تلخابه‌ی اندوه؛ خاطرات روزهای دانشگاه و نخستین مواجهه با شعر واصف باختری

تلخابه‌ی اندوه؛ خاطرات روزهای دانشگاه و نخستین مواجهه با شعر واصف باختری

سال سوم دانشگاه بود. بیدهای بلند کنار محوطه دانشگاه، در نور کم‌رنگ خورشید و در نسیم ملایم صبحگاهی آرام می‌جنبیدند و زمین بوی گل و علفِ خیس می‌داد.

کتابی در دست داشتم؛ کتابی شعر معاصر که قرار بود فقط چند صفحه‌ی نخستش را کپی بگیرم.

فکر می‌کردم خواندن چند صفحه تا سمستر بعدی کافی است؛ اما همان چند صفحه کافی بود تا بفهمم این شعرها را نمی‌شود در حاشیه‌ی چند صفحه خلاصه کرد.

بالاخره کتاب را خریدم؛ با پولی که مدت‌ها جمع کرده بودم و با دل کندن از چیزهایی که آن روزها برایم مهم بودند.

دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد، بوی باران دیروز، آرام مثل خاطره‌ای تازه، در فضای کلاس هنوز پراکنده بود.

درس «مضمون شعر معاصر» با ورود استاد خراسانی آرام و ساکت شروع شد. او با همان وقار همیشگی صندلی‌اش را کنار تخته گذاشت و بعد شروع به حرف زدن کرد؛ صدایش نرم و عمیق بود، مثل کسی که سال‌ها با شعر زندگی کرده و رازهای آن را می‌داند.

وقتی نام واصف باختری را آورد، فضای کلاس انگار تغییر کرد؛ صدایش نرم‌تر شد، انگار استاد از دوست قدیمی‌اش حرف می‌زد، دوستی که سال‌هاست او را می‌شناسد و واژه‌های او را زندگی می‌کند. در همان لحظه‌ها بود که فهمیدم قرار است چیزی متفاوت را بشنوم و بیاموزم.

استاد در ادامه گفت:

«شعرهای واصف باختری شبیه رودخانه‌ای خروشان‌اند که نمی‌شود فقط آن را خواند، باید از آن عبور کرد و غوطه‌ور شد.»

بعد یکی از شعرهای واصف باختری را بلند خواند؛ شعر تلخابه اندوه.

گویا این شعر مرا در امواجی بی‌پایان از خواب و خیال غرق کرد.

آن روز، برای نخستین‌بار فهمیدم که شعر استاد باختری فقط واژه نیست؛ آیینه‌ای است از زخم و اندوه و درخششی پنهان از امید.

همان روز بود که واصف باختری را در عمق واژه‌هایش یافتم و شناختم؛ شاعری که در شعرهایش، هم سرگردانی هست، هم شجاعت عبور از رنج، هم چشم‌اندازهایی پر از واژه‌های کهن.

بعدها، هرچه بیشتر در شعرهایش گشتم، بیشتر به این یقین رسیدم که صدای او، صدای انسانی است که از تاریکی گذشته و شجاعت گفتن از تاریکی را دارد؛ انسانی که می‌داند رنج را نمی‌شود نادیده گرفت، اما می‌شود با آن کنار آمد.

نمی‌دانم چرا، اما هر وقت شعرهای استاد باختری را می‌خوانم، انگار کسی از آن‌سوی جهان با من حرف می‌زند.

حالا که سال‌ها گذشته و من در ایتالیا زندگی می‌کنم، هنوز هم آن شعرها در ذهنم هست. آن کتاب در افغانستان مانده؛ آنجا، در قفسه‌ی چوبی خانه‌ی خاموش و بی‌صدا.

اما کافی است فقط نامش را بشنوم؛ آن وقت است که همه‌چیز دوباره در من زنده شود: بوی بیدهای خیس دانشگاه، کلاس و شعرهایی که هنوز در جانم راه می‌روند.

و عجیب این‌که حالا می‌فهمم آشنایی با واصف باختری فقط یک آشنایی ادبی نبود؛ بیشتر شبیه یافتن بخشی از خودم بود؛ بخشی که باور دارد حتی بعد از فرو افتادن در غرقاب، می‌شود دوباره بال زد و اوج گرفت.

همین حالا هم چند شعر استاد را در حافظه دارم؛ واژه‌هایی که مثل ردی از نور، از آن سال‌ها تا امروز با من آمده‌اند؛ مثلا این شعر درخشان:

 

تلخابه اندوه

 

کی بود آن مرد سرگردان در آن میخانه‌ی خاموش

که می‌نوشید و می‌نوشید

و آن گل مخمل نرم صدای او

صدا نی، شطی از اندوه

ـ گذار باد پاییز از میان جنگل انبوه ـ

چو شادروان سبزی بر حریم لحظه‌های پاک ما هموار می‌گردید:

عقاب پیر من، دانم چه‌ها دیدی چه‌ها دیدیم

در این راهی که پیمودی و پیمودیم

گذر از زمهریر استخوان‌فرسای شک‌های شرنگ‌آلود

فرو رفتن به ژرفاهای دوزخ‌ها

گهی از برج سبز آرزو همبال با سیمرغ پریدن

شهربند آفرینش را از این‌سو تا بدان‌سو در نور دیدن

کنام ببر را از پایه افگندن

حریر ابر را بر آشیان‌های کلنگان سایه‌بان کردن

بر روی لانه‌ی گنجشک‌ها از شاخساران تناور سایه افگندن

فشاندن آب رود کهکشان را بر حریق جنگل خورشید

میان بیشه‌ی آتش سپردن راه فرسنگ‌ها و فرسنگ‌ها

گهی با خشم و عصیان پنجه افگندن به دیهیم جهانداران

گهی با خویشتن در جنگ و گاهی با سکان‌داران

به طوفان دل سپردن، سوی شهر مرمرین موج‌ها رفتن

غرور وحشی خرگاهیان آب را درهم شکستن

وانگهی تا قله‌های نیلی معراج‌ها، تا اوج‌ها رفتن

فتادن باز در غرقاب برزخ‌ها

عقاب پیر من دانم بر این راهی که پیمودی و پیمودیم

چه‌ها کردیم شیون‌ها، چه‌ها گفتیم آوخ‌ها

شبی آهسته سر بردم فرا گوشش

بدو گفتم:

ـ نمی‌دانم که گفتم یا خروشیدم ـ

نکیسای شراب‌آشام من، همزاد خود را یافتم در تو

 

نام و یاد استاد واصف باختری گرامی باد!

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان