روایتِ دختر از پدر | گفت‌وگوی ذبیح فطرت با منیژه باختری

روایتِ دختر از پدر | گفت‌وگوی ذبیح فطرت با منیژه باختری

تذکر:

در آستانه‌ی دومین سال کوچ یکی از سترگ‌چهره‌های ادبیات فارسی دری،  انوشه‌یاد استاد واصف باختری، ذبیح فطرت، گفت‌وگویی با منیژه باختری، نویسنده، دیپلمات، و دختر بزرگ استاد باختری انجام داد.

این گفت‌وگو نه‌فقط پرتوهایی از زندگی یک شخصیت نام‌دار سرزمنی ما  را بازمی‌تاباند، بلکه پرتوی‌ست بر زیست خانوادگی، حافظه‌ی عاطفی و رنج‌های ناگفته‌ی تبعید، سکوت و ماندگاری. خانم باختری، با صداقتی بی‌پیرایه و بیانی نغز، ما را به درونِ خانه، حافظه و تجربه‌ی زیستن با کسی می‌برد که در نگاه او، فراتر از نام و آوازه، انسانی شریف، فروتن و پدر مهربانی بود.

 

فطرت: بسیار دوست دارم استاد باختری را از نگاه شخصی شما به عنوان دختر و یکی از نزدیک‌ترین افراد خانواده او، بشناسیم. از ایشان چه تعریفی دارید؟

باختری: انسان‌های بزرگ و استثنایی در هر نسل، بیشتر از شمار انگشتان یک دست نیستند. استاد باختری یکی از همان انسان‌های شگرف، یگانه، متفاوت و تأثیرگذار بود و این تأثیرگذاری تا امروز ادامه دارد. او در شعر، تاریخ، فلسفه، جامعه‌شناسی و در مجموع ادبیات فارسی یکی از قله‌های بلند فرهنگ و ادب افغانستان به شمار می‌رفت و همه‌گان به آن واقف استند. اما آن‌چه من می‌خواهم به ویژه بر آن تأکید کنم، شرافت استاد باختری و مهر او به انسان است. در زمانه‌یی که شرافت به ارزش کمیاب تبدیل شده، او انسان شریف، فروتن، انسان‌دوست و قدردان بود. همه را دوست می‌داشت و به همه‌گان حرمت می‌گذاشت. پیر و جوان، کودک و کهن‌سال، برای همه یکسان احترام قایل بود و این احترام، تشریفاتی و ظاهری نبود، بل از ژرفای دل بود، با محبت و صداقت به دیگران محبت می‌ورزید و از گفت‌وگو با مردم لذت می‌برد. هر باری که با هم می‌دیدیم و حتا در صحبت‌های تیلفونی‌مان، سراغ دوستان مشترک و دوستانی را که من می‌شناختم، می‌گرفت و جویای حال و احوال‌شان می‌شد. یک روز پیش از درگذشت‌شان، در بیمارستان پیام‌های دوستانی را که در رسانه‌های اجتماعی، از بیماری‌شان نوشته بودند، خواندم. ازم خواستند که پیام‌ها را دوباره و سه باره برای‌شان بخوانم.

استاد آن چنان فروتن بود که توصیف فروتنی‌اش با واژه‌ها برایم دشوار است. باری جمعی از نویسنده‌گان و اهل فرهنگ پیشنهاد کردند که لقب ملک‌الشعرای افغانستان به ایشان اعطا شود، اما نپذیرفت. با همان خوی فروتنانه‌یی که داشت، گفته بود: «لقب ملک‌الشعرا به استادان بی‌نظیری چون استاد بیتاب و قاری عبدالله‌خان می زیبد. من در آن حدی نیستم که این لقب را بپذیرم.» این در حالی بود که هیچ‌کس به اندازهٔ استاد سزاوار این لقب نبود. اما او هیچ‌گاه خواهان بزرگ‌داشت، لقب، عنوان یا جایزه‌یی نبود. فروتنی در وجودش و رفتارش نهادینه شده بود. هرگاه کسی او را ستایش می‌کرد، آژنگی از ناخشنودی بر پیشانی‌شان می‌نشست و فورن می‌گفت: «از برای خدا! از برای خدا!» و با مهارت سخن را به موضوع دیگری می‌کشاند.

استاد حافظهٔ شگفتی‌برانگیز و بی‌نظیری داشتند. او در واقع تاریخ ادبیات زبان فارسی و ادبیات جهان، تاریخ و جغرافیای افغانستان و منطقه و بیشتر اشعار کلاسیک بزرگان زبان فارسی را از ابتدا تا انتها در حافظه داشت، وقایع، رویدادها و مسایل را با نظم و توالی دقیق تشریح می‌کردند، کاری که امروزه تنها از عهدهٔ هوش مصنوعی پوره است. استاد باختری در زمینه‌های مردم‌شناسی، قوم‌شناسی و شناخت مناطق، کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های افغانستان تبحر ویژه‌یی داشتند. یقین دارم همه کسانی که از نزدیک با ایشان آشنا بوده‌اند، تأیید می‌کنند که استاد تنها چند دقیقه پس از آشنایی با یک فرد، نام پدر و پدرکلان و کاکا و ماما و منطقه و محل و گذرشان را به خاطر می‌آوردند. با گوشه گوشهٔ کشور آشنا و با ذره ذرهٔ افغانستان درآمیخته بودند و به آن عشق عمیقی داشتند.

یکی از ویژه‌گی‌های کمتر شناخته‌شدهٔ استاد باختری که برخی از دوستان از آن آگاهند، طبع شوخ و طنزآفرینی و توانایی بی‌نظیر‌شان در مجلس‌آرایی بود. اگر خلق‌شان خوش می‌بود، با همه شوخی می‌کردند و با ظرافت و نکته‌سنجی قصه می‌گفتند و خنده می‌آفریدند. من عاشق این وجه از شخصیت استاد بودم و مشتاقانه در انتظار چنین روزهای می‌ماندم که در خانوادهٔ‌‌مان کمتر اتفاق می‌افتاد.

 

فطرت: آیا به‌یاد دارید که بار نخست چه زمانی و چگونه آگاه شدید که پدرتان نه‌تنها پدر خانه، بلکه یکی از چهره‌های جدی شعر و پژوهش در جهان بیرون است؟ این آگاهی چگونه در ذهن و زندگی شما شکل گرفت؟

باختری: پدران قهرمانان دختران‌شان استند. بابه جان ما، عزیز ما بود، چه یکی از چهره‌های جدی ادبیات افغانستان می‌بود، چه نمی‌بود. من برای نخستین بار در کودکی‌ام زمانی به بزرگی و اهمیت استاد، فراتر از دایرهٔ خانواده پی بردم که استاد در زمان حکمرانی حزب دموکراتیک خلق زندانی شد. تازه مکتب می‌رفتم. پدر شب به خانه نیامد، شب دیگر هم نیامد و شب‌های بعدی هم نیامد. ما کم کم متوجه گریه‌های مادر شدیم که تلاش فراوان در پنهان‌کردن آن داشت. هر گاهی که می‌پرسیدیم: «بابه جان کجاست؟» مادرم، نوریه سهرابی، با اندوه و احتیاط به من و دو خواهر کوچک‌ترم نارون و شهرزاد می‌گفت: «پدر تان آدم بسیار مهمی است، او را به جایی برده‌اند تا دیگر نتواند کار‌های مهم خود را انجام بدهد.» و ما حیران و خاموش به هم‌دیگر نگاه می‌کردیم و می‌کوشیدیم رابطهٔ «مهم بودن پدر» و «نبودنش در خانه» را دریابیم. با گذشت زمان که کتاب‌خوان‌ شدیم و عقل ما بلندتر قد می‌داد، جایگاه بزرگ استاد باختری را در جامعهٔ فرهنگی افغانستان بهتر درک کردیم. مادرم به نیکی جایگاه ادبی و فرهنگی استاد را می‌دانست و تقریبن هر روز با ما دربارهٔ آن گپ می‌زد. آن دو در دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه کابل هم‌صنفی بودند و چند سال پس از فراغت ازدواج کردند. با این هم هیچ‌گاهی استاد را با نام کوچک‌شان صدا نمی‌زد و این خود برای ما متفاوت بودن پدر را نشان می‌داد.

در خانه، خلاف بسیاری از کودکان دیگر، ما مجال فریاد و دویدن و بازی‌کردن نداشتیم. با یک نگاهِ مادر می‌فهمیدیم که پدر کتاب می‌خواند، یا مهمان دارد، یا مشغول نوشتن است و ما باید ساکت بمانیم. در کنار آن، اعضای خانوادهٔ ما از جمله ماماهایم آن چنان با حرمت با استاد رفتار می‌کردند که ما از همان کودکی در‌یافته بودیم که پدرمان یکی از بهترین و مهم‌ترین انسان‌های روزگار است. یادم است که فرزندان مامایم به شانه‌های پدر‌شان بالا می‌شدند و بازی می‌کردند، اما ما با نگاهی آمیخته به شگفتی، احترام و احتیاط، از دور، به پدرمان نگاه می‌کردیم. برای ما او چون شهنشاهی بود بر تخت نشسته. با آن که کمتر به او نزدیک می‌شدیم، اما یک چیزی پیوند کودکانهٔ ما را با او محکم نگه می‌داشت. ما می‌دانستیم که عمیقن و از ژرفای قلبش ما را دوست دارد، چه باک اگر گرفتار کار، دوستان و دغدغه‌های دیگر بود. تا آن‌جا که به یاد دارم، چشم‌های قهوه‌یی روشن‌اش همیشه سرشار از مهر و محبت به فرزندانش بود. گاه‌گاهی، با من، نارون و شهرزاد قطعه‌بازی می‌کردند. در بازی پاسور اجازه می‌دادند که ما برنده شویم و سپس تحسین می‌کردند. هر وقت مرغ می‌پختیم، حتمن چناق می‌شکستیم و این ما بودیم که همیشه برنده می‌شدیم. از برد ما خوشحال می‌شدند و از تهٔ دل می‌خندیدند.

چون فرزند بزرگ بودم، بیشتر از خواهرانم از امتیازهای خانواده و باهمی با پدر بهره می‌بردم. کودک بودم و خودم سهمی در آن تصامیم نداشتم، اما حتا امروز در برابر خواهرانم احساس گناه می‌کنم. یک بار که خیلی خردسال بودم مرا با خود به مزار شریف برده بودند. از آن سفر چیز زیادی به یاد ندارم. باری هم مرا به سینمای باختر برای دیدن یک فلم برده بودند. من از بعضی از صحنه‌های فلم ترسیده و خود را زیر چوکی پنهان کرده بودم. پس از آن در رستورانت خیبر که در نزدیکی سینما بود، چای و کیک اسفنجی خورده بودیم. آن روز را درست به یاد می‌آورم و یکی از شیرین‌ترین خاطره‌های کودکیم است. به زودی پایم به کتاب‌خانهٔ عامه باز شد. نام استاد مانند یک کلید جادویی همه درها را به رویم می‌گشود. کتاب‌خانهٔ عامه را از خود می‌دانستم چون نیلاب رحیمی دوست نزدیک استاد، رییس کتاب‌خانه بود. استاد حیدری وجودی نیز در بخش مجلات کتاب‌خانه کار می‌کردند. من از نخستین سال های نوجوانی به دیدار آن دو عزیز می‌رفتم و آنان نیز با من چون برادرزادهٔ خیلی نازدانه رفتار می‌کردند. می‌توانستم آزادانه به هر شعبه سری بزنم. نیلاب رحیمی به من خیلی رسیده‌گی می‌کرد، کتاب‌های خوب را می‌داد تا بخوانم، پرسش‌هایم را با شکیبایی پاسخ می‌گفت و رهنماییم می‌کرد. من از ایشان و از استاد زریاب خیلی آموخته‌ام. بدین‌گونه در بیرون از خانه آهسته آهسته با جامعهٔ ادبی و فرهنگی و شاعران و نویسنده‌گان بیشتر و بیشتر آشنا می‌شدم، به اتحادیهٔ نویسنده‌گان می‌رفتم، در برنامه‌های ادبی و عرس‌های مولانا شرکت می‌کردم و می‌دیدم که استاد باختری نگین این برنامه‌هاست.

 

فطرت: از محیط خانه بگویید، آیا خانه هم برای استاد شبیه کانون‌های ادبی بود؟ چه الگوهایی را در محیط خانه از استاد بیاد دارید که از آن اثر پذیرفته اید؟

باختری: خانهٔ کوچک ما بی‌تردید یکی از کانون‌های ادبی و محل گفت‌وگو و روشنگری بود. استاد بیشتر وقت‌ها درگیر کار و مسؤولیت‌های فراوان بیرون از خانه بود، اما همین که به خانه می‌رسید، به ویژه در روز‌های رخصتی، دوستان‌شان نیز یکی یکی از راه می‌رسیدند. ساعت‌ها می‌نشستند و گفت‌وگو می‌کردند. بحث‌های عمیق ادبی، فلسفی، سیاسی یا اجتماعی، قصه و شوخی. مهمانان از گروه‌های گونه‌گون می‌آمدند: سیاست‌مداران، هنرمندان، شاعران، نویسنده‌گان، استادان دانشگاه و حتا کسانی که اهل ادبیات نبودند، اما یک وجه مشترک در میان همه آن‌ها وجود داشت و آن این که به استثنای چند تن معدود، همه‌گی به استاد باختری علاقهٔ عمیق و واقعی داشتند.

