به دل بیا که به جان خود آشنات کنم
به جانم آنچه بود جملگی فدات کنم
به دام عشق ترا باز بال و پر بندم
ز دامهای دگر جان من رهات کنم
به جذبه ای که مرا هست در تو گم گردم
به سان کاه شوم تا که کهربات کنم
مرا به یاری ات ای عقل اعتمادی نیست
مگر به عشق جنون مایه ای فنات کنم
سرشته اند دماغ و دل مرا ز وفا
به من بجوش که سرتا به پا وفات کنم
به آرمان بلندی که عشق میخواهد
ز خود روم به رضای تو تا رضات کنم
من از نگاه تو کیفیت هوا گیرم
چو بو ز رنگ بیرون آیم و هوات کنم