زبان و ادبیات فارسی، درختی تنومند و دیرپا است که همواره شاخههای تازهای میرویاند و از شکوفایی بازنمیماند. در هر نسل، نودهای نو از دل این درخت سر برمیآورد، بالنده میشود و به مجموعهی پُربار آن میپیوندد. در سالهای اخیر، به باور شماری از اهل ادب، یکی از این نودههای امیدبخش، احسان بدخشانی است؛ شاعری جوان که با تلاشهای پیگیر و آثاری پراحساس، نگاهها را بهسوی خود جلب کرده است.
او نخستینبار با مجموعهی «ابر موفرفری» به دنیای ادبیات فارسی معرفی شد؛ کتابی که طنین گامهای آغازین او را به گوش مخاطبان رساند. بهتازگی نیز با مجموعهی تازهای از غزلها با عنوان «بی شادیان» به میدان آمده و در مسیر تازهای گام برداشته است.
در گفتوگوی ظهور مظهر با احسان بدخشانی که در ادامه میخوانید، بدخشانی از تجربههای نخستین، نگاهش به زبان و شعر فارسی، و دغدغههایی سخن میگوید که او را در این راه همراهی کردهاند؛ گفتوگویی که میتواند خواننده را با ابعاد گوناگون شخصیت ادبی او آشناتر سازد.
مظهر: احسان بدخشانی را با بیان خودش چگونه معرفی میکنید؟
بدخشانی: احسان بدخشانی انسانی آرام، بیحاشیه و سر در لاک خودش است. مشغول زندگیست؛ گاهی با سهروردی و ملاصدرا درگیر است و گاهی با نیچه، ابن عربی و بسیاری دیگر از بزرگان ادبیات و حکمت. البته، هر روز دچار حافظ است و فکر میکند که حافظ خلاصهی شعر فارسی است.
مظهر: نخستین جرقهی شعر در ذهنتان از کجا آغاز شد؟ در کدام لحظه یا فضای زندگی احساس کردید شاعر هستید؟
بدخشانی: طبیعتا از بدو ورود به عرصهی شعر هیچ عنوانی در ذهنم نداشتم و شاید تصور نمیکردم آنقدر جدی کارکنم که روزی کتابم چاپ شود. من در یک روستای دور افتاده که محصور میان دو کوه است، در درواز بدخشان زاده و بزرگ شدم. یادم هست تمام دیوارهای خانه هارا در دوران مکتب با تباشیر سفید کرده بودم. شعرهایی را که از مکتب یاد گرفته بودم، به دیوارها مینوشتم. در کوهها که می رفتم، مثل بسیاری از روستاییها، آواز میخواندم و شعرهای فلکلور که میان همه باب بود را، من هم میخواندم. دوست داشتم، روزی ادبیات فارسی بخوانم (تا هنوز میسر نشده). ایران که آمدم، در یک جلسه، یکی از دوستان ادعای شاعری کرد و من که تا آن زمان فکر میکردم شاعر را باید خدا انتخاب کند یا حتما باید نظر و توجه خاص به آن داشته باشد، دوستی که ادعا داشت شاعر است، یک متن ضعیفی بنام شعر خواند که من حس کردم، واقعا ربطی به شعر ندارد. از همان لحظه من هم گفتم که شاعرم و شروع کردم. شاید پنج شش ماه را به صورت آماتور و غیرحرفهای نوشتم و بعد از آن بسیار جدی و پیوسته تا هنوز دارم مینویسم. «ابرموفرفری» شاید اسم عمیق و جذابی نباشد برای برخی، ولی من دوستش دارم، به دلیل اینکه انتخاب خودم بوده و شعرهای بسیار قابل توجهی دارد.
مظهر: بدخشان، با آن همه زیبایی و رنج، چه نقشی در زبان و جان شعرهای شما دارد؟
بدخشانی: با نگاه جامعه شناسانه، انسان محصول محیط است. بدخشان خانهی من است و فکر میکنم طبیعت گرایی در شعرهایم برآمده از محیط آن و تجربهی زیستهام در آن جغرافیاست. البته قصهها و افسانههایی که در میان زنان دهاتی وجود دارد، هم داستان خودش را دارد که در شعرهای من نقش دارند و سادگی و زلالی آن مردم نیز.
