گفت‌و‌گو در آستانۀ فلق: گفت‌وگوی تخیلی فرید سیاووش با استاد واصف باختری

گفت‌و‌گو در آستانۀ فلق

شبی آرام، در سایه‌سار یک سپیدار پیر. ماه نیمه‌جان است. بوی خاک باران‌خورده می‌آید. واصف باختری؛ با دستی زیر چانه و چشمی به افق، با من با جوانک تازه قلم در دست گرفته سخن می‌گوید.

واصف:
چرا به سوی فلق‌ها دری گشوده نشد؟
ما سال‌ها در انتظار نور نشستیم… اما این ظلمت، از جا تکان نخورد.

من:
شاید فلق از آن‌جاست که ما کمتر به درون خویش نگریستیم،
نه هر دری از بیرون گشوده می‌شود.

واصف:
ولی… سرود فجر را باید از گلدسته‌ها شنید، نه؟
چرا آن نغمه‌ها خاموش ماندند؟
مگر خون دل ندادیم؟

من (با لبخندی تلخ):
سرود فجر… آری، باید برخیزد.
اما گلدسته‌ها گاه خاموش‌اند چون دل‌هایی که به دروغ گرم‌اند.

واصف (با حسرت):
چه بذرها که فشاندیم در کویر خیال…
اما نه جوانه‌ای سر زد، نه خوشه‌ای آمد.
همه‌چیز برباد رفت.

من:
کویر، بی‌رحم است…
اما مگر در دل همان کویرها نیست که سروها قد می‌کشند؟
شاید خاک را نفهمیدیم… یا صبرش را.

واصف:
سخن به ستایش کبر رفت و تبر به دستان،
اما تلخی شکیب ما… هیچ‌کس نخواندش.
سکوت‌مان را به سخره گرفتند.

من:
گاهی خاموشی، بلندترین فریاد است.
اما مردم عادت کرده‌اند تنها غوغا را بشنوند… نه نجوا را.

واصف (خشمگین):
کین را بر خصم آماده کردیم،
اما آن فلاخن، بر ناصیۀ دوست فرود آمد!
چه مضحکه‌ای‌ست این زمانه…

من (با آهی سنگین):
وقتی چشم بسته‌ایم و دل‌ها پر ز ابهام‌اند،
دشمن و دوست به اشتباه در تیررس‌اند.

واصف:
دل، از این مردمِ امروز، به هرزه گداخت…
ولی هیچ حماسه‌ای برای فردا نگفتیم.
هیچ نوای امیدی نسرودیم.

من (با نگاه به ماه):
پس شاید وقت آن است که ما آغاز کنیم.

با واژه‌ای، با نغمه‌ای…

با حماسه‌ای نو،
برای آنان که خواهند آمد.

سکوت… نسیمی از سمت فلق می‌وزد. واصف سر بلند می‌کند. ماه کامل‌تر شده است.

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان