در کوچههای خستهی شب ماهتاب مُرد
آهی کشید سوتهدلی، آفتاب مرد
دریا اسیر ساحل و ساحل سراب گشت
در خشکسال حادثه رؤیای آب مرد
در تنگنای جهل مرکّب دریغ و درد
خشمِ شکفته، بارقهی انقلاب مرد
در انحصار سرد تقلّب، یساولان !
آزادگی فسرده شد و انتخاب مرد
بر آسمان تار نگاهم صفیر اشک
خطی کشید و خندهزنان چون شهاب مرد
در هر کرانه غلغلهی کرکسان بپاست
یعنی به اوج قلّهی گردون عقاب مرد
رستم سپرد جان به جهانآفرین، ولی
جرثومهی ستمگری، افراسیاب مرد
رند رمید، خاطر خمخانه نوش گفت:
نور و نشاط و نشئه و شور و شراب مرد؛
در صفحهی مجازی رایانه اش نوشت:
«چت» میکنیم و زندهدلیم و کتاب مرد
اشکی چکید و چامهی نوح شد نوای دل
در انتهای همهمهی تر، سراب مرد
در فصل عاشقانهترین مستی وصال
بیداری بهار تو گل کرد و خواب مرد
آرامش حضور تو بخشید زندگی
ای جان جاودانهی من! اضطراب مرد
امشب گسسته رشتهی سبزِ خیال من
تشبیه و استعاره و حسن خطاب مرد
شبتاب سکته کرد و شباهنگ میسرود:
در کوچههای خستهی شب ماهتاب مرد