میخواهم چیزی بگویم، از شاعری که وقتی نامش را میشنوی، حس میکنی با تاریخ و اندیشه و تبعید و زیبایی در یک آن روبهرو شدهای. واصف باختری… نامی که فقط یک شاعر را به ذهن نمیآورد، بل صداییست که از ژرفنای روزگار و زندگی یک ملت میآید. صدایی که با واژهها نفس میکشد، با اندیشه شکل میگیرد، و با غربت و درد معنا پیدا میکند.
من شعرهایش را اولینبار بیهدف ورق میزدم. فقط کنجکاو بودم. اما چیزی در آن واژهها بود… چیزی شبیه صدا، شبیه نجوا. مثل اینکه یک فرد تنها، در گوشهای از جهان، نشسته و دارد با خودش، با ما، با تاریخ، آهسته حرف میزند.
سرودههای استاد واصف باختری فقط شعر نیست؛ بلکه راهی به درون است. به درون زبان، به درون رنج انسان، به درون خودش. شعرهایش سنگیناند، بله. اما سنگینیشان از آن نوعیست که دل آدم را میکشاند پایین، به فکر، به پرسش. او از واژهها مثل کسی استفاده میکند که میداند وزن آنها چقدر است. هیچ کلمهای در شعرش بیجهت نیست، مثل پارچههای دقیق یک پازل که اگر یکی جابهجا شود، بافت کل از هم میپاشد.
شعر او، شعرِ پرسش است، نه پاسخ. شعر حیرت است، نه یقین. حتی وقتی از عشق میگوید، فقط از شور نمیگوید. از آن جنسی از عشق میگوید که با تنهایی و تأمل آغشته است. و شاید همین است که شعرش را به حافظ نزدیک میکند، نه از نظر سبک، که از حیث روح.
استاد از قالبهای کلاسیک استفاده میکرد، اما هیچگاه اسیرشان نبود. غزل، برایش قفس نبود؛ بال بود. گاه چنان از دل سنت، مفهومی نو بیرون میکشید که خیال میکردی این فرم، تازه خلق شده. و به این نتیجه میرسی که، این مرد سنت را نه فقط خوانده، بل زیسته. سنت در شعر او مثل یک پوست قدیمی نیست، بل مثل ریشهای زندهست.
واصف، شاعر تبعید هم بود. نه فقط تبعید فیزیکی، که تبعید درونی. گاه حس میکردم که با شعرهایش، خانهای ساخته برای خودش، خانهای میان واژهها، جایی که میشود از آنچه از دست رفته، پناه گرفت.
میدانید، آدمهایی هستند که واژه را بلدند، و آدمهایی هم که واژه در آنها زندگی میکند. باختری از آن دومیها بود. شعرهایش را که میخوانی، خیال میکنی در سایهای قدم میزنی که هم گرم است، هم غمانگیز، هم امن. و بعد، وقتی کتاب را میبندی، در دلت چیزی میماند. چیزی مثل بوی باران روی خاک، یا صدای یک ساز در کوچهای تاریک.
شاید در روزگار ما که حرفها زیادند و معناها کم، شعر واصف باختری هنوز هم بتواند راهی باشد به معنا، به پرسش، به اندیشیدن و نگریستن…