یادداشت‌هایی از روزگارِ همنشینی با استاد واصف باختری

استاد واصف باختری

در سال ۱۳۶۳ هجری خورشیدی که دانشجو بودم، روزی پس از چاشت به نشانی یکی از دوستان خوب آن روزگار رفتم. وقتی به سالن راهنمایی شدم، دیدم تقریباً اکثر بزرگان شعر و نثر پارسی ـ اعم از درباری، نیمه‌درباری و آزاد ـ گرد هم جمع شده‌اند. محفل رو به پایان بود. پس از چند دقیقه، مرحوم ره‌نورد زریاب گفتند: «یکی از جوان‌ها واصف را تا خانه‌اش همراهی کند؛ چون تنهاست.» انوشه‌یاد استاد باختری گفتند: «نیازی نیست؛ اگر لازم بود، اندیوالَم را می‌شناسم!» شاید مرحوم استاد محب بارش بود که با خنده گفت: «هم جوان‌ترین معلوم است و هم اندیوالِ استاد که شجاع… است.»

با استاد به‌سوی چهارراه صحت عامه می‌رفتیم که ناگهان با پیرمردی خوش‌صدا و مرتب روبه‌رو شدیم. استاد دست مرا با سرعت رها کردند و گفتند: «چه عجب!» با ادای سلام و صمیمیت متقابل، دست آن پیرمرد را بوسیدند. با استفاده از اندک فرصت، پرسیدم: «چرا شما دست این آدم را بوسیدید؟» آهسته فرمودند: «استادم است.» شخصیت این مرد ـ که استاد را «واصف جان» خطاب می‌کرد ـ لحظه‌به‌لحظه برایم عجیب‌تر می‌شد. استاد باختری پرسیدند: «حتماً استاد سرخابی را قبلاً هم می‌شناختی؟» گفتم: «با نام و شخصیت‌شان آشنا بودم!»

استاد یونس سرخابی دست استاد باختری را محکم گرفت و گفت: «پیدایت کردم! جای رفته نمی‌تانی!» باختری صاحب به‌آسانی پذیرفتند. گفتم: «من از شما اجازه می‌گیرم.» باختری صاحب گفتند: «تو که رفیق نیمه‌راه نبودی؟» گفتم: «یادم نبود که در آخرین وخشور نوشته بودید: کوته‌پروازان… در نیمه‌راه آشیان می‌گزینند.» (آن مقاله در آن زمان چاپ نشده بود؛ از مقالات سیاسی‌ـ‌ادبی ممنوع بود که دست‌به‌دست می‌گشت، خوانده می‌شد و ارج گذاشته می‌شد.)

رسیدیم به منزل جناب سرخابی صاحب که باز هم جز من کسی نبود تا سودای لازم را بیاورد. وقتی سودا را آوردم، مادر مهربانی در دهلیز به من گفت: «تو بیچاره را از کجا گیر کردن؟ هه‌هه‌هه‌هه…»

وقتی به استادان پیوستم، محفل‌شان بسیار گرم بود. سخن بر محور قصیدۀ خراسانی و بزرگان شعر پارسی می‌چرخید. همین‌که سرخابی صاحب در جهت اثبات سخنانش ابیاتی از استادان مکتب قصیده می‌خواندند، استاد باختری بی‌درنگ در همان وزن و قافیه، ابیاتی پُرعذوبت می‌خواندند. در یکی دو مورد، سرخابی گفت: «قیامتی به خدا! چطور یادت مانده؟» من که می‌دانستم استاد باختری قصیده‌سرا نیستند، با موقع‌شناسی تمام گفتم: «استاد! جناب سرخابی صاحب که از استادان قصیدۀ فارسی می‌خوانند، شما هم در عین وزن و قافیه و محتوا از که می‌خوانید؟» فرمودند: «من از استاد سرخابی می‌خوانم…!»

از آن روز تاکنون در این اندیشه‌ام: آن آتشفشان خاموش که تنها از شادروان یونس سرخابی این‌همه شعر در حافظه داشت، از اساطیر پارسی تا چه اندازه شعر در خاطر نگه داشته بود!

ـــــــ

بار دیگر در انجمن نویسندگان، از استاد باختری پرسیدم: «چرا احمد شاملو، با آن همه عظمت، ژنده‌پیل پارسی ـ ابوالقاسم فردوسی خراسانی ـ را به‌بهانۀ اینکه نمایندۀ طبقات حاکم است، ناسزا می‌گوید؟»

استاد پرسیدند: «حتماً می‌خواهی پاسخم را بشنوی؟»
گفتم: «بله.»
فرمودند: «احمد شاملو در این مورد خاص: پیرانه‌سر، خشم جوانی را به ممارست گرفته است!»

حال که این اقیانوس ـ به صلابت کوه و نجابت بهار ـ آرزوهایش را فرو برده است، از زبان سعدی باید گفت:

«رحمت بر آن تربت پاک باد.»

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان