Search
Close this search box.
Yadi-Az-Safar-qunya1

نهم مهر/ میزان مصادف به هشت‌صد و هفدهمین سال‌روز تولد مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی عارف، روحانی و شاعر چیره‌دست پارسی زبان می‌باشد. به همین مناسبت، خواستم یادآورِ از خاطرات دوبار سفر خویش را به آرامگاه ایشان به‌گونه‌ای مختصر بنویسم. برای نخستین‌بار به تاریخ  نوزدهم آذر/ قوس سال ۱۴۰۱ و برای دومین‌بار در بیست‌ونهم خرداد/ جوزا  ۱۴۰۲ خورشیدی همراه با چند تن از دوستان خویش که از گوشه و کنار جهان به شهر آنکارا گرد آمده بودند، رهسپار شهر قونیه که آرامگاه خداوندگار بلخ در آنجا واقع است، شدیم. در بار اول، من را دکتر عبدالبشیر فکرت، دکتر نصرالدین مظهری، دکتر ذبیح‌الله ساعی و در بار دوم به اضافه‌ی دکتر فکرت و دکتر مظهری، دکتر عبدالعلیم محمدی، دکتر عبدالمبین عالمی، مهندس عبدالله معصوم و خیرالدین خیری همراهی داشتند.

هنگامی‌که وارد شهر قونیه شدیم، آن‌جا را شهر عاشقانه، شهر عارفانه و شهر شاعرانه دریافتم‌. آنچه را که من در قونیه دیدم و حس کردم، پیش از دیدار آن برایم غیر قابل باور بود. حومه‌ی آرامگاه حضرت مولانا با نوشته‌های رهنمایی و اشعار مولانا به زبان پارسی آراسته شده بود. هم‌چنان در آن‌جا نگاره‌ها، آبدات و اماکن تاریخی و فرهنگی زیادی از دوره‌ی سلجوقیان و عثمانی‌ها به‌ چشم می‌رسید.

در سفر نخست، دیدن این شهر و زیارت کردن مولانا از دو جهت برایم جالب و قابل تأمل بود: نخست این‌که نقش زندگی، تدریس، تبلیغ و موجودیت آرامگاه مولانا در شهرت جهانی شهر قونیه خیلی عمیق نهفته است. از سلاطین سلجوقی و عثمانی گرفته تا رهبران جمهوری ترکیه در ترمیم، نگهداری و  شناساندن هر آنچه که مربوط به داشته‌های مادی و معنوی مولانا می‌شود، هزینه به خرج داده‌اند. این عملکرد، برای دولت ترکیه منفعت اقتصادی نیز دارد؛ چون سالانه ملیون‌ها تن از پیروان و دوست‌داران مولانا و گردش‌گران به زیارت او می‌آیند.  مولانا و متعلقات او به‌عنوان یک میراث فرهنگی و تاریخی باارزش در این شهر قابل رویت است، اما خانقاه بهاءالدین‌ولد (پدر مولانا) در بلخ، در حال نابودی کامل قرار دارد. متاسفانه که از زمان تأسیس جغرافیای سیاسی افغانستان تا حالا، برخورد زمامداران آن با میراث‌های تاریخی و فرهنگی این سرزمین، سیاسی و قومی بوده است. آن‌ها نه‌تنها که خودشان را شریک تاریخ، تمدن و فرهنگ گذشته‌ی این سرزمین نمی‌دانند، بلکه مسائل یادشده را میراث بیگانه‌گان می‌پندارند. به همین دلیل است که ارزش‌های مادی و معنوی این سرزمین با انواع مختلف نابود می‌گردد.

هم‌چنان در داخل محوطه‌ی آرامگاه مولانا، مردمان زیادی از هر گوشه‌ی جهان با فرهنگ‌های مختلف، زبان‌ها و دیدگاه‌های متفاوت به ظن خویش، یار مولانا شده بودند. کسی اشعار مثنوی معنوی را به زبان خویش می‌خواند، کسی دست به دعا بود، کسی عکاسی می‌کرد و  کسی هم تماشاگری داشت.

دوم این‌که فضای شهر قونیه و بخصوص محوطه‌ی آرامگاه مولانا معنوی است. در داخل محوطه‌ی آرامگاه آوای نی طنین‌انداز و فضا را معنوی‌تر ساخته بود. همان لحظه‌ی که وارد محوطه‌ی زیارت گردیدم، حس عجیبی برایم رُخ داد. من از هر آن‌چیزی‌که به جهان مادی تعلق داشت، فارغ شدم. دقایقی چشمان خود را بستم و به عظمت و بزرگی اندیشه‌های مولانا فکر کردم. کسی‌که تفسیر دو بیت شعرش، یک جلد کتاب می‌شود. دکتر علی‌رضا آزمندیان، کتابی را تحت عنوان «تکنالوژی فکر» نوشته است. او آغاز و انجام آن کتاب را با این شعر مولانا تجزیه و تحلیل می‌کند:

ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که تویی

وی آینه‌ی جمال شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

اگرچه من مولانا را تنها با خواندن چند پارچه شعر و داستان می‌شناسم؛ ولی عمیقاً تحت تأثیر فضای حاکم در داخل محوطه‌ی آرامگاه او قرار گرفتم. پس از آن مصمم شدم که قسمتی از وقت خویش را صرف دانستن اندیشه‌‌های مولانا نمایم و قطره‌ی از بحر معنوی او را نصیب شوم. همین‌طور از دیدن رقص سما و شنیدن موسیقی و مناجات توسط گروه ویژه آن برگزار می‌شود نیز لذت بردم.

زمانی‌که به‌عنوان دومین‌ سفر به قونیه وارد محوطه‌ی آرامگاه مولانا شدم، نسبت به بار نخست، بیشتر تحت تأثیر فضای معنوی حاکم در آن‌جا قرار گرفتم. خودم را برای مدتی تنها قرار دادم و به آواره‌گی مولانا فکر کردم. او که وطن خویش را دوست داشت، ولی خشونت‌ها و جنگ‌ها سبب شده بود تا بی‌وطن و آواره گردد و بار‌بار یادی از میهنش کند. مولانا در مثنوی معنوی پیرامون زادگاه خویش چنین سروده است: «بلخی‌ام من بلخی‌ام من بلخی‌ام = شور دارد عالمی از تلخی‌ام» ویا در دیوان شمس چنین گفته است: « نعرهءهای و هوی من از در روم تا به بلخ= اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من». وقتی‌که داخل محوطه‌ی آرامگاه مولانا حضور داشتم، شعر سرآغاز دفتر اول وی که چنین است: «بشنو از نی چون شکایت می‌کند = از جدایی‌ها حکایت می‌کند…» را با چشمان بسته و رُخ به سوی قبر مولانا می‌خواندم. همین‌که به مصرع «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش= باز جوید روزگار وصل خویش» رسیدم، در دلم سوزی از بی‌وطنی و آواره‌گی آمد. درد آواره‌گی و سرنوشتم  را با سرنوشت مولانا شبیه دیدم و چشمانم اشک‌ریزان شد. یکی از دوستان دستم را گرفت و مرا به گوشه‌ای برد و دلداری داد  و گفت که پشت هر تاریکی، یک روشنی نهفته است و این روزها را پایانی خواهد بود.

به هر حال، رفتن به آرامگاه مولانا سبب شد که با اندیشه‌های مولانا بیشتر آشنا شوم و اشعار او را بخوانم و بشنوم. یار مولانا شدن آسان و درک اسرار  او خیلی دشوار است. به قول خود مولانا: «هر کسی از ظن خود شد یار من= از درون من نجست اسرار من».

 

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان