چکیده
اندیشههای انسانی، دانش و آگاهیهایی که در شعر مولانا جلال الدین محمد بلخی بازتاب یافته است، با گذشت ۸۰۰ سال از زمان آفرینش آن تا امروز برای ادبدوستان تازگی و جذابیت داشته و در نهاد مخاطبان از هر زبان و در هر زمانی شور و اشتیاق ایجاد میکند. هدف این پژوهش بررسی اسباب و انگیزههای اندیشگانی، هنری، زبانی و معنویی است که شعر مولانا را شور و نشاط جاودانه بخشیده و او را در جایگاه برترین شاعر عرفانی ادبیات فارسی و اندیشمند کمنظیر در ادبیات جهان قرار داده است. شعردوستان محقق و اندیشمند وقتی به اقبال فرازمانی و مکانی و حتا فرازبانی مردم جهان به شعر مولانا مینگرند، از خود میپرسند: این همه اقبالی که به شعر مولانا در طول تاریخ ادب فارسی شده است، معلول کدام علتهاست، و چرا هیچ شاعر فارسیسُرا به این اندازه محبوبیت و موفقیت نداشته است. یافتههای پژوهش حاضر نشان میدهد که دانش و اطلاعات گستردهی مولانا از علوم و حکمت بشر، جهانبینی وسیع انسانی، هماهنگی کامل عقل، دل، خرد و عاطفهی او در طرح مضامین شعری، که معرفت عمیق و انگیزنده در ذهن و روان مخاطب ایجاد میکند، توأم با شوریدگی و جوشش عشق ناکرانمند او، کشف قواعد عام و حاکم بر نظم جهان و جامعهی انسانی و تعمیم آنها بر رویدادهای گذشته و آینده، انسانگرایی نیرومند و پرداختن به ارزشهای بلند انسانی در شعر، تصویرآفرینیهای بدیع ادبی از رویدادهای فرهنگی، بهرهجویی هنرمندانه و شایسته از امکانات زبانی فارسی، از عوامل مهمیاند که شعر مولانا بهویژه مثنوی معنوی او را، رمز جاودانگی بخشیده و آن را اقبال فرازمانی و فرامکانی بار آورده است. در بارهی اندیشه و شعر مولانا پژوهشهای فراوانی صورت گرفته است؛ اما پژوهش حاضر به صورت ویژه به بررسی عواملی میپردازد که به جاودانگی و اقبال فرازمانی و فرامکانی افکار و اشعار او انجامیده و به آن نوعی ابدیت بخشیده است. این جستار به روش کیفی و با بهرهجویی از رویکرد کتابخانهیی صورت گرفته، در آن اطلاعات از آثار معتبر و نیز از راه تدقیق در صورت و محتوای شعر مولانا توسط نگارنده، جمعآوری شده و با رویکرد تحلیلی- توصیفی به شرح موضوع پرداخته شده است.
واژههای کلیدی: ارزشهای انسانی، اندیشه، زبان، شعر، عشق، عرفان
مقدمه
مولانا جلال الدین محمد بلخی (۶۰4-۶۷۲ مهشیدی) شاعر پرآوازه و نامور خراسان که با لقبهای خداوندگار، مولانا و مولوی در میان فارسیزبانان و به نام رومی در میان اهالی مغرب زمین مشهور میباشد. او در پهلوی شاعر بودنش، یکی از اندیشمندان بزرگ جهان نیز شمرده میشود که اندیشههای سازنده و بلند انسانی دارد. او سرآمد شاعران عارف است که هم در عرصهی ادب عاشقانهی عرفانی بیمانند است و هم در عرصهی ادب تعلیمی عرفانی. او فروزانترین ستارهی آسمان ادب عرفانی فارسی است که شعرش از کانون معارف قرآنی و اصول اسلامی نور میگیرد و در دنیای روح و روان انسانیت میدرخشد، از دل پاک و ضمیر روشن بر میآید و شعاع تابناکی است که صاحبدلان حق را به سوی خیر و نیکی و کمال انسانیت راهبر و راهنماست. هر جویندهی کمال صیقل روح سعادتجوی خود را در سخن او مییابد. از او افکار،آثار و اشعار جاودانه و الهامبخشی به جای مانده است. از میان آثار مولانا مثنوی معنوی او که آکنده از آیات قرآنی، احادیث نبوی، لطایف عرفانی، سخنان اولیاء و مشایخ و دستور العملهای اخلاقی و اجتماعی است، با بیان ساده و روان و در قالب داستانهای دلکش و آموزنده به رشتهی نظم کشیده شده است.
برخی از دوستداران شعر عرفانی، بدین نظراند که آثار مولانا را – از روی قوت تأثیر- در شمار کتابهای شعرا و نویسندگان نباید آورد، بلکه اشعار او دنبالهی کتابهای سماوی و حقایق آسمانی است؛ چنانکه خود گوید:
تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تــو مبین ز افسونش آن لهجات پست
این ببین که مرده بر جست و نشست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر سوم، ص. ۵۲۸)
ویژگی سخن ادبی بدیع و شعر حقیقی این است که در خواننده تأثیر کند و خواننده را به دنیای شاعرانه ببرد. در شعر مولانا این ویژگی با قوت تمام و نیروی مؤثر دیده میشود. یعنی هیچیک از شاعران فارسیسرا تا این اندازه نمیتواند وجد و حال و شور در خواننده ایجاد کند. به گفتهی صائب تبریزی: «این ساغر روحانی صهبای دگر دارد».
مولانا حکیمی است عارف و شاعری است دانشمند و آگاه، که در علوم ظاهری و باطنی یگانهی روزگار خود بوده و و بدون شک آثارش آموزنده و رهگشای بسیاری از مسایل انسانی و اجتماعی است. جایگاه بلند و شایستهی آثار او را در عرفان و ادب همین نشانه بس است که بزرگانی چون عبدالرحمن جامی و شیخ بهایی مثنویش را از حیث عمق معانی به قرآن، و شیوهی اندرزدهیاش را به روش انبیاء مانند کردهاند و در بزرگداشت او چنین ابیاتی سرودهاند:
آن فریدون جهان معنوی
بس بود برهــان ذاتش مثنوی
من چه گویم وصف آن عالیجناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
(جامی)
من نمیگویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر، ولی دارد کتاب
مثنوی او چون قرآن مُدِلّ
هادی بعض و بعضی را مُضِلّ
(بهایی)
عبدالحسین زرینکوب منتقد و ادبیاتشناس معروف ایران معاصر، جایگاه بلند شعر مولانا بهخصوص مثنوی او را در اوج شکوه و عظمت جهانی میداند که تسخیر ناپذیر خواهد ماند: «بعد از عطار شعر صوفیه به اوج ناشناختهیی دست یافت که جلال الدین محمد بلخی آن را تسخیر کرد و بعد از وی نیز همچنان برای تمام قرون و نسلهای انسانی یک قلهی تسخیرناپذیر و خاص او ماند. مثنوی عظیم مولانا جلال الدین که در واقع حاصل تمام معارف و تجارب صوفیهی اسلامی است تنها از حیث کمیت نزدیک دو برابر کمدی الهی دانته و یا به اندازهی دو منظومهی الیاد و اودیسهی یونان است. اما از حیث کیفیت چنان اوج و عظمت روحانی بینظیری را ارائه میکند که در تمام قلههای بزرگ شعر انسانی جلوه و شکوه دسترسناپذیر دارد» (زرینکوب، ۱۳۷۹، ص. ۲۷۳).
