«ویرانه دلِ ماست که با هرنگه دوست
صدبار بناگشت و دگربار فرو ریخت»
دیروز 6 اسد/مرداد، بعد از دیروقتها با جناب داکتر سمیع حامد صحبتی داشتم و از شنیدن حال و احوال نسبتاً مساعدشان، خیلی خوشحال شدم. به آن بزرگمرد از رنجِ غربت و بیماری که به آن دچار استم، گفتم؛ اما او با همتی نمونه و روحیهی بلندبالای خود، مرا دلداری داد و انگیزه برای ادامه دادن و مقاومت را در من تقویت کرد.
گفتم خوشحال شدم؛ بلی، زیرا وجود و حضور شخصیتهای انگشتشماری چون داکتر سمیع حامد که گنجی از امید و ارزشهاست، برای جامعهای مثل ما، و حوزهی ادبی افغانستان، به مثابهی قلبی گرم و جانبخش در کالبدی در حال سرد شدن است.
در این حال و اندیشه بودم که امروز 7 مرداد، اول وقت، خبر دردناکِ درگذشت استاد عزیزمان، صالحمحمد خلیق، شاعر، مورخ، باستانشناس، نویسندهی چیرهدست و اندیشمند را شنیدم و چنان در خود فروریختم که انگار برای لحظاتی، مرگ را نفس کشیدم. لحظاتی ازخودبیگانگی، یاسی نفسگیر، بغضی ناشناخته و ویرانگر، تنهایی وصفناپذیری که فقط یک مردِ ناآرامِ دور از وطن و انتقامجو بر خفاشان و متجاوزانی که خانه و شهرش را تصاحب کرده و هر لحظه به فکر تغییر این وضع است، او میتواند درکش کند. خلاصهی کلام، امروز اشک نریختم اما دریا دریا ریختم و خشکیدم.
چگونه ممکن است کسی که حدود یک هفتهپیش با من چیزی در حد یک ساعت صحبت کرد، بخش زیادی از فرصت صحبتمان روی جزئیاتی در خصوص ویراستاری و سلیقههای نوشتن بود، ناگهان غیب شود و برای همیشه از دست برود؟
من گهناگه ضمنِ بهانهی احوالپرسی، وقتی به موارد جدید و قواعد تازهتری ــ بیشتر پیرامون ویراستاری- فکر میکنم و میخواهم در نوشتار اعمال کنم، به استاد خلیق تماس میگرفتم و با او مشورت میکردم؛ به قول سعدی بزرگ:
« ز دوست هرکه تو بینی مراد خود خواهد»،
روانشاد یا میپذیرفت و تشویقم میکرد ویا خردمندانه و استادانه راهنماییام میکرد تا ناخودآگاه در روش نادرستی گیر نیفتم و گمراه نشوم.
راستش از سال 1387، از نخستین گامهایم در راه پر از دشوارییی سُراییدن و نوشتن، تا همین یک هفتهپیش، استاد خلیق راهنماییام کرده و یاری رسانیده است. صدها بار اشعارم توسط او اصلاح شده و صدها بار برای بهترشدن، از او نصیحت شنیدهام و مهرورزی دیدهام.
نهتنها من؛ که با تمام و کمال میتوانم بگویم که دستِکم دو نسل از اُدبا و شعرا، دستپروردهی استاد خلیقِ استند. او چهار دهه نوشت، سرود، پژوهید و پرورید. او هیچ شاعری در بلخ را بینصیب از اندوختهها و مهر استادی خود نگذاشته است؛ به قول شیخ شبستری:
«زهی دریا دلِ رندِ سرافراز».
از مقام راهنما و استادی مستقیم او اگر بگذریم، من و همهی شاعران و نوسندگان تاریخپژوه و ارزشگرا، مدیون فعالیتهای پژوهشی و نثر سره و تمیز استاد خلیق هستیم و از قلمِ او الهام گرفتهایم؛ از «فریاد آزادی» او که در خصوص رادمردِ آزادهی شعر معاصر، یعنی علامه سیداسماعیل بلخی است، تا کتاب ستبر و تناورِ «تاریخ ادبیاتِ بلخ» و از اثر وزینِ «تاریخ روزنامهگاری بلخ» تا «جشنهای آریایی» و همینطور آثار دیگرش، همه قابل دقت، خواندنی و کارا استند.
روانشاد استاد خلیق به لحاظ شخصیتی نیز اخلاق و خاصیت ویژهی خودش را داشت؛ کسی را هرگز و در هیچ حالتی نمیرنجانید، با کسی به آواز درشت و بلند سخن نمیگفت و هرگز در مقابل فرهنگیان، خورد و بزرگ، از خود غرور بیجا و تکبر نشان نداد.
او سالهای سال همچون محور مهم، عمل نمود. همگان در محور او جمع بودیم و همهی ما سالها به او تکیه کردیم. کاج بلندی که هرگز سست نگشت و نلغزید و دچار اُفت نشد؛ بل با کمال فروتنی و متانت، ایستاد و مقاوم ماند.
سالها در مقام ریاست اطلاعات و فرهنگ بلخ، در خدمت فرهنگیان و همشهریانش بود و با اصولِ بیافولش جُنبید و خلق کرد.
مرگ استاد خلیق، این پیر فرزانه و سوشیانسی درخشان، پس از غروب استاد محمدعمر فرزاد، احوال ما را به تباهی کشانید و قلبهایمان را تکهتکه کرد.
ای کاش و هزار ای کاش، در چنین اوضاع خاکستری و نا امیدی، او میماند تا همچنان مایهی دلگرمی و سبزینگیمان میبود.
آه، ای بلخِ گنجپرور! گهوارهی ارزشهای باستانی و معجزههای نهانی! چرا اینهمه درد میکشی و زخم میخوری؟ زخم از پی زخم و رنج از پی رنج. در گلویت پاشنهی لشکر پلیدی و جهل، در دامانت اجساد فرزانگان و خوبانی که سالها تو را نفس کشیدند و زیستند، اما همچنان تو را سوگوار گذاشتند و برای ابد، رفتند.