مظهر: «ابرموفرفری» نخستین تجربه شما بود، چگونه شکل گرفت و از بازتاب آن چقدر راضی هستید؟
بدخشانی: نخستین تجربهی شعری من، از نظر خودم قدم مهمی برای خودم است که در شعر افغانستان حرفی برای گفتن دارد. شعرهای اول من که محصول چند سال تلاش بود، در آن مجموعه جمع آوری و منتشر شد. به دلیل اینکه در کانادا چاپ شد، برای مخاطبان فارسی زبان، دسترسی اش سخت و ناممکن بود. از سوی انجمنها و نهادهای زیادی برایم پیشنهاد شد که جلسهی رونمایی برایش بگیریم؛ ولی خودم حوصله نداشتم. اگر در جامعهی فارسی زبان چاپ میشد، قطعا استقبال خوبی میشد، ولی به دلیل سانسور و حذف میسر نبود. در فضای مجازی استقبال بی نظیر بود. اغلب اهالی ادبیات افغانستان، واکنشهایی داشتند، هرچند نقد جدی دربارهاش نوشته نشد متاسفانه؛ ولی روی هم رفته خوب بود.
مظهر: عنوان «بی شادیان» ذهن را به تلخی و فقدان میکشاند. چرا این عنوان را برای کتاب تازهتان برگزیدید؟ دوست دارم در مورد این کتاب بیشتر بگویید.
بدخشانی: «بیشادیان»، مجموعه ۳۰ غزل است. غزلهای اجتماعی و عاشقانه. اسم مجموعه هم از یکی از شعرها گرفته شده. در مورد نام این مجموعه با استاد کاظمی مشوره کردم و ایشان هم گفتند، خوب است. برای همه معلوم است که شادیان اسم مکانی است در بلخ که در نوروزها یکی از مکانهای تفریحی مردم است و جای شادی و شکوفه دادنها و شروع سالی و پایان بخشیدن به سال دیگری. ربط دارد به زندگی و شور و هیجان. بااین اوصاف، مردم محروم اند از چنین مزیتی به دلایل سیاسی اجتماعی. به همین جهت «بیشادیان» انتخاب شد که هم ما از شادی محرومیم و هم از شادیان که نمادی از وطن باشد. به تعبیر حکما، تسمیهی کل به جزء اینجا شاید صورت گرفته باشد.
مظهر: این دو مجموعه، یکی با زبان نرم و خندان، دیگری با لحن تلخ و تأملبرانگیز، نمایندهی دو دنیای متفاوتاند؟ یا دو لایه از یک زیست شاعرانه؟
بدخشانی: در مجموعهی نخست شعرها بیپرواترند به این دلیل که ترس از سانسور نبود؛ ولی در بی شادیان شعرهای انتخاب شده است، خاطر دوستان در وزارت ارشاد را زیاد مکدر نکند و بگذارند کتاب منتشر شود. عاشقانهها جنبهی ایروتیک کمتری دارند و غزلهای اجتماعی هم راوی رنجهای اجتماعیاند. در مورد تغییر هم قطعا نگاهم نسبت به شعر فرق کرده و انتظارم از خودم و شعر بیشتر شده است. راستش نه شعر دیگر دوستان و نه شعر خودم، هیچکدام قانعم نمیکند. به همین دلیل تلاش میکنم، به آن جایگاهی که از شعر انتظار دارم، نزدیک شوم.
مظهر: آیا این تغییر لحن و فضا، واکنشی به وضعیت اجتماعی ــ سیاسی است یا تحول درونی شما؟
بدخشانی: تغییر فضا در شعرهایم از زمان چاپ مجموعهی اولم تا الان اتفاق افتادهاست، به این صورت که تجربهی من بیشتر شده و نگاهم دقیقتر نسبت به شعر. نمیدانم تاثیر وضعیت اجتماعی است یا مطالعات آثار فلسفی عرفانی، که شعرهایم درونی تر شدهاند. گاهی توجهم به مسألهی انتزاعیت در هنر بیشتر میشود. خودم گاهی به این فکر میکنم، ولی برای خودم دلیل دارم و دنبال چیزی هستم که هنوز نیافتمش.
مظهر: خوانندهی کتاب «بی شادیان» باید چه انتظاری از زبان، ساختار و فضای شعرها داشته باشد؟
بدخشانی: خواننده اگر از قبل با کارهای من آشنا باشد که این مجموعه ادامهی شعرهای قبل من است. اگر شناخت قبلی نداشته باشد میتوانم بگویم که من برای تفنن و تخلیهی روانی نمی نویسم، هرچند یک قسمت نویشتن حتما به روح نویسنده بر میگردد؛ ولی فراتر از این مسایل، من در پی کشفم. برای این امر ممکن فضاهای زیادی را تجربه کنم و کلماتی زیادی را احضار کنم تا اتفاق تازهای بیفتد. البته ممکن گاهی آن اتفاق نیفتد؛ ولی من حرفهای نوشتم و سعی کردم کم نگذارم. نوشتن برای من نخست خلق معنا برای زندگی خودم است و بعد برای اجتماع. راستش ما بسیار زیاد از جهان عقبیم و شخصا همیشه این امر برایم باعث خجالت بوده. مینویسم، شاید سالهای بعد آثار من باعث شود یک نفر دیگر پس از مقایسهی جامعه خودش با جوامع دیگر کمتر خجالت بکشد.
مظهر: از کدام شاعران یا متفکران بیشترین تأثیر را گرفتهاید؟ در سطح افغانستان یا بیرون از آن؟
بدخشانی: من از همه، از هرکسی که خواندهام متأثرم. من شعر فارسی را یکبار خواندهام از ابتدا تا امروز. شعر حافظ برایم کاملترین شعر است و ذکر همیشهام، برای من و هر شاعر دیگری خواندن حافظ از واجبات است. ولی من در شعر معاصر سید رضا محمدی را از همه بیشتر دوست داشتهام. با آنکه از اکثر شاعران امروز خواندهام، ولی نگاه استاد محمدی ویژه و شعرهایش مختص به خودشان است. در ابتدای آشناییام با شعر، شعرهای ایشان الهام بخش بودند برایم و هنوز هم بسیار دوست شان دارم.
مظهر: شعرهای شما گاه به سخنگویی نسلی شبیهاند که میان امید و خستگی ایستادهاند. آیا خود را صدای نسل خود میدانید؟
بدخشانی: نسل ما غریبترین نسل است. نسل قبل از ما شعرهای درخشانی خلق کردند که از برجسته ترین شعرهای معاصر ماست؛ ولی آن نسل غالبا وطن داشتند، کار داشتند، انجمن و جلسه داشتند. پل سرخ و انجمنهای فلان و بهمان داشتند. نسل ما فقط تلاش میکند که به زور نفس بکشد تا خودش و ادبیات و زبان زنده بماند. باوجود این مشکلات، شعر نسل ما بسیار درخشان است و رو به جلو. من خودم را صدای هیچ نسلی نمیدانم، فقط میخواهم بنویسم تا زنده بمانم، یاد آوری کنم که من هم هستم.
مظهر: شاعران جوان امروز افغانستان را چگونه میبینید؟ آیا همافزایی میانتان هست یا بیشتر در سکوتِ فردی پیش میروید؟
بدخشانی: شاعران جوانی که من از نزدیک دیدم و در فضای مجازی آشنا هستم، با همدیگر رابطهی نسبتا خوب دارند. دارند درک میکنند که اگر قرار است اتفاقی بیفتد، باهم میافتد. احترام وجود دارد، هم افزایی و همگرایی هست. هرچند ممکن مخالفتها و کوتاه اندیشیهایی هم وجود داشته باشد. جدای از آن مطلبی که نگران کننده است، نبودن نقد است در میان شعر جوان ما. زندگی آنقدر همه را مشغول و پراکنده کرده است که کسی به کسی کار ندارد و به متنهای تولید شده با نگاه انتقادی کمتر توجه میشود.
مظهر: شعر آزاد، زبان گفتار، و ساختارشکنی در آثار شما دیده میشود. آیا به پایان شعر کلاسیک باور دارید؟
بدخشانی: شعر کلاسیک فارسی و عربی (من بیشتر این دو شعر را میشناسم) از درخشانترین شعرهای جهان از ابتدا تا امروز است. بدون تردید تا انسان از ذوق سلیم برخوردار است، خودش را بی نیاز از آن احساس نمیکند. من شعر کلاسیک فارسی را بسیار دوست دارم و یک دوره مرور کردم همه را. برخی شاعرانی مثل حافظ را بارها و بارها خواندم و بارهای دیگر هم میخوانم. اما نظرم این است شعر فارسی به آن معنا دیگر نباید نوشته شود، چون پای شعر وقتی به میان میآید بدعت و خلاقیت و کشف را با خود دارد. ما نمیتوانیم به زبان سعدی و حافظ یا شاعران سبک هندی شعر بنویسیم چون قادر به درک زمان آنها نیستیم. قرنها گذشته از آن زمان. اگر هم برفرض با زبان حافظ شعر بگوییم، از دایرهی بدعت و کشف اثر ما بیرون است. با زبان قدما نوشتن و از آنها عبور کردن اگر محال نباشد بسیار دشوار است. اگر هم شعری مثل بیدل بنویسیم بازهم کپی بیدل میشویم و این واقعا چه ارزش هنری دارد؟ ولی شعر نئوکلاسیک یا غزل مدرن هرچند در همان ریتم و فرمها جریان دارد، ولی تفاوت اساسی دارد. شعریست همراه با زمان و درک زمانه. بااین رویکرد، شعر فارسی به خصوص غزل فارسی توانایی و ظرفیت زیادی دارد و میتواند خودش را با انعطاف همیشه در ذهن و زبان هنر دوستان زنده و جاری نگهدارد. من احساس میکنم شعر هیچ وقت به پایان نمیرسد، اگر انسان را بشناسد.
مظهر: در شعر، بیشتر دنبال کشف هستید یا دقت؟ کدامیک برایتان لذتآورتر است؟
بدخشانی: به نظرم کشف و دقت، هردو لازمهی شعر است. بدین معنا که شما صرفا با کشف نمیتوانید مدعی شوید که اثر هنری خلق کردهاید. زبان فارسی زبان شاعرانه است. اگر روزانه دقت کنیم، از زبان خودمان و اطرافیانمان سخنان شاعرانه و خلاقانهی زیادی بیرون میآید که ما توجهی به آن نداریم. نمی توانیم به آن سخنان پراکنده نام هنر بدهیم، یا نوشتهها و متون ادبی فراوانی وجود دارد که زبان شاعرانه دارند ولی شعر نیستند؛ اما اگر این کشفها با دقت و تأمل همراه شود هنر خلق میشود، شعر بیرون میآید، بسیاری از آرایه های ادبی که لوازم آرایش شعر اند، بعد از نوشتن شکل اولیهی شعر ممکن است به ذهن شاعر تبادر کنند. وقتی که ما دست به ویرایش می زنیم. البته این لوازم آرایشی نقش زیادی در تکمیل معانی، عمق، نظم و نسق شعر دارند.
مظهر: اگر قرار باشد تنها یک بیت از شعرهایتان در ذهن مردم باقی بماند، دوست دارید کدام باشد؟
بدخشانی: راستش دوست ندارم شاعری باشم که یک بیت از من بماند، نمی توانم انتخاب کنم. هر شعری که با انسان و آزادی ارتباط بیشتری دارد میماند، من دوست دارم بماند. شعر محصول تأملات، تلاشها، ناخودآگاهی های انسان در زمانهای متفاوت است. ممکن است در هر لحظه از زندگی به درک درستی در آن قسمت رسیده باشیم و هر شعر برای خود و به جای خود ارزشی دارد. شاید من آن بیت را هنوز نوشتهام.
مظهر: آیا تا حالا شعری بوده که بعد از سرودنش، شما را به گریه انداخته باشد؟
بدخشانی: بله، با بسیاری از شعرهایی که برای وطن نوشتهام گریستهام. شعرهای اجتماعی هرچند در مواردی در خود حماسه دارند؛ ولی حماسهاش انگار از دل یک شکست تلخ بیرون میآید. من وقتی شعر: از پلّهها بالا شد و در زد، در را نبست و رو به در خوابید…. گریسته ام. با شعر: فارسی بود گریهی پدرم، همچنان. و…
مظهر: اگر بیست سال بعد، دوباره با شما گفتوگویی داشته باشیم، دوست دارید از احسان بدخشانی امروز چه تصویری در ذهنمان مانده باشد؟
بدخشانی: دوست دارم همیشه انسان مفید باشم. کسی باشم که در میان یک سرزمین پر از حفره میخواهد به سهم خودش، در زمینهی فعالیت خودش آن حفره را پرکند، ویرانهای را ترمیم کند. من یک شاعر افغانستانی در ایرانم، اگر روز درس بخوانم شب باید کارکنم و اگر شب درس بخوانم باید روز کارکنم. شرایط قسمی است که باید یک قسمت مهمم را وقف کار برای مخارج زندگی کنم، ولی دوست ندارم صرفا به گذشته افتخار کنم، میخواهم بنویسم که آیندگان هم از ما بخوانند، مینویسم که فرهنگ و زبانم زنده بماند. بهترین راه برای اینکه کسی نتواند به حذفت فکر کند این است که باید آنقدر قوی باشی که چنین فکری به ذهن کسی خطور نکند. فرهنگ فارسی هرچند بسیار ریشههای سترگی دارد، ولی این تنه و شاخه نیاز به باروری دارد. هر فرهنگی که زایش ندارد می میرد. همین جاست که شاعر و نویسنده، معنا پیدا میکند. من برای خودم چنین هدفی در ذهن دارم. بااین امید مینویسم که حذف نشوم. پس دوست دارم چنین احسان بدخشانیای در ذهن بماند، حتی اگر نتوانم دست از تلاش نکشیدم.