از سراسر جهان به زیارت او در قونیه میشتابند. مولانا خود به مشتاقان زیارت گنبدوبارگاه خود چنین پیام داده است:
ز خاکِ من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی، مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیتِ مستانه سراید
اگر بر گورِ من آیی زیارت
ترا خر پشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گورِ من برادر
که در بزمِ خدا غمگین نشاید
زَنَخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نُقل یار خاید
ز هرسو بانگِ جنگ و چنگ مستان
ز هرکاری به لابد کار زاید
مرا حق از مَیِ عشق آفریده است
همان عشقم، اگر مرگم بساید
منم مستی و اصلِ من مَیِ عشق
بگو از مَی به جز مستی چه آید؟
(دیوان شمس، غزل ۶۸۳)
در پایان ایننوشته، وصیتنامهای کوتاه، آموزنده و خواندنیای حضرت مولانا را برای مزید فایده میافزایم.
«اوصیکم بتقوی الله فی السرّ و العلانیه و بقلّه الطعام و قلّه المنام و قلّه الکلام و هجران المعاصی و الآثام و مواظبه الصّیام و دوام القیام و ترک الشهوات علی الدّوام و احتمال الجفاء من جمیع الأنام و ترک مجالسه السفهاء و العوام و مصاحبه الصالحین و الکرام. فأنّ خیرالنّاس من ینفع النّاس و خیرالکلام ماقلّ و دلّ والحمد لله وحده.»
(شما را وصیت میکنم به تقوای الهی در آشکار و پنهان و به بسندهکردن اندک در خوردن، خوابیدن و سخنگفتن؛ همچنین به دوری از گناهان و معصیتها و همیشه روزهداشتن، شبزندهداری و ترک خواستههای نفسانی و تحمّل ستم و جفا از دیگران. از همنشینی با بیخردان و عوام بپرهیزید و با صالحان و بزرگواران همنشینی کنید.
بهترین مردم کسانی هستند که به مردم نفعی میرسانند و بهترین سخن، سخن کوتاه، مستدل و محکم است. ستایش مخصوص خدای یگانه میباشد). (بدیعالزمان فروزانفر، زندگانی مولانا، ص ۱۱۲)