پیش آیینه شعر میخوانم
ماه در آسمان نمیخندد
دست از آستین برون زده شب
در بهروی سپیده میبندد
روی سجادهی که کهنه شده
مادرم هی نماز میخواند
قدِ بختِ بدِ زنانهی من
سورهها را دراز میخواند
چقدر درد و دیدنی دارد
دیده اندوه خواهرم را نیز
شسته با اشکهای خود حتّا
خون پاک برادرم را نیز
پدرم رفته تا ستاره شود
خانه لبریز بوی تنهاییست
گاو خوردهست آن زمانها را
آنچه ماندهست ناشکیباییست
کوچهها را سکوت میبلعد
شهر از رونق ترانه تهیست
شاعران تا که خانه بردوشند
شعر از روح عاشقانه تهیست
زندهگی ایستاده است اینجا
آبها در دهان مرداباند
در شب و روزهای دلتنگی
ماه و خورشید هم نمیتابند
در هجوم سیاه پستوها
درس از یاد دختران رفته
مزهی زندهگی و خوشبختی
ای دریغا که از دهان رفته
پیش آیینه شعر میخوانم
شاید آیینه هم جگرخون است
باید از جای خود تکان بخورم
زندهگی بدرقم دگرگون است