آنچه که شعر مولانا را بهویژه در مثنوی جاودانهی او گونهی بیمانند میسازد و بر تارک همه آثار شعر فارسی و حتا آثار ادبی جهان قرار میدهد تا به اقبال وسیع نوع انسانی جدا از قوم، زبان، ملت، دین و آیین روبهرو شود، به برخی عوامل و اسبابی بر میگردد که تحقیق حاضر در پی شناسایی و معرفی آنهاست. از عوامل عمدهی آن میتوان به گستردگی اطلاعات علمی و پهنای دانش مولانا در دانش، حکمت و علوم زمان و دقت و رسایی فکری و فراتر از آن شناخت انسانی و نتایج و آموزههایی اشاره کرد که مولانا برخلاف همه دانشمندان عصر خود از آن بهرهمند بوده است. این درک ژرف و دقیق او در شعرش بازتاب یافته و معرفت عمیق از پدیدهها و رویدادهای جهان به ذهن مخاطب القا میکند. او در مطالعهی حقیقت به قواعد جهانشمول و فرازمانی دست یافته و آن را بر تمام رویدادها و فعل و انفعالات درون انسان و جهان پیرامون او تعمیم میبخشد.
مولانا در شعر هماهنگی همهجانبه میان حس و عقل، موسیقی شعر با معنا و مفهوم هماهنگ ایجاد میکند، که در نتیجه تداعی موسیقایی و صوتی زمینه را برای دریافت معنا با روح و جان و تمام حواس آماده میسازد. تصاویر بدیعی ادبی از واژههای عادی زبان فارسی میآفریند و شوریدگی و جوشش عشق ناکرانمند او از خلال آن فوران میکند. او در استفاده از رویدادهای فرهنگی مردمی و ضربالمثلهای محلی دست بالایی دارد، مثلهای بلخ، خراسان و فرارود در شعر او بازتاب وسیع یافتهاند. مردمان این منطقه شعر مولانا را آیینهی تاریخ، فرهنگ و آداب و تقالید خود میدانند. و مردمان دیگر جهان نیز فرهنگ خراسان و فرارود دورهی اسلامی را در مثنوی میجویند.
در بارهی اندیشهها و اشعار مولانا پژوهشهای فراوانی در طی ۸۰۰ سال از زمان ظهور او در عرصهی ادبیات و عرفان، در شرق و غرب صورت گرفته است که یادداشت کردن آنها خود هفت من کاغذ میخواهد؛ اما این تحقیق به بررسی فشرده و گذرای برخی عوامل و اسباب مهمی اختصاص یافته است که شعر مولانا و اندیشههای او را بیشتر از اشعار و مضامین شعری دیگر شعرای فارسی و حتا شاعران جهان، منحصر به فرد ساخته و اقبال فراوانی را در میان ادبدوستان و اندیمشندان از هر ملت و زبانی، فراتر از مرزهای زمانی و مکانی به بار آورده است. ازاینرو نگارنده در پی آن است که به این پرسشها پاسخ ارایه کند که رمز جاودانگی اندیشهها و اشعار مولانا در چیست؟ اندیشههای بلند و متعالی مولانا که مورد اقبال و توجه فراوان قرارگرفته کدامهایند؟ و عامل و انگیزهی تازگی و کهنگیناپذیری زبان و بیان در شعر مولانا چیست؟
جاذبههای اندیشگانی و هنری در شعر مولانا
۱. دانش عمیق و آگاهی وسیع بر معارف زمان
مولانا از اطلاعات گسترده و معلومات وسیع در انسانشناسی و جهانبینی برخوردار است. احساس این ویژگی درشخصیت و اندیشهی مولانا، جاذبهی خاصی به شعر او میدهد. چنانکه مخاطب شعر او میپندارد با گفتار شخصی روبهروست که جهان هستی و انسان، چهرههای بسیار زیادی را به آن شخصیت نشان داده است (جعفری، ۱۳۷۹، ص. ۴۱). با وجود این همه، آنچه از معارف و مضامین بلند انسانی را که در شعر او بازتاب یافته است، به قدر فهم مخاطب میداند و فراتر از آن را ناگفته میگذارد:
اینچه میگویم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر سوم، ص. 4۳4)
با لب دم ساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
(مولوی، ۱۳۸۰، دیباچه، ص. ۶)
مراد از «دمساز» طلب سامع همراز است (سبزواری، ۱۳۸۶، ص ۲۷). تا آنجا عنان سخن را میگشاید که شنوایی دارد و جذب مطلب میکند.
عارفان زیادی و از جمله مولانا نامحرمی مردم و مخاطبان را با گفتهها و دریافتهای خویش مانع بزرگ بر سر راه برقراری ارتباط و و انسگیری با دنیا و حال و احوال خویشتن میدانند (رحیمیان، ۱۳۸۳، ص. ۷۹). معلوم میشود که بسیاری از یافتهها و دانستههای او هنوز به علت نارسایی ذهنی و نامحرمی مخاطبان با دنیای شاعر ناگفته باقی مانده است.
گستردگی دانش و اطلاعاتی که در شعر مولانا به چشم میخورد، حاصل مطالعه و تحقیق و تعمق او در قرآن کریم، احادیث نبوی، آثار علمی دانشمندان و حکمای گذشته و اشعار بزرگان عرفان و تصوف و شاعران و عارفان متقدم ادبیات فارسی بوده است. در این میان تأثیر آثار و اندیشههای امام محمد غزالی به ویژه احیاءالعلوم، افکار سنایی در حدیقة الحقیقة و اندیشههای عطار در تذکرة الاولیاء و منطق الطیر بر شعر و مضامین شعری او در مثنوی بیشتر مشهود است (فروزانفر، ۱۳۸۷، صص. پنج و شش)؛ اما در هر حال مولانا طرز بیان و زبان سحرانگیزی دارد که همان افکار گذشتگان را جذابتر و پرجوش و خروش سروده و گوی بیان را از همه اسلاف خود ربوده است.
به نظر میرسد که مولانا، افزون بر مطالعه در منابع اسلامی، از منابع فلسفه، حکمت و منطق یونان نیز بهرههای فروان داشته است. در عرفان و تصوف اسلامی و بهخصوص در میان عارفان خراسان روحیهی جستجوی معرفت والاتر از دانشهای معمولی و معارف متداول بشری هدف و منظور همت بلند عارفان و راهپیمایان این راه پر رمز و راز قرار گرفته، و ایده آلیسم و آرمانگرایی بیشتر مطمح نظران آنان بوده است (رزمجو، ۱۳۷۵، ص. ۲۰۲)؛ و مولانا چنان که همتش ایجاب میکرد، به اقیانوسها عطشش فرو نمینشسته است.
۲. هماهنگی خرد و عاطفه در بیان حقایق
مطالبی را که مولانا اظهار میکند عقل و دل او هماهنگی جدی در طرح آن مطالب نشان میدهند، به طوریکه بررسی کننده، معرفت حاصل از آن مطالب را در درون خود مشاهده میکند و در مییابد که سخن دل و حرف خاطر او، به مراتب فصیحتر و رساتر از زبان مولانا گفته شده است (جعفری، ۱۳۷۹، ص. 4۱). در بیتهای زیر به یکی از واقعیتهای تلخ جامعهی بشری که همان شیادی و لافها و گزافهای تباهکنی است که برای وارونه نشان دادن حقایق از دهان ابلیسان و نیرنگبافان سر داده میشود، اشاره نموده است:
این زبان چون سنگ و هم آهنوش است
وانچه بجهد از زبان چـون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقـــل و گــه از روی لاف
زانکه تاریک است و هر سو پنبهزار
در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
وز سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۷۳)
این بیتها به نمونهیی از واقعیتهای اجتماعی در هر زمان و مکانی اشاره دارند و بیانگر این موضوع هستند که سخن شررهایی بر میافروزد، بهخصوص سخنهایی در آن توصیف مردم ستمکار و ناروا صورت گیرد، و چنین سخنی قطعاً آتش به همه جهان میزند. مثالی را در نظر میگیریم که عبارت است از بهرهکشیهای ویرانگر بهوسیلهی زبان که تاریخ بشری را غوطهور در ننگ و وقاحت ساخته است. با یک تشبیه فوق العاده جالب بیان میشود و روان را از ژرفای آن بر میانگیزد و سپس به عنوان یک اصل جاری در جامعههای انسانی و درون آدمی ثابت و پایدار میماند:
راه هموار است و زیرش دامها
قحطی معنا میان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۵۰)
او از سویی زبان را ترجمان اندیشه و خاطر و قلب انسان میداند، از سویی هم آن را پرده بر در گاه جان دانسته و انسان را مخفی در زیر آن میداند و زبان است که پرده از حقیقت او بر میدارد.
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۲۱۵)
عارفان همیشه الفاظ و تعبیرهای زبان را لباس تنگ بر اندام معانی برخاسته از تجارب و یافتههای عرفانی خویش میدانند، آن را به سان تور سیمی تلقی میکنند که برای برداشتن آب اقیانوس به کار گرفته میشود. به نظر مولانا چنین تعبیرهایی به جای آنکه روشنگر معارف و یافتههای عارف باشد، روپوشی بر حقیقت است که پردهی دیگر بر آن مینهد و از شناخت واقعی آن دورتر میشود (رحیمیان، ۱۳۸۳، ص. ۷۸). چنانکه در بیت زیر میگوید:
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردهی دیگر بر آن بستی بدان
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر سوم، ص. ۵۴۸)
از همینرو چاره را در آن میبیند که از خداوند نطق بیسخن بخواهد و آرزو میکند که هستی به زبان آید و درهای رازهای خویش را برای مردم آشکارا بگشاید.
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
که در او بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دوز پهنای عــدم
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۱۳۸)
کاشکی هستی زبانی داشتــــی
تا ز هستان پردههــا برداشتی
آفت ادراک آن قالست و حال
خون به خون شستن محال است و محال
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر سوم، ص. ۵۴۸)
۳. درک و احساس شگفتانگیز در مخاطب
حقایق بیان شده در اشعار مولانا درک، معرفت و احساس شگفتانگیزی در درون مخاطب به وجود میآورد که ناشی از معرفت و طبع وقاد، حقیقتبین و حساس او نسبت به این حقایق است. احساس پدیدآمده در مخاطب «بازگشت به خود» و «دنیای خویشتن» است (جعفری، ۱۳۷۹، ص. ۴۲). مولانا مخاطب را به معرفت خویشتن و درک استعدادها و تواناییهای پنهان مانده و گمگشته از نظر او فرا میخواند که به جای گم گشتن و متحیر ماندن در پدیدههای فراوان و جهان تعدد و تکثر که انسانهای کوتهفکر خویشتن را در آن گم میکنند، انسان ظریفاندیش و باریکبین با دقت در مییابد که او خود کانون این وجود و هستی است.
ای برادر عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۸۶)
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی خود استخوان و ریشهیی
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۱۹۲)
او میکوشد به انسان نشان دهد که در تکاپو برای شناخت جهان، به اضافهی سیر و سیاحت و تصرف در جهان عینی، برای تفسیر نهایی آن، خود را عامل مهم به حساب بیاورد، تا به جایگاه خویشتن در جهان هستی وقوف یابد.
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش اسیر هوش ماست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۸۲)
در طریق یافتن جایگاه و پایگاه انسان در هستی پر از رمز و راز مسایل فلسفی و کلامی مطرحشده را پاسخهای تازه و لطیف میدهد، و با فصاحت و شیرینی تمام در قوت شریعت زبان میگشاید، تمثیل و تشبیه گوناگون میآورد و قصه اندر قصه گفته میکوشد تا آنچه را فلسفی و متکلم مذهبی نمیتواند، با نیروی عقل و دلیل روشن سازد و منکران را قناعت دهد، از طریق تمثیل و تشبیه به حل آن میپردازد. مسایلی چون رستخیز و حشر و پاداش رفتار انسانی را از راه تمثیل طرح و حل میکند، غرابت را از آن میزداید و ممکن بودن آن را ثابت میکند، این همه سبب آن میشود تا کلامش چنگ به دل زند و ذهن و خاطر را اطمینان بخشد (زرینکوب، ۱۳۷۷، ص ۱4۷).
از سویی هم در نظام اندیشگانی مولانا، رابطهی انسان و هستی دوجانبه و مبتنی بر درک و شعور هر دو جانب است؛ یعنی نه تنها انسان دارای نیروی شناخت و دانش است، بلکه دانش و معرفت انسانی از هستی و پدیدهها و رویدادهای آن، نیز انسان را میشناسد. دعوت خداوندگار بلخ از مخاطبان به کلنگری که در ابیات زیر دیده میشود ریشه در همین بینش دارد (نوین، ۱۳۸۹، ص. ۷۵).
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشقبازی با گل است
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کآمد آنجا میرود
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۳۶)
۴. عشق و شوریدگی بیانتها
عشق و شور و حال زایدالوصف مولانا از جمله اسبابی است که شعر او را قوت تأثیر و جذابیت برتر از شعر دیگر شاعران بخشیده است. مولانا از آن دسته شاعرانی نیست که به تکلف و برای شاعرنمایی خویش دست به نظم قصهها و حکایات بزند، بلکه او شاعری است با ذهنی انباشته از یافتهها، حقایق و گفتنیهای فروان که همواره او را به فکر ابزار بیان مشغول میداشت. او از زبانها و شیوههای گفتاری در میان انسانها از جمله شعر و شاعری فراتر میاندیشد تا زبانی غیر از اینها با امکان و ظرفیت فراختر وجود داشته باشد، که از آن بهره جوید. به گفتهی عبدالحسین زرینکوب: «آنچه در مثنوی و دیوان کبیر مولانا جلال الدین بلخی رومی هم در قالب شعر عرضه میشود، در واقع تبلور مواجید روحانی است و با آنکه صورت شعر دارد آنها را با انگارهی شعر عادی نمیتوان سنجید. اینکه خود مولانا هم از شعر و شاعری احساس ملال دارد و از انتساب بدان ترفع میجوید، از همینجاست» (زرینکوب، ۱۳۷۵، ص. ۵۴۱). شوریدگی و جوش عشق ناکرانپیدایش که او را به اقیانوس ناآرامی تبدیل ساخته بود و جهان با همه فراخیاش، برای امواج فلکپیمای او تنگی میکرد. او دهانی به پهنای فلک آرزو میکند، و باز هم میگوید اگر صد چنین دهانی هم داشته باشد برای سر دادن نوای درد و سوزی که به گفتن دارد، تنگی میکند.
یک دهان خواهم به پهنــای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنیـن
تنگ آید در فغــان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشهی دل از ضعیــفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین بس قبا بدریدهام
قصهی محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
زانکه پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بر، ده شد خراب
کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذرهیی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر پنجم، ص. ۸۱۳)
کریم سروش در وصف این شور و هیجان مولوی میگوید: «همین جنون و شوریدگی بود که که پروای قافیهاندیشی را از وی میربود و او که به دیدار دلدار مفتون بود و قافیهی دولت را در پیش داشت، هیچگاه در قافیهتراشی دل را پرتشویش نمیداشت و او که دهانی به پهنای فلک او را بس نبود تا گوشهیی از طلعت فرشته سوز محبوب را باز نماید…» (سروش، ۱۳۷۹، ص. ۳۰4).
به گفتهی استاد فروزانفر از وضع و حال اشعار مثنوی و قراین چنان معلوم میشود که «مولانا این منظومهی آسمانی را بیسابقهی تفکر و اعمال رویّه در مدت ده سال یا بیشتر، میسروده و حسام الدین چلبی مینوشته است و تنها بر اثر هیجان و سوزش دل و جوشش معانی از باطن خود، مثنوی را به نظم در آورده است (فروزانفر، ۱۳۸۷، ص. ۲).
مولانا ادعا میکند شرح عشق با این زبان و بیان نمیتوان کرد، و پای عقل و قلم نیز در طی کردن این جادهی شگفتانگیز میلغزد.
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجـل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شگافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
سرانجام به این نتیجه میتوان رسید که عشق آن آفتابی است که با زبان وصف آن نمیتوان کرد، و تنها راه شناختش این است که در گرما و معرض شعاع آن خود را قرار داد و سوز و گرمای آن را تجربه کرد.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۱۰)
همین واقعیت شور و وجد بیانتهای مولاناست که قرنها بعد شاعر و اندیشمند پرآوازهی شرق علامه اقبال لاهوری، اعتراف میکند که آنچه از شور و جذبهی سرودن حقایق در نهاد او پدید آمده، اثر شعر و شور مولاناست:
پیر رومی مرشد روشن ضمیـر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن در میان سینه اش
جام جم شرمنده از آیینه اش
از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
(لاهوری، ۱۹۹۰، ص. ۶۸۱)
علت آنکه شعر عاشقانهی او هم این همه گیرایی و سحر کلام دارد این است که عشق مولانا بیشتر از آنکه به حسن و جمال باشد، به جلال و عظمت است. شکی نیست که در نظام اندیشگانی او جایگاه حسن و جمال نیز بلند است، اما شکوه و عظمت حق نیرومندترین انگیزهی شیدایی و عشق او را تشکیل میدهد. او نهنگی است که وقتی در اقیانوس عشق به غواصی میپردازد، در تنگناهای هیچ یک از دریاچههای کلامی و مذهبی نمیگنجد، نه اشعری است، نه معتزلی، نه شیعه و نه سنی. این مکتبهای کلامی برای دینمداریهای کوتهبینانه و دکانداران دینی عامیانه است. دینداری او از نوع معرفتاندیش و تجربهاندیش است که مرزبندیهای محدود را بر نمیتابد (موحد، ۱۳۸۲، ص. ۱۷۴)، و بایستی به افقهای نامحدود چشم دوزد تا عطش بیپایان را تا اندازهیی فرو نشاند.
۵. پرداختن به بیان حقایق جهانشمول و عام انسانی
توجه به بیان حقایق جهانی و انسانی از لابلای واقعیتهای زمانه که شعر مولانا دیده میشود، اندیشه و شعر او را رنگ جهانشمول و انسانپسند داده است. به عبارت دیگر او با مشاهده و مطالعهی عمیق در رویدادها و پدیدههای زمان خود، قواعد حاکم بر جهان هستی و فعل و انفعالات آن را با دید عالمانه انتزاع نموده و آن را به گونهیی بر تمام رویدادهای گذشته و آینده تعمیم بخشیده است که هرچه عمیق بیندیشی بر صدق اندیشهی او بیشتر پی میبری. از اینرو با قاطعیت میتوان گفت: شعر مولوی شعر زمانههاست، شعر او واقعیتهای زمانهی خود را پیموده از اکنونها و اینها خیز بر میدارد به سوی حقیقت، به سوی زمان و سوی کل زمانه راه میپیماید. چنین شعر تنها بیان هستی نیست، خود هستی است. بزرگترین ویژگی شعر در این است که چهره بر چهرهی هستی تاریخ میساید، با تحرک مداوم حضور خود را تجلی میدهد، از زمانهها الهام میگیرد، از اکنونها انباشته میشود، از «این مکانها» سیراب میشود تا زمان کامل را بسازد، و به سوی یک «همیشه»ی انسانی گام بر میدارد (براهنی، ۱۳۸۰، ص 4۹۳). مولانا کسیست که شیفتگی واقعی دارد و جنون حقیقت او را به آن سوی دیوار زمانه پرتاب کرده است، اگر خود را در زبان به خطر میاندازد و از حدود متعارف زبان فراتر میرود، زبان را هم غرق در جنون و شیفتگی میکند (براهنی، ۱۳۸۰، ص 4۹۹).
قوت نتیجهگیری و تعمیم نتایج برگفته از مطالعه در حقایق جهان، هم ناشی از طبع وقاد و فوق العاده روشنبین اوست که مرزهای زمان و مکان را درنوردیده و به افق عام دنیای بشریت را از دیروز تا امروز و فردا تحت پوشش قرار داده است.
۶. انسانگرایی نیرومند
موضوع محوری شعر مولانا و مثنوی معنوی او را انسان، عناصر سازندهی انسانیت، اندیشههای انسانی، تشویق به کسب صفات و راهکارهایی تشکیل میدهد که متصف شدن به آنها انسان را از قید و بندهای نفس و هوا و آلایههای زمینی و مادی رهانیده و او را شایستهی عروج به ملکوت روحی و معنوی میسازد. او انسان را برترین موجود هستی میداند که همه چیز در خدمت او قرار داده شده، انسان محور و اصل جهان و همه چیز دیگر فرع و طفیل او آفریده شدهاند.
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای مه در پیش رویت روی زرد
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
تاج کرّمنا بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
علم جویی از کتبها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا جماع و سماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذرهیی شد وام خواه
زهرهیی از از خمرهیی کی شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر پنجم، ص. ۸۹۲)
انسانیت انسان را وابسته به اندیشهی او میداند:
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی خود استخوان و ریشهیی
گر گل است اندیشهی تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهی گلخنی
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۱۹۲)
رشد و تکامل این جوهر انسانیت را در پرورش آگاهانه در محیط فضل و دانش و همنشینی با اهل علم و عرفان میداند. عالم و عارف در نظر او آفتابی است که محیط و فضا را گرم و روشن ساخته و زمینه را برا رشد انسانیت و عناصر انسانی مساعد میسازد. اگر آفتاب طبیعت در جایی طلوع کند، در جای دیگر غروب میکند، اما آفتاب علم و عرفان که قلمروش جان عقل است، مشرق و مغرب یکسان دارد.
خواب بیـداریست چون با دانش است
وای بیداری که با نادان نشست
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
ز آنکه بیگلزار بلبل خامش است
غیبت خورشیـد بیداری کش است
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۱۸۲)
هدف حیات و مآل زندگی در این جهان وقتی تحقق پیدا میکند که انسانها بدون درنظرداشت رنگ، زبان و قوم به رسن وحدت و یکپارچگی، دست زنند، و اسباب تنوع و شناخت را دستاویز تفرقه و اختلاف نسازند.
مرد حجی، همره حاجی طلب
خواه هند و خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است و همآهنگ تو است
تو سپیدش دان که همرنگ تو است
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۱۳۰)
انسانها را به همدلی و همآهنگی در مقصد و خواستهی انسانی فرا میخواند و همدلی را ابزاری برای جلب همکاری و همسفری در مسیر حیات میداند.
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۵۶)
اما به این مأمول و خواسته همه کس توجه ندارد، تنها مؤمنان عارف و به حق رسیده میتوانند متحد و همدل شوند، و همکیشان خود را از میان گروه انبوه افراد بیابند. ارتباط و نوع نگاه عارف با همه انسانها یکسان نیست، بلکه وابسته به رشد ذهنی، تعالی فکری و تکامل اندیشگانی آنهاست، هر قدر انسانی رشدیافته و معتقدتر به ارزشهای انسانی غیر مادی باشد، ارتباط عارف با او نزدیکتر و متکاملتر خواهد بود. در واقع این ارتباط تابع این قاعده است که «همسنخ بودن چند موجود علت اتحاد و انضمام آنها به یکدیگر است» (جعفری، ۱۳۷۸، ص. ۶۹). مولانا به این حقیقت در بیتهای زیر اشاره دارد:
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر چهارم، ص. ۵۷۴)
مؤمنان و عارفان اگر در ظاهر متعدد مینمایند، دلهایشان یکی است، تعدد ظاهری مانند تعدد موجهای آب مینماید که رهآورد باد است، اما در حقیقت آنها به هم پیوستهاند.
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چونکه حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۱۸۸)
اگر تعلیم و تربیتهای سازنده، انسانها را اصلاح نکند، انسان گرگ انسان است و بس:
آدمی خواراند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
دم دهد گوید تو را ای جان دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۱۹۲)
این همه خطابهای عمیق و دقیق برگرفته از عمق مطالعهی یک انسان حکیم و اندیشمند، چنگ به دل هر انسانی میزند، او را به تعمق وا میدارد و به سوی غور مجدد در وجود و هستی خویش سوق میدهد.
اگر انسان با تلاش و تکاپوی مخلصانه و با جد و جهد پیگیر، مراحل رشد و نموی معنوی را طی کند؛ از جمادی بمیرد و نامی شود، از نامی هم تکامل یابد به حیوانی و از آن فراتر رفته به انسانیت برسد، آنگاه قدم بالاتر نهاده و با صعود معنوی به افلاک و عالم فرشتگان پای نهد، باز هم شوق صعود در او فروکش نمیکند، پرواز به دنیای والاتر از آن نیز از نظر مولانا امکانپذیر است:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم ز مردن کی کم شدم
حملهی دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک بال و پر
ور ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شئ هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آن چه اند روهم نآید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر سوم، ص. ۵۱۲)
اگر انسانها به چنین مقامی دست یابند، در عین تعدد و تنوع خود را اجزای یک حقیقت و یک پیکر میبینند (جعفری، ۱۳۷۸، ص. ۷۰).
