بخش دوم
در جای دیگر عشق را اصطرلاب اسرار خدا میداند و میگوید:
عـاشـقی پیـداســت از زاری دل
نیست بیمــاری چو بیـماری دل
عـلت عاشــق زعـلتها جــداست
عشق اصــطرلاب اسـرار خداست
عاشقی گر زین سرو گرزان سرست
عــاقبت ما را بدان سـر رهبر است
هـرچه گـویم عشـق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچـه تفسیر زبـان روشـنگر سـت
لیک عشق بـی زبــان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافــت
چون عشق آمد قلم بر خود شگافت
عشق درشرحش چوخر در گل بخفت
چون به عشق و عاشقی هم عشق گفت (6)
اما به نظر مولوی آن عشق کار ساز است که از رنگ ها و شوائب به دور باشد ورنه سر انجام آن، ننگ آلود خواهد بود:
عشقهای کـــز پی رنگی بود
عشق نبود عــاقبت ننگی بود (7)
مولوی در پهلوی عشق از مرگ نیز یاد میکند، اما نه آن مرگی که پایان همه چیزهاست و نه آن مرگی که آدمی را به فنا میبرد، بلکه آن مرگی که تتمۀ عشق است، یعنی مرگی که با پر و بال عشق، آدمی را به کمال میرساند. به عبارت دیگر مرگی که مولوی آنرا عنوان میکند، مرحلۀ فنا و نا بودی نیست، بلکه مرگی است که انسان را به بقاء میکشاند. از این سبب است که او همه جا آنرا می ستاید. گونهیی از مرگ به نظر مولانا “مرگ تبدیلی” و آن چنان است که انسان از نظر کیفیتی تغییر میکند و مولوی آنرا چنین تعبیر می نماید.
بــیحـجابت بـاید آن، ای ذو لباب
مـرگ را بـگزین و بردر آن حـجاب
نه چنان مــرگی که در گوری روی
مــرگ تبــدیلی که در نوری روی
مــرد بــالغ گشت آن بَچْگِی بمرد
رومیی شــد صبغت زنـگی سـترد
خاک زر شد هیأت خــاکی نمـاند
غـم فـرج شـد خـار غمناکی نماند
مصــطفی زین گفت کای اسرارجو
مــرده را خـواهی که بینی زنده تو
میرود چــون زندگــان بر خاکدان
مـــرده و جــانش شده بر آســمان
جَانُشْ را این دم به بـالا مسـکنیست
گــر بــمیرد روح او را نقــل نیست
زانکه پیش از مرگ او کردست نقـل
این بــمُردن فــهم آید نه به عقــل
نقــل بـاشــد نـه چـو نقل جان عام
هــم چـو نقــلی از مقـامــی تا مقام… ( 8 )
در باب مقدرات ازلی نیز عقایدی از این دست دارد که چون قضا به جریان افتد، عاقلان نیز کور و کر میشوند.
چون قضا بیرون کند از چشم سر
عاقلان گردند جمله کــور و کــر (9)
در تصوف مولانا سماع جایگاه خاص دارد و در نزد او مایۀ تزکیۀ نفس سالک میشود و این حقیقت از همان آغاز مثنوی و خطابی که مولانا به مستمع دارد، پیداست. البته درباب آنچه وی آن را “سماع راست” میخواند، صادق مینماید به سماع بی دردان که سایر صوفیه نیز آن را در خور طعن و انکار یافته اند، مربوط نیست. ابیات نینامه را هم بیشک خاطرۀ پر شور یک “سماع راست” باید به مولانا الهام کرده باشد و از روایات مناقب نویسان هم بعد از اتصال به شمس مخصوصاً به دنبال غیبت او از قونیه، استغراق مولانا در سماع و در نغمۀ نای و رباب پیداست.
این نکته که مولانا در مثنوی سماع را از غذای عاشقان و مشتمل بر ذوق خیال وصل میخواند، از آن رو است که به اعتقاد وی عاشقان حق، در عالم است و به آوازهای خوش روحانی انس داشته اند و امروز که در عالم انفس و کدورات حسی گرفتارند، چون شمهیی از آن آواز ها بشنوند، روح و جان شان از غایت به جوش و اضطراب میآید و عشق و اشتیاق آنها پرورش مییابد و زیادت و افزونی میگیرد. درمثنوی هم حکایت آن تشنه که چون جوز در آب میاندازد و صدای آب وی را خوش میسازد، تأثیری را که سماع در نزد مولانا همچو نیایش رمزی تلقی میشده است که لازمۀ “سماع راست” و متضمن لطایف اسرار طریقت بوده است.(10)
آنچه را مولانا در مثنوی به بیان میآورد، حاکی از تجربۀ شخصی یا مبنی بر آن مینماید و تا حدی از همین رو است که مثنوی قبل از هرچیز، متضمن عرفان عملی و سلوک تجربی به نظر میرسد.
انسان در نزد مولانا مقام بزرگ دارد، اما تا وقتیکه به نظر او انسان در خشم و شهوت و در خورد و خواب حیوانی که با خشم و شهوت مربوط است، با خود بر نیاید، نمیتواند از خودی خویش که تعلق قلبی او را به عالم حسی سبب میشود و از عالم جانش منصرف میدارد، بیرون بیاید و در نشۀ انسانی که ورای مرتبۀ حیات حیوانی و آنسوی دنیای خور و خواب است، تجدید حیات بیابد. بنابر آن، آنچه مایۀ مزیت انسان بر عالم و بر تمام کائنات محسوب میشود، همین حقیقت انسانی است که عشق را با اختیار در وی جمع میکند و توسل به اخلاق عالی را که غایت سلوک و مقصد حکمت و کمال انسانی است، برای وی ممکن میدارد و از اینکه انسان اصطرلاب و اوصاف علو گفته میشود، باید همان منزلت عالی خویش را حفظ کند و به پرتگاه گمراهی نیفتد. اشارت مثنوی در این مورد چنین است:
اتصــالی بی تکیــف بـی قــیاس
هست رب الناس را با جان نـاس
آدمی بر قـــد یک طشت خمیر
بر فـزود از آســمان و از اثــــیر
گفت میجویم بــه هر سو آدمی
که بــود حــی از حیات آن دمی
آن یکی با شمع بر میگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سـوز
کو درین دو حال مردی در جهان
تا فـدای او کــنم امــروز جـــان
آدم اصــطرلاب اوصـاف عــلوست
وصــف آدم مــظهر آیــات اوست…
مولانا در مثنوی در باب اخلاق و تربیت، نکته سنجیهای بدیع دارد، او سرچشمۀ خوشیها را جان میشمارد و لذات معنوی را که قابل سلب نیست، بر لذات جسمانی که فانی است، ترجیح میدهد و در طریقت، ریا و خود پرستی را به مثابۀ بند و زنجیر آهنین میشناسد که منابع سیر روحانی انسان در مدارج کمال میشود و حتی علم و دانش را اگر سبب مزید عجب و پندار شود، فضیلت نمیشمارد و حجاب راه میداند. بنابر این اخلاص و پاکی نیت را، هم در علم و هم در عمل لازم میداند و تأکید میکند که انسان باید در اعامل خود همواره به خدا (ج) رجوع نماید و تا وقتی نظر انسان از غبار هوا و شهوت نفسانی زدوده نشود، به حقیقت نایل نخواهد شد. بدینگونه اخلاق و طریقت نیز در تعلیم مولانا وسیلهیی است برای تهذیب صوفیانه، و وی اخلاق و طریقت را برای نیل به حقیقت که غایت مطلوب واصل و مبداء وجود است، به منزلۀ وسیله میشمارد. (11)
مولانا در مثنوی در قالب قصهها بسا از مطالب عرفانی را در لباس رمز و تمثیل بیان میکند، چنانکه در قالب یک قصۀ زیبا و پرهیجان و آکنده از دقایق حکمی، حرکت روح هر عارف عاشق را از عالم مهجوری تا مرتبۀ وصال دنبال میکند و صورت قصه را سرحال میداند و در خطالسیر آن، به شرح نکات غامض و اسرار جان عشق میپردازد و مراتب سلوک و متلاطم روحانی خود را نیز بیان میکند.
قصۀ زرگر سمرقندی و کنیزک، حکایت پیر چنگی، داستان موسی و شبان و ده ها قصۀ دیگر، رمزی بس بزرگ را می گشاید و نتایج قابل توجهی را از آنها استخراج می نماید که انسان را به سوی انسانیت و سعادت سوق میدهد و اورا از گرویدن به بدی و گناه باز میدارد. مثلاً در قصۀ زرگر سمرقندی و کنیزک، مولانا نتیجه می گیرد که تا انسان خود را از تعلقات دنیوی خالی نسازد و از قید دنیای پر زرق و برق که “زرگر سمرقندی” در این قصه رمزی از آنست، رها نشود، اتصالش به عشق حقیقی ممکن نیست:
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زانکه عشق مرده گان پاینده نیست
زانکه مـرده ســوی ما آینده نیست
عشق زنـــده در روان و در بصـــر
هــردمی بـــاشد زغنچه تــازه تر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شــراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگــزین که جمله انبیاء
یــافـتند از عشـق او کـار و کیا
تو مگو مارا بدان شــه بـار نیست
با کــریمان کـارها دشـوار نیست (12)
ادامه دارد