چه روزگار شگفتی، چه سال نامرد است
پیام ها، همه شان، از حوالی درد است
درون خانه چراغی، گلی، گیاهی نیست
دو شاخه نور بیاور، که تاریک و سرد است
به زیر چتر سلامت جریده رو ای “دوست”!
که تیر حادثه پیوسته بر سر مرد است
شکوه جشن گل سرخ بلخ بامی نیست
دیار برمکیان خالی از هماورد است
درختها همگی زار و زرد و خون آلود
بهار هم به خیالم که تحت پیگرد است!