مولانا مقام انسان را آنچنان برتر میبیند که او را اسطرلاب حق و محک شناخت حقیقت میپندارد. چنانکه میگوید: «آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، ترهفروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیر ذالک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که من عرف نفسه فقد عرف ربه. هم چنانک این اسطرلاب مسین آینهی افلاک است وجود آدمی که ولقد کرمنا بنی آدم اسطرلاب حق است چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم به دم و لمحه به لمحه میبیند» (مولوی، ۱۳۸۱، ص. ۱۰).
این گفتهها میرساند که انسانی به شناخت حق و دید حقیقتبین دست مییابد که در پی شناخت خود، هدف و چرایی آمدن خود به این خاکدان هستی باشد، و در این راه کوشش و ریاضت به خرچ دهد.
مولوی از جمله آن شاعران هنرمندی است که رسالت خود میداند تا برای پخش و نشر فضایل و اخلاق انسانی بکوشد، زیرا «رسالت پیامبرگونهی هنرمندان راستین، به ویژه شاعران و نویسندگان متعهد و مسؤول جز در طریق نشر مکارم و فضایل اخلاقی و مبارزه با ناپاکیها و جلوگیری از انحطاط و سقوط معنوی بشر تحقق نمییابد» (رزمجو، ۱۳۸۲ ص. ۳۲).
یکی از دلایل اقبال فراوان بشر امروز بعد از سدههای طولانی از درگذشت مولانا، آن است که برای بشر سرگشتهی امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. شعر عرفانی او فقط عرفان نظری نیست بلکه شعری است جامع عرفان نظری و عملی. بنابراین، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است.
شعر مولانا در بارهی تربیت و اخلاق انسان نکتههای فراوان دارد. مولوی سرچشمهی همه خوشیها را جان میشمارد و لذتهای معنوی را که فناپذیر نیست بر لذات جسمانی که دوام و بقا ندارد، ترجیح میدهد. ریا و خودپرستی را در پیمایش راه، به مثابهی بند و زنجیر آهنین میشناسد که مانع صعود روح به مدارج کمال میشود. از نگاه او علم و دانش هم که عُجب و خود بزرگبینی بار آورد، فضیلت نیست، بلکه حجاب راه است و بنابراین خلوص و صفای نیت بایستی – هم در علم و هم در عمل- وجود داشته باشد (زرینکوب، ۱۳۸۲، ص. ۱۳۸). شعر او بازتابدهندهی حقایق زندگی انسان و مطالب سرشار از لطف و معنویت است که هنوز پیشاپیش جهان بشریت قرار دارد و پشت سر کاروان بشری امروز نیست. با وجود همه ترقی که جهان نوین شاهد آن است، تمدن جدید با این پیشرفت شگفتانگیز خیرهکنندهاش در دانشهای اجتماعی و ارائهی راهکارهای مدرن برای زندگی بهتر انسانها، نتوانسته است بسیاری از افکار مترقی مولانا را پشت سر بگذارد.
۶. صلحدوستی و بیزاری از جنگ
از جمله اندیشههای انسانی مولانا صلحدوستی و نفرت از جنگ است. او انگیزهی بسیاری از جنگها را خیالات بلندپروازانه و ناروا میداند:
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلح شان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشـان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۸)
نزاع چهار کس بر سر نام انگور، و مشت زدنهایشان بر یکدیگر را نتیجهی جهل و نادانی و غافل بودن از سر نامها میداند که در منطق انسانی جایی برای منازعهی آن وجود ندارد:
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت: لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت: ای گزوم!
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت برهم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آن جا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملهتان را میخرم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک ز اتحاد
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۳۳4)
اتحاد همدلی و صمیمیتهای مردم وابسته به عدل پادشاه و دشمنیهای آنان پیامد جور و ظلم پادشاهان است:
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کاو زبان جمله مرغــان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۳۳4)
برداشتن عداوت از میان مردم وابسته به تلاش مخلصانهی نیکمردانی است که بیریا و بدون نسبت به این قوم و آن قوم برای سعادت انسان میکوشند، مانند پیامبر اسلام ﷺ که از برکت تلاشهای او عداوت دیرینه از میان انصار مدینه رخت بر بست:
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
یکی دیگر جان خون آشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفی
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
و ز دم المؤمنون اخوة به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی شیرهی واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد شد یار نیک
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۳۳۵)
اما از نظر او، هر جنگی نکوهیده نیست، بسا جنگها که برای صلح و آزادی و از میان برداشتن فتنهها و امان دادن بشریت راه انداخته میشود. مولانا این مضمون را با آوردن نمونههایی از زندگی واقعی مردم به گونهی زیبا توضیح میدهد تا ذهن هر پرسشگری را قناعت فراهم کند.
جنگ پیغمبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان ز آن جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان ز آن میبرد شاخ مضـر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانـا آن حشیش
تا نماید باغ و میـوه خرمیش
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۱۷۱)
۷. تصویرآفرینیهای بدیع
از آنجایی که دنیای درون مولانا انباشته از معرفتها و مضامین ناکرانمند است، معانی مورد نظرش واژهها و الفاظ زبان را لبریز از عشق به حقیقت و شیفتگی به واقعیت میسازد. مولانا آن معمار زبان است که مانند دیگر شاعران واژهها را خوابیده و یا ایستاده و بیحرکت به کار نمیبرد، او واژهها را در موقعیتها و جایگاههای چنان مناسب و شایسته قرار میدهد و وظیفهیی به هر کدام میدهد که گویی معمار ازل برای آنش ساخته است. در چنین صورتی هر واژه و لفظ از شوق عشق وظیفهی خویش به رقص در میآید و مشتاقانه با وجد و هیجان در نظر مخاطب جلوهگری میکند و هر کدام در پیش کردن خود به مخاطب پیشدستی به خرچ میدهد.
یکی از شگردهای هنری که مولانا در سرایش شعر دارد، و این شگرد با جادوی تمام بر دل مخاطب چنگ میزند و خاطر او را مجذوب سخن میسازد، کاربرد مثلهای عام و مردمی است و رویدادهای روزمره و پرکاربرد که در فرهنگ شفاهی مردم خراسان و دیگر مناطق فارسیزبان رواج دارد. این ضرب المثلها در شعر مولانا آن قدر معجزگونه و مناسب و شایسته در مقامهایی به کار میروند که شاعر از آنها بلندترین و درس و عبرت اجتماعی را استنباط کرده و به خورد مخاطب میدهد و مخاطب حس میکند چه لذتی در این پیام از این مثل عادی نهفته است. این جاست اعتراف میکند که این شاعری است که اگر چنگ به خاک زند و بردارد از آن زر میریزد. به رنگ نمونه در بیت زیر این ضرب المثل را به کار میبرد که «از خاطر کیک پوستین را مسوزان«
بهر کیکی نوگلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۲۱۶)
و در بیتهای زیر این مثل مردمی را به کار میبرد که «کور خود بینای مردم» و از آن معناهای بلندی بیرون میآورد:
هر کسی کو عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ ز اصـلاح خویش
غافل اند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو تو روی من
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر دوم، ص. ۲۱۷)
در بیتهای زیر از «تأویل رکیک مگس» به مضامینی برگرفته از این مثل مردمی اشاره میکند که «نادیده چه را دیده؟» یا «همت پستش همین را میبیند».
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همیافراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشیبان و اهل و رأیزن
بر سر دریا همیراند او عمد
مینمودش آن قذر بیرون ز حد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر همچندینش است
و خود تصریح میکند که مگس و بول و خس در این مثال هر کدام نمادی از انسان، وهم و تصویر ذهنی اوست:
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نی درخور صورت بود
(مولوی، ۱۳۸۰، دفتر اول، ص. ۵۱)
۸. روح حماسی در شعر
داشتن روحیهی حماسی در شعر به معنای سخن گفتن از موقف و موقعیت نیرومند و اعتماد به نفس بالاست که شاعر با افتخار و مباهات به بیان مضمون و محتوای گفتار، به سرایش آن میپردازد. در شعر حماسی واژهها پویاتر، تپندهتر و متحرکتر از سایر انواع شعر جلوه میکند و هرچه میزان تحرک و پویایی واژگانی بیشتر باشد، به همان اندازه توجه و نظر مخاطبان را به خود جلب میکند، تا بار بار به آن ببینند. در واقع صحنههای زنده و تصویرهای نشاطآور فرار روی خود احساس میکنند. شعر مولانا از این لحاظ به آب تند و مواجی میماند که هر لحظه به شکل و با قدنمایی بلندتری فرار روی بیننده ظاهر میشود و هر چه بنگری شگفتی نیرو و بلندای آن بیشتر توجه را به خود جلب میکند.
رضا براهنی منتقد مشهور شعر فارسی، شعر عرفانی مولانا را دارای روح حماسی میداند و معتقد است که اگر در حماسههای معروف دیگر، قهرمانان انسانی پهلوانی میکنند و رجز میخوانند، در شعرعرفانی مولانا واژهها و الفاظ زبان با شور و نشاط پهلوانی میکنند، میرقصند، رجز میخوانند و هر غم و کینی را از سر راه عارف شوریده میبردارند. اگر فردوسی در شکل ظاهر شعرش و در انتخاب مضامین، شاعر حماسی است، مولوی از نظر معنوی و شکل باطنی و برداشت ذهنی، شاعر حماسی دیگر است. راهی که او برای ارایهی عشق بر میگزیند، راه دیگری است، عشق موجود در مولوی عشقیست انبساطی و شورانگیز و خلاق که همه چیز را از برابر خود میروبد و میبرد و در معشوق یا معبود مستحیل می سازد. در شعر مولوی همهی تصاویر بالنده و اوجگیرنده هستند، و به اوج بالندگی می رسد. در اطراف او همه چیز ناگهان به رقص و ترنم در میآید، همه چیز زندگی مییابد، گویی او میخواهد به همهی اشیای جهان نوعی زندگی شکوهمند و نیرومند بدهد و بعد آنها را در پای معبود بریزد. او از همه چیز ظرفیت پر و کامل و لبالب میخواهد، برق زندگی در هر کلمهیی که او به کار میبرد دیده میشود. مولانا از میان تمام شاعران جهان شاعری است در همه حال شاعر و به این دلیل نَفَسی است حماسی که مثل شعلهی توفانی همه چیز جهان را با خود مشتعل میکند (براهنی، ۱۳۸۰، ص. ۱۷۸).
نتیجهگیری
شعر مولانا جلال الدین محمد بلخی شاعر پرآوازه و شناخته نزد عام و خاص در جهان دیروز و امروز، که از جمله اشعار پرخواننده در طول دورههای ادبیات فارسی از روزگار خود مولانا تا امروز است. شعر او، عنوان شعر فرازمانی و فرامکانی را به خود گرفته است. اشتیاق زاید الوصف ادبدوستان از اقوام و ملتهای مختلف به شعر و اندیشههای والای انسانی مولانا سبب شده است که شعر او به بیش از چهل زبان زندهی جهان ترجمه شده و جایگاه خاصی را در کتابخانهها و اندیشکدههای جهان بشری به خود اختصاص دهد. این که رموز جاودانگی سخن او و اقبال شگفتانگیز مردمان جهان به شعر او چیست، موضوعی است که پاسخ آن را از این جستار چنین میتوان یافت.
از عوامل عمدهی آن میتوان به موارد اشاره کرد. نخست اینکه وسعت اطلاعات علمی و دانش گستردهی مولانا در دانش، حکمت و علوم زمان و دقت و رسایی فکری و فراتر از آن شناخت انسانی و نتایج و آموزههایی است که مولانا برخلاف همه دانشمندان عصر خود از آن بهرهور شده است. خوانندهی مثنوی میپندارد با کلام شاعری سرو کار دارد که جهان هستی و انسان، چهرههای بسیار زیادی را به آن شخصیت نشان داده است. با آنکه خود پی میبرد که گفتههای مولانا به قدر فهم مخاطب بوده و ناگفتههای فراتر از آن نیز باقی است. این درک ژرف و دقیق او در شعرش بازتاب یافته و معرفت عمیق از پدیدهها و رویدادهای جهان به ذهن مخاطب القا میکند. دوم آنکه در بیان موضوعات و مطالب در شعر مولوی، عقل و دل و خرد و عاطفهی او هماهنگی جدی در طرح آن مطالب نشان میدهند، طوریکه بررسیکننده، معرفت حاصل از آن مطالب را در اعماق قلب، خاطر، و ذهن و روان خود احساس میکند و در مییابد که خواستههای ضمیر و خاطر به در شعر مولانا بازتاب روشن یافته است. خصوصیت سومی انگیزندگی کلام او معرفت شگفتانگیزی است که شعر مولانا در درون انسان به وجود میآورد و آن احساس «بازگشت به خود» و یافتن خویشتن است.
عامل دیگر جذابیت سخن او، شوریدگی و جوش عشق بیانتها و جان و جهانسوز اوست که از او اقیانوس ناآرام ساخته بود تا جهان با همه فراخیاش، برای امواج فلکپیمای عشق او تنگی کند. دهانی به پهنای فلک و صد چنین دهانی هم رای سر دادن نوای درد و سوز کفایت نمیکند. ویژگی خاص دیگر سخن او این است که در مطالعهی حقیقت به قواعد جهانشمول و فرازمانی دست یافته و آن را بر تمام رویدادها و فعل و انفعالات درون انسان و جهان پیرامون او تعمیم میبخشد. دنیای درون مولانا انباشته از معرفتها و مضامین ناکرانمند است، معانی مورد نظرش واژهها و الفاظ زبان را لبریز از عشق به حقیقت و شیفتگی به واقعیت میسازد. عامل مهمی دیگر را میتوان انسانگرایی نیرومند و ارزشهای بلند انسانی دانست که در شعر مولانا بهویژه در مثنوی معنوی او بازتاب یافته است.
شعر مولانا خواننده را به بازنگری رفتار و کردار و ارزیابی مجدد اندیشه و ایدیولوژی خویش فراخوانده و آغاز حیات نوین را از او میطلبد. مهمترین ارزشهای انسانی بازتاب یافته در شعر او را میتوان، رعایت ادب در برابر خدا و همنوعان خویش، جستجوی راههای صلح و آشتی و زندگی مسالمتآمیز با یکدیگر، و انسانمحوری اندیشههای بلند او، جستجو کرد.
ضربالمثلهای محلی، مثلهای بلخ، خراسان و فرارود در شعر او بازتاب وسیع یافتهاند. مردمان این منطقه شعر مولانا را آیینهی تاریخ، فرهنگ و آداب و تقالید خود میدانند؛ و مردمان دیگر جهان نیز فرهنگ خراسان و فرارود دورهی اسلامی را در مثنوی میجویند. بنابرآن بیشتر دوستداران شعر مولانا را میتوان از مردمان فارسی زبان این مناطق یافت.
مولانا آن معمار زبان است که مانند دیگر شاعران واژهها را خوابیده و یا ایستاده و بیحرکت به کار نمیبرد، او واژهها را در موقعیتها و جایگاههای چنان مناسب و شایسته قرار میدهد و وظیفهیی به هر کدام میدهد که گویی معمار ازل برای آنش ساخته است، در چنین صورتی هر واژه و لفظ از شوق عشق وظیفهی خویش به رقص در میآید و مشتاقانه با وجد و هیجان در نظر مخاطب جلوهگری میکند و هر کدام در پیش کردن خود به مخاطب پیشدستی به خرچ میدهد.
اگرچه شعر مولانا عرفانی است، اما روح حماسی دارد. اگر در حماسه قهرمانان انسانی پهلوانی میکنند و رجز میخوانند، در شعر عرفانی مولانا واژهها و الفاظ زبان با شور و نشاط پهلوانی میکنند و میرقصند و صحنههایی از زیبایی سخن و معانی آن به وجود میآورند. تصاویر بدیعی از واژههای عادی زبان فارسی میآفریند و شوریدگی و جوشش عشق ناکرانمند اوا از خلال آن فوران میکند.
سرچشمهها
براهنی، رضا. (۱۳۸۰). طلا در مس (در شعر و شاعری). جلد ۱. تهران: زریاب.
جعفری تبریزی، محمد تقی. (۱۳۷۸). عرفان اسلامی. چاپ سوم. تهران: مؤسسهی تدوین و نشر آثار علامه جعفری.
جعفری تبریزی، محمد تقی. (۱۳۷۹). مولوی و جهانبینیها. تهران: مؤسسهی تدوین و نشر آثار علامه جعفری.
رحیمیان، سعید. (۱۳۸۳). مبانی عرفان نظری. تهران: سمت.
رزمجو، حسین. (۱۳۸۲). نقد و نظری بر شعر گذشتهی فارسی از دیدگاه اخلاق اسلامی، جلد ۱. مشهد: دانشگاه فردوسی.
رزمجو، حسین. (۱۳۷۵). انسان آرمانی و کامل در ادبیات حماسی و عرفانی. تهران: امیرکبیر.
زرینکوب، عبدالحسین. (۱۳۷۵). از گذشتهی ادب ایران. تهران: الهدی.
زرینکوب، عبدالحسین. (۱۳۷۷). ارزش میراث صوفیه. تهران: امیرکبیر.
زرینکوب، عبدالحسین. (۱۳۷۹). جستجو در تصوف ایران. تهران: امیرکبیر.
سبزواری، ملا هادی. (۱۳۸۶) شرح مثنوی. به کوشش مصطفی بروجردی، جلد ۱. تهران: سخن.
سروش، عبدالکریم. (۱۳۷۹). قصهی ارباب معرفت. تهران: فرهنگی صراط.
فروزانفر، بدیع الزمان. (۱۳۸۷). شرح مثنوی شریف، جلد ۱. تهران: امیرکبیر.
لاهوری، محمد اقبال. (۱۹۹۰ م). کلیات اشعار فارسی اقبال، به اهتمام اکادمی اقبال. لاهور: استقلالپریس.
موحد، عزیز. (۱۳۸۲). عشق و عرفان در مکتب مولانا. تهران: آشیان.
مولوی، جلال الدین محمد بن محمد. (۱۳۸۰). مثنوی معنوی. به تصحیح و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. تهران: امیر کبیر.
مولوی، جلال الدین محمد بن محمد. (۱۳۸۱). فیه مافیه؛ از گفتار مولانا جلال الدین محمد مولوی. به تصحیح نیکلسون. تهران: پژوهش.
مولوی، جلال الدین محمد بن محمد. (۱۳۷۸). غزلیات عرفانی شمس تبریزی. مقدمه و تصحیح محمد رضا تبریزی شیرازی. تهران: فخر رازی.
نوین، حسین. (۱۳۸۹). «نظریهی شعور و جاوانگی هستی در اندیشهی عرفانی مولوی». فصلنامهی علمی پژوهشی زبان و ادبیات فارسی. ش ۱۷، تابستان ۱۳۸۹، صص ۶۹- ۸۶.