استاد باختری چه در میان دوستان و چه در حلقهٔ خانوادهٔ بزرگ‌تر، همواره مؤدب، فروتن و خوش‌سخن بودند. کاریزمای ویژه و بی‌بدیلی داشتند. هر کس یک بار با ایشان هم‌نشین می‌شد، بی‌اختیار گرویده و مجذوب‌شان می‌شد. راستش را بخواهید در تمام زنده‌گی‌ام کسی را در این سطح از گیرایی و جذابیت ندیده‌ام. هر رفتار ایشان، از سخن‌گفتن گرفته تا شیوهٔ لباس پوشیدن‌شان رنگ و حال ویژه‌یی داشت. روز‌های جمعه صبح وقت پیراهن تنبان نخودی یا فولادی خود را می‌پوشیدند، چپن سبز راهدار را سر شانه‌های خود می‌انداختند و اگر مجالی می‌بود، بازار می‌رفتند و گوشت و سبزی‌پالک که هر دو غذای مورد علاقهٔشان بود، می‌خریدند و باقی روز را با صحبت با دوستان سپری می‌کردند. روزهای جمعه با این‌که خانه پر از مهمان می‌بود و کمتر فرصت باهمی میسر می‌شد، اما بودن‌شان در خانه برای ما بسیار عزیز و دلنشین بود.

استاد قدِ بلند و رسا و گسیوان پرپشت مجعد داشت، بی‌نهایت خوش‌چهره، جذاب و خوش‌تیپ بود. گاهی بعضی از دوستان به شوخی به مادرم می‌گفتند: «مواظب باختری باش. در همه جا چشم‌ها دنبالش است.» مادرم با خونسردی و اطمینان می‌گفت: «باختری بسیار بااخلاق است. نیازی نیست که نگرانش باشم.» و واقعن همین طور بود، زنان و دختران کنار شان احساس امنیت می‌کردند. باری حمیرا نکهت دستگیرزاده برایم گفت: «وقتی استاد را شناختم خیلی جوان بود. اما نمی‌دانم چرا او را خیلی بزرگ‌تر از سن‌اش می‌دیدم. شاید به دلیلی که با همهٔ ما دختران جوان، رفتار بی‌نهایت پدرانه داشت و من از همو وقت، افزون بر مقام استادیش، او را پدر خود می‌دانم.» بی‌تردید، استاد با بزرگی، سخاوت و منش یک پدر شایسته به شاگردان و دوستان خود می‌دید.

استاد با این که هیچ‌گونه تلاشی برای آراسته‌بودن نمی‌کرد، هر لباسی که به تن می‌نمود، بر وقار و شکوهش می‌افزود. بسیار پاکیزه و مرتب بود. هر روز صبح حمام می‌کرد، ریش می‌تراشید و لباس‌های پاک می‌پوشید. مادرم نیز خوش‌لباس، خوش‌اندام و خوش‌سلیقه بود. به دقت لباس‌های خود و استاد را انتخاب می‌کرد. در الماری لباس‌های‌شان تنها سه تا چار جوره لباس می‌بود، اما همیشه منظم و شیک به نظر می‌رسیدند. مادر خیاط ماهری بود. لباس‌های خانواده را بیشتر از بازار دست دوم می‌خرید، می‌شست و با ماشین خیاطی‌اش به آن شکل دیگری می‌داد. استاد در دکان خیاطی نجیب‌الله حیاتی دریشی‌ساز معروف کابل که خویشاوند ما بود، هر دو یا سه سال بعد یک دست دریشی فرمایش می داد. در فصل خزان و زمستان بالاپوش‌های دراز به تن می‌کرد که به نام بالاپوش آلن‌دولنی مشهور بود. در اصل استاد هیچ‌گاه به قیمت لباس و ارزش مادی آن اهمیتی نمی‌داد.

با این همه اگر روزی به دلیلی که فعلن نمی‌خواهم وارد جزییات آن شوم، استاد اندکی نامرتب دیده می‌شد، موجی از گلایه و شکایت و ملامت به سوی ما روان می‌شد و مادر با شکیبایی و گاه با چشمان پر از اشک می‌شنید و سر خود را تکان می‌داد. او زن قوی و سخندانی بود و به خوبی می‌توانست از خود دفاع کند، اما این حساسیت را نشانه‌یی از مهر بی‌دریغ مردم به استاد می‌دانست. در جریان جنگ‌های داخلی که آب و برق مکروریان‌ها قطع شد، مادرم با این که بیمار بود، هر روز صبح از پایین بلاک، سطل سطل آب به منزل پنجم بالا می‌برد و با اشتوپ گرم می‌کرد و با اتوی زغالی یخن‌قاق‌های‌ پدر را اتو می‌کرد.

در سال‌های اخیر استاد، هم چنان آراسته و تمیز بود، ثریا خانم همسر دوم‌شان، از هر جهت به ایشان رسیده‌گی می‌کرد، اما استاد دیگر لباسی جدیدی نمی‌پوشید. ما بارها برای‌شان دریشی‌هایی در حد توان خود تهیه کردیم، اما هیچ کدام را بر تن نکرد. بخشی از آن انکار، به دلیل آب و هوای گرم لاس‌انجلس بود و بخش دیگرش این که استاد کم کم از هر آن‌چه رنگ تجمل داشت، دل می‌کند و به قناعت بیشتر روی می‌آورد.

دوباره به پرسش شما بر می‌گردم: من شاهد مستقیم آن بحث‌های ادبی، آن‌گونه که شما کانون ادبی نامیدید، نبودم. ما سه خواهر بودیم، من، نارون و شهرزاد. برادری نداشتیم. در فرهنگ آن سال‌های افغانستان و به ویژه در آن دوران، رسم نبود که دختران نوجوان در حضور مهمانان بیگانه بنشینند و آزادانه بشنوند و بگویند. جز شماری از دوستان پدر چون استاد رهنورد زریاب، بیرنگ کوهدامنی، رازق رویین و چند تن دیگر، که با خانوادهٔ ما رفت و آمد نزدیک و صمیمی داشتند، دیگر مهمانان را بیشتر از پشت در می‌شناختیم. تنها پتنوس چای یا غذا را کنار دروازه می‌گذاشتیم و از بحث‌های داخل اتاق بهره‌یی نمی‌بردیم. حتا وقتی خانواده‌های نزدیک دور هم جمع می‌شدیم، باز هم مجلس به زنانه و مردانه تقسیم می‌شد. مردان به ادبیات و سیاست می‌پرداختند و زنان به قصه‌های دیگر و ما به عنوان دختران ناگزیر در حرمِ خانه می‌ماندیم.

در محیط خانواده من و خواهرانم از مادر ما تدبیر، استقلال، دوراندیشی و عشق بی‌قید و شرط به خانواده و از پدرِ ما ادب، فروتنی و نیک‌پنداری را آموختیم. عشق به ادبیات و کتاب را نیز بی‌تردید از ایشان گرفته‌ام. البته، تلخ‌کامی‌هایی هم در موقعیتِ‌مان به عنوان فرزندان داشتیم. ما در محیطی بزرگ شدیم که میان دو قطب پر فشار یا به گفتهٔ مادرم بین دو آسیاسنگ قرار داشتیم، از یک‌سو مادر سختگیر، تنها و مستأصل و از سوی دیگر پدر مصروف که مسؤولیت‌هایش از خانواده‌اش مهم‌تر بودند. کودکی و نوجوانی ما در فضای پر از تنش، غصه و اندوه گذشت. ما هر سه خواهر، زخم‌های زیاد بر روح و روان‌مان داریم. با این حال تلخ‌کامی‌ها و حسرت‌های ما در برابر استاد کوچک انگاشته می‌شد و امروز هم چندان اهمیتی در برابر تصویر بزرگ ایشان در تاریخ ادبیات فارسی ندارد.

 

فطرت: آیا استاد برای شما و خانواده شعر می‌خواند؟ از ادبیات سخن می‌گفت و یا از کارهای پژوهشی و آثارش یاد می‌کرد؟

باختری: استاد، حتا در جمع خانواده نیز بسیار فروتن بودند. هیچ‌گاه دربارهٔ موقعیت یا دانش خود صحبت نمی‌کردند. اگر پرسشی از ایشان می‌داشتیم و فرصت فراهم می‌بود، پاسخ می‌دادند و بس. بیشتر مصروف کتاب‌خواندن، نوشتن یا با دوستان بودند. در هر خانه‌یی که زنده‌گی می‌کردیم، استاد اتاق کوچکی داشتند که کتاب‌ها و یادداشت‌های‌شان آن‌جا بود. ما تنها در صورت نیاز وارد آن اتاق می‌شدیم و بس.

به یاد می‌آورم که هیچ‌گاه از نظر اقتصادی توان آن را نداشتیم که یک کتابخانهٔ خوب داشته باشیم. متأسفانه استاد با این‌که کتاب‌های زیادی داشت، هیچ‌گاهی صاحب یک کتابخانه نشد. کتاب‌ها در الماری لباس، روی میز و چوکی و حتا در روی زمین پراگنده بودند. گاهی پیداکردن یک کتاب در میان آن حجم نامرتب دشوار می‌شد. چون فرزند بزرگ‌تر بودم، شماری از کارهای‌شان به من واگذار می‌شد. از همان روزهایی که تازه توان خواندن یافته بودم، اگر کتابی را نمی‌یافتند، از من می‌خواستند، پیدایش کنم. من نیز در میان کتاب‌ها می‌چرخیدم تا آن را بیابم. همان زمان در دل احساس می‌کردم که این اعتماد، نوعی افتخار است که در خدمت‌شان باشم. رفته رفته مرا با خود به شماری از دعوت‌ها و برنامه‌های ادبی می‌بردند. گاهی شعرهای تازهٔ‌شان را برایم می‌خواندند و در مورد نام کتاب‌های‌شان مشوره می‌کردند. پسان‌تر‌ها که بزرگتر شدم دردِ دل می‌کردند. هر چه گذشت، رابطهٔ‌مان از پدر و فرزندی فراتر رفت و بیشتر دوست و رفیق‌شان شدم و رفاقتِ‌مان تا آخرین لحظه‌های زنده‌گی‌شان پابرجا بود.

 

فطرت: می‌دانیم که حفظ تعادل میان فردیت و میراث خانوادگی، به‌ویژه در خانواده‌هایی چون خانواده‌ی شما، کار ساده‌ای نیست. آیا برای شما چالش‌برانگیز بوده که به‌عنوان منیژه باختری مستقل شناخته شوید، نه صرفاً به‌عنوان دختر استاد باختری؟ اگر روزی این نسبت حذف شود، فکر می‌کنید خود را چگونه بازتعریف می‌کنید؟

باختری: بزرگ‌ترین افتخار زنده‌گی‌ام عنوان دخترِ استاد باختری است. همواره و همیشه و هنوز این افتخار را با خود دارم و پاسدار نام و میراث ادبی و فرهنگی ایشان خواهم ماند. اما دخترِ استاد باختری بودن کاریست بسی دشوار. می‌دانید من همه عمرم در معرض داروی‌های نادادگرانهٔ دیگران قرار گرفته‌ام! هرگاه کار خوبی انجام داده‌ام آن را به حساب دختر خوب استاد باختری گذاشته‌اند و اگر اشتباه و لغزشی رخ داده باز هم گفته‌اند که از دخترِ استاد باختری بعید است.

هر انسانی در کارها و کارنامه‌هایش فراز‌ها و فرودهایی دارد و در دنیای معاصر فردیت یک پدیده و عنصر حتمی و مهم در شکل‌گیری شخصیت انسان است، اما برای کسانی که پدران شناخته‌شده و نامدار دارند، این مسیر دشوارتر و پرچالش‌تر از دیگران است. در کلیت جامعهٔ ما چندان پذیرای رشد و بالنده‌گی مستقل افرادی نیست که در سایهٔ یک درخت تناور و کهنسال قرار گرفته‌اند. از کسی گله‌یی ندارم. این تجربه برای بسیاری از فرزندان چهره‌های شناخته‌شده اتفاق افتاده است. شماری از کسانی که اطراف استاد بودند و با او رفت‌وآمد داشتند، چنین می‌پنداشتند و به خودم هم صریح یا به کنایه گفته بودند که عنوان دختر استاد برای من کافیست و نباید درگیر کارهای دولتی و دیپلوماتیک و حتا نوشتن می‌شدم. بارها به دلایل سخیف و حتا خنده‌دار مورد انتقاد و داوری‌های عقده‌مندانه قرار گرفته‌ام. به گونهٔ مثال یکی ادعا می‌کرد که استاد به دلیل کارِ من خاموش است و دیگر شعر نمی‌سراید. طبیعی است که پاسخ‌گویی به چنین اتهامات بی‌پایه و سخن‌چینی‌های ناشیانه را ضروری نمی‌دانم.

اجازه بدهید یک خاطره را نقل کنم: در یکی از دوره‌های آموزشی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی در یک جمع کلان استادان دانشگاه کابل، مهمان دانشگاه تهران بودیم. روز نخست در مراسم معرفی رسمی که استادان برجستهٔ ایران از جمله استاد شمیسا و استاد پاینده نیز حضور داشتند، بزرگ گروهِ‌مان، همه را با نام و کارنامهٔ خود‌شان معرفی کرد، اما همین که نوبت به من رسید تنها به این جمله بسنده کرد که خوشحالیم که دختر استاد باختری نیز در این جمع حضور دارد. در حالی که من نیز مانند سایر همکارانم با سمت استاد دانشگاه کابل در آن جمع حضور داشتم.

و آها، به یادم افتاد که شمولیتم در کدر دانشگاه، با این که تمام مؤلفه‌ها را داشتم، هم به دلیل مخالفت یک تن از اعضای کمیتهٔ تصمیم‌گیری که اختلاف سیاسی با استاد داشت، بیشتر از یک سال طول کشید، یا هنگامی که یکی از استادان دانشکدهٔ زبان و ادبیات دانشگاه کابل، هنگام آزمون شمولیت در دورهٔ ماستری، بدون هیچ دلیلی و بی‌آن که پرسشش ارتباطی به آزمون داشته باشد، از من پرسید: «آیا باختری معنای شعرهایی را که می‌سراید، می‌داند؟» گمان می‌کردم شوخی می‌کند. اما پرسش او جدی بود و منتظر پاسخ مانده بود تا بر مبنای آن برایم نمره بدهد. نابخردانی، بارها کوشیده‌اند به دلیل پیشینهٔ سیاسی استاد، مرا تحقیر و توهین کنند و با پیشداوری‌های ناروا، نگاه تحقیرآمیز به من داشته باشند. این در حالیست که پیشینهٔ سیاسی استاد برآمده از عدالت‌خواهی و عشق به وطن و مردم بوده است. بگذریم از مواردی که شماری به حریم زنده‌گی خصوصی ما پا گذاشته و با داوری‌های ناروا تهمت زده و دروغ گفته‌اند.

با این حال من از چنین مواردی شکایتی ندارم و فراوان خوشحالم که مردم استاد را دوست دارند و در بیشتر موارد اگر با من بی‌مهری می‌شود به دلیل عشق به استاد است و در جاهایی هم تنها به دلیل استاد مردم به من حرمت می‌گذارند که باز هم سپاس‌گزارشان استم.

 

فطرت: نخستین مخاطب استاد برای شعرها و آثارش چه کسی و یا کسانی بود؟

باختری: استاد باختری فردی نبود که با دیگران دربارهٔ خودش یا شعر‌های تازه‌اش گپ بزند یا آن‌ها را به کسی بخواند. با این حال استاد رهنورد زریاب و استاد لطیف ناظمی را بسیار دوست داشت و بسیاری از کارهای جدید خود را برای آن‌ها می‌خواند. به ویژه استاد زریاب، دوست گرمابه و گلستان استاد بود و رابطهٔ صمیمی و پر از حرمت و الفت بین آن‌ها برقرار بود. فکر می‌کنم که بیشترین باهمی‌ها، بحث‌ها و خوانش نوشته‌های تازه، میان استاد باختری و استاد زریاب رد و بدل می‌شد. استاد زریاب و استاد باختری، افزون بر ادبیات، جهان‌بینی و دید فلسفی هم‌گونی نیز داشتند به همین دلیل هم‌دیگر را خوب می‌فهمیدند. استاد زریاب در سال‌های اخیر که همه کابل بودیم، هر بار با غصه به من می‌گفتند: «واصف را بگو برگردد، من در این‌جا با کی گپ بزنم؟!»

پسان‌تر‌ها من نیز بیشتر مورد عنایت استاد قرار گرفتم. کم کم به کم‌رویی خود فایق می‌آمدم و می‌توانستم با استاد در زمینه‌هایی بحث کنم و ساعت‌ها قصه کنیم. به ویژه پس از آن‌که با کمپیوتر آشنا شدم، شعرها و نوشته‌های خود را نخست به من می‌دادند تا تایپ کنم. آخرین شعری را که به یاد دارم، در شهر اسلو به من سپردند. آن را روی یک ورق‌پاره نوشته بودند به من دادند و گفتند آن را نزد خود نگه دارم. این شعر را تا امروز با خود دارم. استاد، با ناصر هوتکی نیز، جدا از پیوند خویشاوندی رابطهٔ بسیار نزدیک در مباحث ادبی و فرهنگی داشت و کارهای خود را به ایشان برای خوانش، تایپ و پروف‌خوانی می‌دادند و با او ساعت‌ها در هر مورد گپ می‌زدند. در سال‌هایی که اسلو بودم، استاد را چند روزی در تابستان‌ها، با خود می‌داشتیم. یک بار در یکی از همین سفر‌ها، ناصر از استاد خواهش کرد که شعرهای‌شان را بخوانند تا او آن‌ها را ضبط کند. استاد خسته و کمی بیمار بودند، نمی‌خواستم اذیت شوند. دلم می‌خواست وقتی نزد ما استند، تنها استراحت کنند. اما ناصر اصرار کرد و استاد هم پذیرفت. بیشتر از هفتاد شعر را به گزینش خودِشان و من و ناصر خواندند که همه به صورت ویدیو و صدا ضبط شدند. امروز از این‌که علاقه و پافشاری ناصر باعث شد تا این شعرها را به صدای استاد در کنار مجموعهٔ سه جلدی آثارشان داشته باشیم، خیلی خوشحالم.

 

فطرت: شما خود از شخصیت‌های مطرح در حوزه‌ی روزنامه‌نگاری و ادبیات هستید. جدا از آنکه در جایگاه یک دیپلمات و زن مبارز قرار دارید. پدر چه نقشی در نویسنده شدن و رسیدن شما به این جایگاه داشت؟

باختری: بی‌تردید حضور استاد، نقش بزرگی در پیشرفت من داشت. من میراث شیرین عشق به ادبیات را از ایشان به یادگار دارم. در نوشتن، همواره مشوقم بودند. در صنف ششم مکتب داستانی نوشتم که بسیار مورد توجه‌شان قرار گرفت. بعدتر به سرودن شعر پرداختم. شعر‌هایی که نه بسیار بد بودند و نه بسیار خوب. مثل هر شاعر دیگری که تازه آغاز می‌کند. اما خوب، شعر گفتن در کنار سالار شعر افغانستان، کار آسانی نبود. آدم خیلی حساسی استم و وقتی به این موضوع پی بردم، از خیر شعر گذشتم. حتا برای سال‌ها نوشتن را کنار گذاشتم. روزی استاد یک کتابچه زیبا برایم هدیه داد و گفت: «امیدوارم دوباره بنویسی.» من در آن سال‌ها، دل‌خوشی‌ها، دغدغه‌ها و مسؤولیت‌های دیگری داشتم و مصروف پرورش کودکانم بودم. اما پس از سقوط طالبان، نوشتن را از سر گرفتم. به کرسی استادی در دانشگاه کابل دست یافتم که سخت مورد پسند استاد باختری بود. آرزو داشتند که من همیشه در همان جایگاه باقی بمانم و به کارهای اکادمیک بپردازم.

رابطهٔ ما با پدر، یک رابطهٔ سنتی و سرشار از احترام بود. در حضور او نگاهِ‌مان را به زمین می‌دوختیم. نه تنها مخالفت و اعتراض، بل حتا پذیرش و تأیید خود را با شرم و احتیاط ابراز می‌کردیم. به ویژه در کودکی و نوجوانی جرأت صحبت و بحث با ایشان را نداشتیم. استاد هرگز کسی نبود که ما را به خواندن کتاب یا مقاله‌یی وادار کند یا برنامهٔ آموزشی و تربیتی برای ما تنظیم کند و مراقب درس و مکتب و دانشگاه ما باشد. این نقش را مادر ما به عهده داشت.

صنف نهم یا دهم مکتب بودم که نخستین شعرم در یک روزنامه نشر شد، استاد از پیش آن را ندیده بودند. آن شب که به خانه آمدند، از شدت اضطراب می‌لرزیدم. می‌ترسیدم از این‌که بی‌خبر گذاشته‌ بودم‌شان، آزرده شوند. یا از محتوای شعرم که عاشقانه بود، ناراحت شوند. شعر بعدی‌ام در مجلهٔ آواز منتشر شد. باز هم جرأت نکردم پیش از چاپ آن نظر استاد را بپرسم. واهمه داشتم که استاد اشتباهاتم را به رویم بیاورند و آبرویم نزد شان برود. حاضر بودم همه از ضعف‌ها و کاستی‌هایم باخبر شوند به جز استاد. اما این بار، آقای ناصر طهوری که مدیر مسؤول مجله بودند، پیش از چاپ، شعر را به استاد نشان داده بود، همین باعث شد کمی آسوده‌تر باشم.

ما از ایشان غیرمستقیم می‌آموختیم. استاد دیدگاه خود را بالای هیچ‌کسی حتا فرزندان خود تحمیل نمی‌کرد. به گونهٔ مثال علاقهٔ چندانی به کار من در وزارت خارجه یا سفارت نداشتند. اما حتا یک بار هم در برابر تصمیم‌ام اعتراضی نکردند و همواره حرمت انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم را نگه داشتند. خود‌شان سال‌ها پیش از سیاست کناره گرفته بودند و دلایل عمیق و قابل تأملی برای این تصمیم داشتند. فکر می‌کردند که حاشیه‌نشینی و سکوت در مسایل سیاسی، برای من نیز بهتر خواهد بود. اما من به راه دیگری رفتم. از لحاظ سازمانی وابسته به هیچ گروه، حزب یا جمعی نبوده‌ام، اما جهان‌بینی و اندیشه‌های ژرف و بنیادین در مورد عدالت، رفاه، برابری و حقوق زنان دارم که پایه و جهت‌دهندهٔ کارهای دیپلوماتیک، فرهنگی و ادبی من استند. در کنار تأثیر پدر، من در تمام زنده‌گی‌ام کتاب خوانده‌ام، تلاش کرده‌ام، برای هر کار و وظیفه‌یی از دل و جان مایه گذاشته‌ام و تفریح و دلخوشی‌ام کتاب و کار و کنش‌گری بوده است. من دست کم پانزده سال در حوزهٔ بین‌المللی و در سازمان‌ها و کشورهای مختلف کار کرده‌ام و در آن جاها کسی به نامِ پدر و خانوادهٔ کسی کاری ندارد و هرکس با هویت و شایسته‌گی یا کاستی‌های خود شناخته می‌شود.

 

فطرت: آیا احساس می‌کنید استاد همواره با جهان آشتی داشت؟ یا در درونش نوعی رنج، اعتراض یا تبعید نهفته بود که شعر، پناه آن بود؟

باختری: استاد با جهان و هستی سر سازگاری نداشت. نوعی ملال و اندوه اگزیستانسیالیستی در وجود‌شان ریشه داشت. به ویژه در سال‌های اخیر از «بار هستی» گله می‌کردند. اما خوب در کنار این رنج درونی، نسبت به وضعیت بیرونی نیز بی‌تفاوت نبودند. هر گپ و هر واژهٔ‌شان نوعی اعتراض بود. از اعتراض و شور سیاسی عدالت‌خواهانهٔ دوران جوانی فاصله گرفته بودند و خلاف آن شور انقلابی، به تدریج به گوشه‌نشینی پناه برده بودند. باور داشتند که بسیاری وقت‌ها داعیهٔ ایستاده‌گی در برابر نابرابری، اگر درست مدیریت نشود، خود به یک بیداد دیگر تبدیل می‌شود. چند بار از سوی دولت وقت برای کار در داخل افغانستان دعوت شدند و معاش‌های بزرگی برای‌شان پیشنهاد شد. اما هیچ‌گاه نپذیرفتند. در مجموع از سیاست‌های کلان جهانی نسبت به افغانستان، تا سیاست‌های وطنی، نارضایتی عمیق داشتند. از آمدن دوبارهٔ طالبان به شدت ناراحت و مضطرب بودند. از من سراغ خبرهای جدید را می‌گرفتند و لحظه به لحظه وضعیت افغانستان را دنبال می‌کردند.

