استاد گرامی، سلام.
همین دیروز بود که پای تلویزیون نشسته بودم و سخنرانیهای شما را دربارۀ زبان فارسیدری گوش میدادم.
با آن وقار، آرامش و صدای استوار، از پیشینۀ این زبان کهنسال سخن میگفتید: فارسی و دری، دو زبان نیست، بلکه یک زبان است.
من در سکوتِ اطاق، در سکوتِ جان، با هر واژۀ شما سر تکان میدادم؛ گویی ریشههای فراموششدۀ زبان و هویتِ ما دوباره در ذهنم جوانه میزد.
شما تنها شاعر و اندیشمند نیستید، بلکه یکی از نگهبانان خردمند این زبان هستید.
استاد گرامی!
راستش فراموش کردم در آغاز بگویم چرا قلم بهدست گرفتم تا به شما نامه بنویسم.
انگار دلم زودتر از ذهنم به راه افتاده است.
میخواهم بگویم که شما پاسدار هویتِ جمعی ما هستید؛ هویتی که بر ستونهای خرد و دانایی استوار است. هویتی که فارسی است و قرنها در کشور ما جاری بوده و فرهنگ و تمدن بزرگی را بهوجود آورده است، و هزاران شاعر، فیلسوف و دانشمند در دامن آن زاده شدهاند.
هنوز جهان از وجود روشنگر شما بهرهمند بود که سرزمین ما را بهدست گروهی خشن و ناآگاه سپردند؛ کسانیکه نه با کتاب آشنایی دارند، نه با سخن و دانایی.
آنان آمدند، با تیشۀ جهل و نادانی، کاخ آرزوهای ما را شکستند/میشکنند.
من نیز، مانند سایر دختران میهنم، در آن سرزمین مکتب رفتم، خواندم، نوشتم و مادر شدم؛ دانشگاه رفتم و پزشک شدم، به امید اینکه بتوانم مرهمی باشم بر زخمهای مردمم.
اما آنچه بر ما رفت، نه زخمی بر جسم، بلکه جراحتی عمیق بر روح و جان بود؛ زخمی از جنسِ فراموشی، محرومیت و حذف هویت.
میدانید، استاد!
این گروه تا مغز استخوان با زبان و هویت ما در ستیز است.
تابلوهای فارسی را از سردرِ دانشگاهها و هرجایی که توانستند برداشتند، تصاویر مشاهیر را از روی دیوارها حذف کردند.
با فردوسی و مولانا، بوعلیسینا و حافظ سرِ دشمنی گرفتند؛ همانگونه که در سالهای گذشته، مجسمههای بودا را در بامیان از بین بردند، اینبار نیز دنبال ویرانگریاند.
اما چگونه میتوانند نوری را که در جان مردم روشن است، خاموش کنند؟
هرگز!
آنان با کتاب دشمناند، با کتابخانه، با دانشمند، با رسانه و موسیقی، و بیش از همه با آزادی.
آنان از آزادی میترسند، زیرا آزادی فرو میپاشد آنچه را که بر مبنای جهل ساخته شده است.
از همینروست که با زبان، فرهنگ و تمدن، با خصومت برخورد میکنند.
آنان میپندارند که میتوانند زبان و هویت ما را بسوزانند؛ در حالیکه هویت ما کاغذ نیست که با سوزاندن از بین برود.
هویت ما در جان ماست: در لالایی مادران، در دعاهای پدران، در اندیشۀ بزرگان ما، و در حافظۀ جمعی ما.
زبان و فرهنگ، مانند رود است؛ راهِ خود را میجوید و میسازد.
ما را نمیشود در جهل و تاریکی نگه داشت.
ما بیدار و استواریم.
استاد عزیز!
من باور دارم، و این باور را از شعر و گفتار شما آموختهام، که هویت و زبان ما زنده است؛
تا وقتی که صدای شما در گوشها میپیچد،
تا وقتی کودکی در کوچههای بلخ یا بدخشان، واژههای شیرین فارسی دری به زبان میآورند،
تا وقتی دختران در هرات، حافظ میخوانند،
و حتی در غربت، نام مولانا جاری است،
این زبان زنده است.
