استادجان، سلام.
تو نیستی و نمیبینی که به چه روزی افتادهایم. فرزندان زبانمادری ما، زیر لگدهای فاشیسم، در مرزهای خونینِ خاک، لگدمال میشوند. همزبانی کاری نکرد، همدلی بیثمر ماند، و فریادهای ما در هیاهوی بیعدالتی و تبعیض، گم شد.
استاد!
از آن بلخِ افسانهای که در اشعار تو زنده بود، دیگر خبری نیست. زبان فارسی را در بند کشیدهاند. دیوارهای مکتب سلطان غیاثالدین دیگر پژواک صدای بزرگان و فخرآفرینان فرهنگ ما را در خود ندارد. دیوارها، همراه با عکسها و خاطرهها، فروریختهاند. شهر، دیگر شهر تو نیست؛ سرشار از بیفرهنگی، بیهویتی و خاموشی شده است.
زادگاهت دیگر «زادگاه» نیست. دیگر نام دخترانشان را اینجا رابعه و پروچیستا، مهرنگار و دُریانا نمیگذارند. دیگر صدای ترانههای کودکانه از خانهها نمیآید. کتابها بیصاحب افتادهاند، و ورقپارههای شعر و ادبیات را نه در کتابخانهها، که در گوشهی برگرفروشیها و بساط کهنهفروشها باید جست.
استاد عزیز، دیگر گذر «دربار» آن دربار پیشین خودش را ندارد؛ همان گذری که مردانی چون تو را در آغوش خویش پرورده بود. دیگر لیسهی باختر آن مأوای پرشکوه نیست که روزگاری، فرزندان روشنی چون تو را در آغوش میگرفت و به جهان هدیه میداد. اکنون، صنفهای درسیاش کمتر صدای اندیشههای بلند میشنوند، و دالانهایش دلتنگ گامهای مردانیاند که آینده را با واژه میساختند.
استادجان!
من سعادت دیدار تو را نداشتم، اما با اشعار و اندیشههایت چنان مأنوسم که گویی سالها نه در زادگاهت، نه در کنارت، بلکه در ضمیر و ذهن تو زیستهام.
وقتی نوشتی:
«ای عشق، ایکاش ما را ز ما میرهاندی»
گویی من در این واژهها، هزاران سال زیسته بودم. هر بار که این شعر را با آواز زندهیاد ظاهر هویدا میشنوم، به این میاندیشم که اگر «عشق» سرزمینی میداشت، این شعر و آن آهنگ، باید سرود ملی آن سرزمین میبود.
و آنگاه که گفتی:
«مباد بشکند ای رودها غرور شما»
این فقط شعر نبود؛ فریادی بود، مارش انقلاب درون ما که با هر ضربهاش، انگیزهی برخاستن میبخشید.
استاد باختری!
شاید آنسوی ناکجاها، صدای ضجهی دختران بلخ را بشنوی؛ دخترانی که در عزای مکتبهای بسته اشک میریزند، زنانی که در زندانخانهها به فراموشی سپرده میشوند. شاید از دور، هنوز پژواک خاموشی ما به گوشات برسد…
کاش بودی، کاش میدیدی که شعر از حافظهها گریخته، و نسل امروز، با آنکه نبودنت زخمی عمیق است، اما چه ناگزیر باید گفت: خوب است که نیستی؛ وگرنه چگونه توان آن را داشتی که ببینی نسل امروز، بیش از آنکه با واژههای بلند تو آشنا باشد، اسیر واژههای تهی و سطحی شده است؟
استادجان!
اگرچه تو رفتهای، اما واژههایت هنوز اینجا نفس میکشند. میان خاک و خون، تبعید و خاموشی، هنوز ردّ گامهایت بر برفهای بلخ پیداست. هنوز صدایت، چون نوایی محزون، در گوش جان ما طنین دارد.
ما ماندهایم، با اندوه، با پرسش، با واژههایی که از تو آموختهایم. و هر بار که دل ما میگیرد، هر بار که در کوچههای تار تاریخ گم میشویم، به سراغ شعر میرویم… به سراغ تو.
تو نیستی، اما شعرهایت چراغاند. چراغهایی که در شبهای دراز تبعید، روشناند. ما، با دلی تنگ و دیدهای پراشک، هنوز به همان جملهی آشنای تو پناه میبریم:
«ای شعر! ای شور بیامان ما…»
و میدانیم، تا وقتی این صدا هست، ما گم نمیشویم.
و اینک،
در خاموشی جهان،
تنها با تو میتوان حرف زد.
تو که صدایت از دیوارهای فروریخته نیز عبور میکند…
تو که هنوز،
در جانِ ما
زندهای.