با این حال شعر برای استاد باختری ابزار اعتراض نبود. شعر برای او هدف بود. ادبیات، هنر و تاریخ بخشی از وجودش و هویت و هستی‌اش بودند. از هیچ چیزی به اندازهٔ کتاب‌خوانی لذت نمی‌بردند. تا وقتی که صحت‌شان خوب بود، هر روز به کتاب‌خانهٔ نزدیک خانهٔشان در لاس‌انجلس می‌رفتند. شب و روز کتاب و روزنامه و مجله می‌خواندند. با دریغ که استاد در سال‌های اخیر چیز تازه‌یی نیافریدند. از شماری از دوستان نزدیک‌شان در لاس‌انجلس، می‌شنیدم که گویا استاد نوشته‌های تازه‌یی دارد، اما این امکان نداشت که استاد چیزی تازه‌یی ‌بنویسد یا شعر تازه‌یی بسراید و از آن به من و ناصر نگویند.

 

فطرت: غربت، هر مهاجری را متاثر می‌سازد و این تاثیر را در آثار نویسندگان و سرایندگان مهاجر بخوبی می‌توانیم دریابیم. استاد در سال‌های پایان زندگی، کمتر به تولید پرداخت و سکوت کرد. از نظر شما عوامل این چه بود؟ آیا او از دوستان و همفکرانش دلخور بود و یا عوامل دیگری دارد؟

باختری: اگر از چند نوشتهٔ کوتاه که بر بازچاپ بخش‌هایی از مجموعهٔ سه‌جلدی آثار استاد که در ده سال پیش نگاشته شده‌اند، بگذریم، یکی از آخرین آثار مکتوب استاد، منظومهٔ طنز «بیان‌نامهٔ وارثان زمین» در پاکستان است که پیش از رفتن‌شان به امریکا، سروده شده بود. با این که در آن سال‌ها نیز مهاجر بودند، اما امید بازگشت به خانه در دل‌شان زنده بود و بادها، بوی وطن را با خود می‌آوردند، اما با پناهنده‌گی در امریکا، آن آخرین سوسو‌های چراغ امید خاموش شد. دشوارترین و دلتنگ‌ترین سال‌های عمر خود را در امریکا سپری کردند. در سال‌های نخست اقامت در امریکا، با شماری از رسانه‌های فارسی‌زبان همکاری داشتند، اما پسان‌تر به دلیل بیماری و در ضمن تصمیم آگاهانه به سکوت و گوشه‌نشینی خودخواسته، کمتر گپ زدند. سکوت و کناره‌گیری استاد در واقع نوعی اعتراض با شکوه نسبت به وضعیت نابه‌سامان فرهنگی و جهانی بود که با آرمان‌های او هم‌صدا نبود.

غربت بی‌تردید عامل اصلی گوشه‌نشینی و خاموشی استاد بود. در وطن در میان مردم، سرشار از انگیزه و قدرت بودند. جمعی از دوستان فرهیخته در کنار‌شان بودند اما، زنده‌گی در کشوری چون امریکا چیز دیگری است. فاصلهٔ جغرافیایی با فرزندان خود داشتند، هر کسی درگیر زنده‌گی، کار و مشکلات خودش بود و امکان دیدار و بازدید همیشه‌گی وجود نداشت. استاد از تنهایی به معنای دیگری نیز رنج می‌برد، یعنی حتا در بین جمع تنها بود. به گفتهٔ خود‌شان همیشه ملول بودند. هر باری که می‌پرسیدم: «بابه جان چه حال دارید؟» می‌گفتند: «بچیم، بسیار ملول استم.» در واقع هر صحبت تیلفونی ما با همین گفته آغاز می‌شد.

حال روانی استاد در غربت خوب نبود. اضطراب بسیار شدید داشتند. روز را با دشواری شام می‌کردند، صبح‌ها عصا به دست از خانه بیرون می‌شدند. گاهی روز دو بار به کتاب‌خانه می‌رفتند، رو به روی ساختمانی که زنده‌گی می‌کردند، قدمی می‌زدند و با خود شعر می‌خواندند. روزهای خوب و شادی نیز داشتند. دوستانی به دیدنِ‌شان می‌آمدند، با هم چای و غذا می‌خوردند، خود شان نزد دوستان می‌رفتند. شماری هم بی‌دریغ در خدمت او قرار داشتند و در کارهای روزانه یاری شان می‌رساندند. ثریا خانم، افزون بر این که به انبوه مهمانان استاد رسیده‌گی می‌کرد، پرستاری و بردن ایشان به ملاقات‌های داکتران را نیز بر عهده داشت. زحمت زیاد کشید و ما خیلی سپاس‌گزار او استیم.

استاد، مهمان‌نواز بود. دوست داشت هر کسی که به دیدارش می‌آمد چای و نان بخورد و آن گونه که خودش می‌گفت عزت شوند. در جمع رفقا و مهمانان همیشه خوش‌خو و بذله‌گو می‌بود. من از کودکی عاشق روزهای جمعه بودم. در خانهٔ شریکی کلانی که با ماماهایم در کلوله‌پشتهٔ کابل داشتیم، مهمانانی زیادی می‌آمدند. دو تن در این جمع خیلی عزیزِ پدر بودند. یکی پسر کاکای مادرم، صدیق ضرابی رییس دانشکدهٔ انجینری کابل و دیگری داکتر سرور صفدری که در اصل دوست مامایم اکرم سهرابی بود. آن‌ها می‌نشستند، قصه می‌گفتند، سگرت دود می‌کردند و قطعه‌بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خندیدند. خانهٔ سرشار از دود سگرت از خنده‌های‌شان تکان می‌خورد و ما کودکان نیز با شیفته‌گی می‌نشستیم و نگاه‌شان می‌کردیم. من با این که سگرت نمی‌کشم اما تا همین حالا از بوی و دود آن، خوشحال می‌شوم و به یاد استاد می‌افتم. این احساس آن قدر در من قوی است که بارها در خیابان‌ها بی‌آن که متوجه شوم، دنبال کسی که سگرت دود می‌کند، چند قدمی رفته‌ام یا در جای خود میخکوب شده‌ام.

من سال دو بار و گاهی سه ‌بار به دیدارشان به امریکا می‌رفتم و چند روزی می‌ماندم. با هم قصه می‌کردیم، از آشنایان قدیم یاد می‌کردیم، قدم می‌زدیم و به رستورانت «نان داغ و کباب داغ» که دوست داشتند، می‌رفتیم. خداحافظی همیشه دشوار بود. دل شان نمی‌خواست برگردم. هر بار می‌گفتند: «بچیم همین قدر کم؟ کاش زیادتر می‌ماندی.» و من ناگزیر از کار و گرفتاری‌های روزگار، با خود زمزمه می‌کردم: «از انسانی که تویی قصه‌ها می‌توانم کرد، غم نان اگر بگذارد…»

باری پروازم صبح زود بود، باید ساعت چار صبح به میدان هوایی می‌رفتم. آن شب اصلن خواب شان نبرد. هر لحظه می‌آمدند و با نگرانی می‌گفتند: «پروازت ناوقت نشود!» می‌گفتم: «شما بخوابید. من فکرم است.» اما انگار برای شان همان دخترک کوچک بودم، نگرانم بودند. با آن‌که خود شان به کمک واکر راه می‌رفتند، می‌خواستند با من تا سر خیابان جایی که تکسی منتظرم بود، همراهی کنند. هر بار هنگام خداحافظی می‌گریستند. هر دو می‌گریستیم و من هر بار دلم می‌لرزید و دعا می‌کردم که سایهٔشان همیشه بر سرم بماند.

نه عشق به وطن و مردم و نه ادبیات آرامشی را که سزاوارش بود، برایش فراهم نکرد. از شماری دلخور بود. در سال‌های اخیر بیشتر حساس شده بود و به ویژه اگر از دوستان قدیمی‌اش سخنی ناباب می‌شنید به شدت ناراحت می‌شد. اگر چه خود استاد با رسانه‌های اجتماعی آشنا نبود، اما کسانی در اطرافش بودند که بی‌توجه به روحیهٔ حساس استاد، نوشته‌ها و یادداشت‌هایی را به او نشان می‌دادند. حق داشت که دلخور و ناراحت شود. کسی که یک عمر از جان و زنده‌گی خود و فرزندانش برای مردم و دوستان مایه گذاشته بود، سزاوار چنین نامهربانی‌هایی نبود. من به ایشان می‌گفتم: «لطفن ناراحت نشوید. اصلن مهم نیست. در رسانه‌های اجتماعی افغانستان متأسفانه همه علیه هم می‌نویسند. در روزگار ما دیگر کسی به این این چیزها اهمیتی نمی‌دهد.» اما خوب ناراحت می‌شدند. گاهی خبرچین‌ها چیزهایی را که در مورد من نیز نوشته می‌شد، به گوش شان می‌رساندند. باز هم ناراحت می‌شدند، نمی‌خواستند کسی چیزی بگوید. در این آشفته بازار دنیای ما، شرافت استاد باختری نایاب و بی‌مانند بود. حتا با کسانی که علیه او می‌نوشتند، مهربان بود. مهربانی یکی دیگر از خصلت‌های برجسته‌اش بود و این آدم مهربان نمی‌توانست زشتی، پلشتی، دورویی و دورنگی را تاب بیاورد.

 

فطرت: شما به عنوان هم‌نشین و نزدیک‌ترین فرد به استاد باختری بیاد دارید که در خلوت‌هایش، از حسرت یا آرزویی سخن گفته باشد که در دلش ماند و فرصت تحقق نیافت؟

باختری: استاد آرزویی برای خود نداشت. برای ایشان زنده‌گی از سال‌ها پیش، پیش‌تر از فنای جسم پایان یافته بود. البته آرزوهای برای سرزمین و فرهنگ و زبان و خواهر کوچکِ‌مان آتوسا داشتند. آرزوی برگشت به افغانستان در دل‌شان خیلی قوی بود. در طول بیست سال جمهوریت تنها یک بار به افغانستان آمدند و سپس به دلایلی دوباره نیامدند که در آینده اگر فرصتی فراهم شد، از آن می‌گویم. زبان فارسی را با تمام وجود دوست داشت و از تبعیضی که در حق این زبان و گویش‌وران آن روا داشته می‌شد، رنج می‌برد. دل‌شان می‌خواست سرنوشت زبان فارسی در افغانستان تلخ و آزاردهنده نباشد. در واپسین روز زنده‌گی، هنگامی‌که داکتر معالج با ثریا خانم با کمک مترجم حرف می‌زد، مترجم ایرانی وانمود کرد که حرف‌های ثریاخانم را نمی‌فهمد و گفت: «شما به یک مترجم زبان دری نیاز دارید. من زبان دری نمی‌دانم.» استاد باختری ماسک آکسیجن را به سختی از دهان برداشتند با دشواری و صدای بریده بریده گفتند: «خانم… خانم… زبان فارسی و دری یکی است.»

 

فطرت: چه آرزویی شما داشتید که در نبود استاد محقق نمی‌شود؟ در ضمن خاطره‌ای اگر از استاد دارید خوشحال می‌شویم با ما شریک کنید.

باختری: آرزو داشتم مادرم و پدرم کمتر رنج می‌کشیدند. زنده‌گی با هر دو مهربان نبود. ما فرزندان رنج استیم و با رنج‌های آن دو بزرگ شدیم. دو انسان شریف و نیک‌سرشت که بداقبالی آن‌ها را در موقعیت‌های نامناسب قرار داد. مادرم عمر نسبتن کوتاهی داشت و حسرت‌های زیادی به دل ما گذاشت. اندوه خود را در قبال مادرم نمی‌توانم با واژه‌ها بیان کنم.

و آرزو داشتم استاد باختری دچار آن ملال همیشه‌گی نمی‌بودند، که مثل هر انسان دیگر خوشی‌های فراوان و لحظه‌های آسایش و بی‌دغدغه را تجربه می‌کردند. حسرت بزرگ من همین رنج ممتد و دایمی‌شان است. آدم‌های ژرف و متفاوتی چون استاد باختری نگاه کلان به زنده‌گی دارند. ذهن‌شان بیشتر درگیر چرایی هستی و عمق جهان است و از روزمره‌گی‌ها و آرزوهای عادی فاصله دارند. این خود آبشخور رنجِ بی‌انتها است.

استاد از نظر مالی امکانات اندک داشتند. دست‌شان به کسی دراز نبود. آدم قانع، ساکت و بلندهمت بودند. نگاه‌شان به زنده‌گی رنگ و بوی عارفانه داشت. اگر می‌خواستند، می‌توانستند مال و منالی بسیار گرد آورند. اما خواستهٔ‌شان چیز دیگری بود. خوب، اما من آرزو داشتم که زنده‌گی‌شان آسان‌تر و بی‌دغدغه‌تر می‌بود. با این که تلاش عاجزانهٔ خود را کردم، اما هیچ‌گاهی نتوانستم تغییر در زنده‌گی‌شان بیاورم و این برای همیشه چون خاری در قلبم باقی خواهد ماند.

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان