انتحاری در آفساید‌؛ وقتی نویسنده از مخاطب «دریبل» می‌خورد

انتحاری در آفساید‌؛ وقتی نویسنده از مخاطب «دریبل» می‌خورد

رمان انتحاری در آفساید، اثر دکتر داوود عرفان عزیز را چند روز پیش تمام کردم و در جریان خواندن، یادداشت‌هایی هم از آن برداشتم. خواستم با فاصله از عرف متداول و فضای توصیفی و گمراه‌کننده ادبیات افغانستان به این رمان نگاه کنم. البته تلاشم را کرده‌ام که آنچه دیگر دوستان پیرامون آن نوشتند را هم تکرار نکنم. امیدوارم بزرگانی که کلا از اوصاف رمان گفته‌اند، بر من ببخشایند:

 

نیمه‌ی پُر

انتحاری در آفساید با تم رئالیستیک، نقشه‌ای را پیش روی خواننده، به ویژه خواننده اهل افغانستان می‌گذارد که به آن کاملا بلدیت دارد. شخصیت‌ها، صحنه‌ها، وقایع، مکان‌ها و جزئیات داستان بسیار آشنا هستند و به راحتی می‌توان خود را در لابلای آن پیدا کرد. طرح محوری رمان بسیار جذاب و جان‌دار است: یک مربی فوتبال که هم پروتاگونست یا شخصیت اصلی و هم راوی داستان است، در ولایت فراه به اسارت یکی از گروه‌های مسلح در می‌آید و مدت طولانی درپناهگاه‌هایی در کوهستان نگهداری می‌شود. این طرح نقبی است به عمق سیاه‌چاله‌ای به نام افراطیت و بازنمایی خاکستر هزاران رویای سوخته‌ای که در میدان فوتبال، در مکتب و دانشگاه، در صحنه هنر و در هرجای دیگر بم و باروت یا قربانی آن شده‌اند.

رمان با روایت اول‌شخص و زمان حال ساده پیش می‌رود. زبان گاهی بیش از حد عامیانه‌است و روایت گاهی پیچیده و فلسفی می‌شود.

مهمترین موفقیت نویسنده در این رمان، فاجعه‌آفرینی و خلق بحران است. این ویژگی در همان آغاز خودش را نشان می‌دهد و زنجیره تعلیق‌ها و هدایت سرنخ‌ها به سمت درون داستان، اصلی‌ترین دلایلی اند که سبب می‌شود که رد آن را رها نکنی. این پرسش که در صفحه بعد چه پیش خواهد آمد، تا اواخر داستان باقی می‌ماند و کنج‌کاوی در باره سرنوشت کرکترها و حوادث، مخاطب را تا یکی دو فصل مانده به پایان همراهی می‌کند.

در شروع رمان یک ویژگی بسیار مثبت در متن ظاهر می‌شود: استفاده از قدرت کلمات. چیدن خشت‌گونه جملاتی که هرکدام رنگ و پیام مخصوص خود را دارد. جملات کوتاه که هر یک بریده کوچکی از یک حادثه بزرگ است. اما این ویژگی فراتر از صفحات ۱۹ و ۲۰ نمی‌رود، در حالی که می‌توانست یکی از نقاط قدرت رمان باشد.

رمان در اوایل آن با یک ویژگی خوب دیگر، یعنی تصویرسازی با ترکیبی از رویا و واقعیت و درهم‌آمیختگی توهم و حقیقت شروع شده‌است، اما نمی‌دانم چرا نویسنده در ادامه دیگر از این تکنیک استفاده نکرده‌است. البته با این چنگ‌زدن و رهاکردن‌ها در این داستان زیاد مواجه می‌شویم، مثل این که بعضی چیزها در آن مدام در حال پوست انداختن باشند.

یگان ظریف‌کاری‌های اگرچه کم، مگر به یادماندنی در آفریدن تصویر در رمان خلق شده‌است که من به عنوان نمونه این تکه را از صفحه ۲۳ برداشتم:

… از توری‌های برقع، جهان مشبک زنان افغانستان را نظاره می‌کردم… آن توری لعنتی جهان را برایم قطعه‌قطعه نشان می‌داد…

این توری چادری خودش می‌توانست یک دوربین جادویی، یک زاویه دید و یک ابزار بسیار قدرتمند برای روایت‌کردن قصه باشد، در صورتی که بسط می‌یافت و به جریان انداخته می‌شد.

غافلگیرکننده‌ترین از نظر مواجهه با فضای رمان، زیباترین بخش رمان، فصل ۱۹ است. این بخش ستون داستان است و تمام وزن پیرنگ بر روی آن بنا شده‌است. جایی که ناگهان متوجه می‌شوی که ملا جبار که آدم می‌کشد و حملات انتحاری را سازمان‌دهی می‌کند، بازی فوتبال را هم خوب بلد است. و صحنه‌ای که با هر بار گول‌زدن او، جنگجویان زیردستش به اصطلاح شادیانه شلیک می‌کنند هم به نظرم از آن صحنه‌هاییست که چون تجربه زیسته است، در ذهن آدم می‌ماند. و در همان قسمت در حالی که بازی‌کنان دیگر از هردو تیم به خاطر ملا جبار به نفع او بازی می‌کنند، سهراب که اسیرش است به تیم او گول می‌زند و با خودش می‌گوید: من باید فوتبال را بازی کنم.

افزودن شخصیت‌های جدید در ادامه رمان و کشودن گره‌های داستان هم جنبه قابل تذکر دیگری است که می‌توان از آن به نیکی یاد کرد. مثلا مشکل ملا جبار با سهراب، یکی از ابهام‌های -اگر بتوان گفت سیال- در داستان است که نویسنده آن را خوب نگه داشته و در جای مناسبی هم از آن پرده برداشته‌است. اگرچه به سوالی در باره تفاوت سنی سهراب با صنم و ملا جبار در این جا مطرح می‌شود که پاسخ داده نشده‌است.

در بخشی از یک دیالوگ، کوتاه از این یاد شده‌است که جنگ‌جویان خارجی زن و کودک‌شان را با خود به کوه آورده‌اند و اگر مرد مسلحی که با زنی عقد بسته‌است کشته شود، زن را جنگ‌جوی دیگری به نکاحش در می‌آورد. وقتی چنین ایده‌ای در داستان از چنگ‌مان فرار می‌کند و چنین مضمون بزرگی در یک دیالوگ کوچک حبس می‌شود، نه تنها آن ایده که یک داستان را کشته‌ایم. این دست‌به‌دست شدن زنان، خودش یک سوژه خالص است و تجسم چنین زنی به عنوان یکی از کرکترهای اصلی داستان و پیچاندن روایت در اطراف زندگی او، رمان را بسیار جذاب‌تر می‌کرد.

در پایان رمان، این که معلوم می‌شود حمله انتحاریی که در اول داستان اتفاق می‌افتد را پسر معلم میر احمد انجام داده‌است، خیلی زیبا بود. ای کاش رمان با همین فصل تمام می‌شد.

به هر حال، در ادامه از حفره‌ای به رمان نگاه می‌کنیم که نویسنده به سمت خودش باز گذاشته‌است:‌

 

به‌هم‌ریختگی؛ شبیه وضع تیم فوتبال عقاب در غیاب مربی

من مخاطب از دکتر داوود عرفان، به عنون کسی که سال‌ها در زمینه ادبیات کار کرده، استاد دانشگاه بوده و مدرک دکترای علوم سیاسی هم دارد، انتظاری بسیار فراتر از یک اثر عامه‌پسند دارم. ای کاش کمی دیگر هم روی این رمان که مضمون و طرح عالیی را برایش انتخاب کرده بود، عرق می‌ریخت. وقتی یک سال پیش رمان خودم را برایش فرستادم، نظریاتش را با وسواس زیادی با من شریک کرد. اما احساس می‌کنم به هر دلیلی در کار خودش به اندازه کافی جدیت و وسواس به خرج نداده‌است.

نویسنده باید حفره‌هایی که به سمت خودش باز می‌ماند را تا می‌تواند ببندد که ذهن مخاطب به درزهای کارش راه پیدا نکند. در رمان انتحاری در آفساید، از بعضی از این حفره‌ها، عمق خلاهایی که به قلم نویسنده منتهی می‌شود را در یک نگاه می‌توان دید. نویسنده انتحاری در آفساید در جاجایی از رمان برای خودش دام گذاشته‌است، راحت به چنگ مخاطب می‌افتد و به اصطلاح، در این رمان فوتبالی‌اش از خواننده جدی دریبل خورده‌است.

من دوست دارم مخاطب به ذوق خودش کرکترها را بشناسد و آن‌ها را آریش بدهد. اما مسئولیت نویسنده است که چهره آن‌ها را به معرفی بگیرد و در شناسایی هویت و ظاهرشان خواننده را یاری کند. کرکترهای رمان انتحاری در آفساید پرورش نیافته‌اند و افراد کلیدی شخصیت پراکنده دارند. مثلا ملا جبار در نقش آنتاگونست و یکی از سه کرکتر اصلی که تنها چند ماه برای فراگیری درس دینی به پاکستان رفته‌است، ویژگی‌هایش با یک «امیر» بسیار تفاوت دارد. این جایگاهی نیست که به آدمی با خصوصیات او سپرده شود. مخصوصا اگر بخواهی قصه طالبان را روایت کنی، امیر فقط یکی و مهمترین جایگاه است و امکان ندارد یک بازی‌کن تیم فوتبال قریه به چنین مرتبه‌ای برسد. یا شاید هم این عنوان ناقص و نادرستی است که برای ملا جبار انتخاب شده‌است. یک امیر باید پشتوانه محکم دینی، کاریزما و هوادار داشته باشد. مقامی که انتظار می‌رود کسی از ترس، احترام یا هرچه، در مقابلش قدرت و جرئت دَم‌زدن نداشته باشد، به ویژه که در آن غارهای مخوف کوهستان و دره هم باشد. در حالی که مردی چپی به نام پیکار و ملایی که هردو در اسارت ملا جبار هستند، با او بحث تند می‌کنند و با کلمات اهانت‌آمیز توبیخش می‌کنند.

صبور که هم‌تیمی‌اش در فوتبال بوده، به چه دلیلی به او احترام می‌گذارد و امیرگویان تا آن حد او را جدی می‌گیرد و آن‌همه ازش اطاعت می‌کند؟‌ در جایی از داستان هم ناگهان نقش ملا جبار از امیر به قومندان تنزیل می‌کند. این، شخصیت را فرو می‌پاشد و اعتماد خواننده را از او سلب می‌کند. من به عنوان مخاطب چنین شخصیت‌هایی را چه در نقش منفی باشد چه مثبت، دوست ندارم.

بعضی از دیالوگ‌ها ضعیف اند و شماری دنباله‌دار می‌شوند و خواننده به سادگی پیش‌بینی می‌کند که در خط بعدی و از زبان کرکتر بعدی قرار است چه پاسخی داده شود. این یک نمونه دیالوگ ضعیف در صفحه ۱۰:

– … خودتان را معرفی کنید.

–  به زودی خواهی شناخت!

– خوب، خودتان را معرفی کنید تا بشناسم.

– بعدا مرا خواهی شناخت، ولی یادت باشد که کشتن برای من، مثل کشتن یک پشه است. اگردیگران را از جلو ذبح می‌کردم، تو را از پشت گردن ذبح می‌کنم تا درس عبرتی باشد برای کسانی که اولاد مردم را گمراه می‌کنند.

مثلا می‌شد تنها بخش دوم حرف آخر را در دیالوگ داشت.

جیمز تایر، نویسنده چندین رمان و کتاب در رابطه به داستان‌نویسی و استاد دانشگاه واشنگتن، در درس‌گفتارهایش در باره تسلسل و نظم دیالوگ، یک فورمول ساده پیشنهاد می‌کند: این که دیالوگ باید به صورت B و C نوشته شود و نه ای، بی، سی، دی. به این معنا که لازم نیست حتما حرف را با سلام علیکم شروع کنی و با خدا حافظ ختم کنی. در برخی از دیالوگ‌ها در رمان انتحاری در آفساید، صحبت از A شروع می‌شود و تا G و H هم ادامه می‌یابد.

عباس معروفی یک جمله زیبا دارد. در کتاب این‌سو و آن‌سوی متن نوشته‌است که در رمان «هرگز نزن توی خال، بلکه بزن کنار خال» (امیدوارم این جمله را درست گفته باشم). منظورش این است که نباید همه‌چیز را برهنه پیش چشم مخاطب گذاشت. و این که گاهی این فرصت را به خواننده هم بده که کمی فکر کند. در بخش‌هایی از رمان انتحاری در آفساید از جمله دیالوگ بالا، هم از نظر موضوع و محتوا و هم از نظر تکنیک، نویسنده دقیقا توی خال زده و آن اصطلاح معروف مشت‌بازشدن اتفاق افتاده‌است.

بعضا جاهایی که باید مستقیما در دیالوگ گفته می‌شد، در متن توضیح داده شده‌است. مثلا:

… راننده‌ها سرشان را از پنجره ماشین بیرون آورده و به هم بد و بیراه می‌گفتند.

اگر اتفاق غیر معمولی نیفتاده باشد، همه راننده‌ها که قطعا به هم فحش نمی‌دهند. پس می‌شد بد و بیراه را در دیالوگی از زبان دو راننده به هم نوشت.

چیزی دیگری که نویسنده‌های امروز به آن تاکید می‌کنند، ترجیح نشان‌دادن به گفتن است. یعنی در حد ممکن، به جای توضیح‌دادن باید صحنه و تصویر را با کلمات بیارایی و در داستان نمایش بدهی. جیمز تایر تاکید می‌کند که عوض این که بنویسی «دستش خارش می‌کرد» بنویس «دستش را خارید». مثلا در رمان انتحاری در آفساید، عوض این جمله که «دو زن جلو مسجد تکه تکه شده‌اند»، می‌شد روسری یا لباس‌های افتاده و خون‌آلود زنی یا کفش‌های زنانه را در کنار جاده به تصویر کشید.

در صفحه ۷۱ کوتاه از این یادشده‌است که در روستا وبا شیوع پیدا کرده بود. سوژه وبا در این رمان مثل تافته جدابافته از داستان است. باید به این سوژه زندگی داده می‌شد. باید وبا در لایه‌های رمان ریشه می‌دوانید و اهمیت پیدا می‌کرد و در قسمت‌های بعد باز هم به آن پرداخته می‌شد، اگر نه لازم نبود به آن صورت جایی در رمان داشته باشد. این بی‌ربط و اضافی به نظر می‌آید و الزامیت و علیت چندانی ندارد. در عکاسی و فیلم‌برداری گزینه‌ای است به نام کانترست. این در فضا و پیرنگ رمان هم به نحوی باید اعمال شود و بخیه‌زدن ایده‌های بزرگی که نسبت کاربردی با فضای یک رمان واقع‌گرایانه ندارند، نظم کانترست را مختل می‌کند.

ویراستاری از جدی‌ترین مشکلات محسوس در این رمان بود. به نظرم به اضافه ویراستار، یکی که با رمان و تکنیک‌های داستان‌نویسی آشنایی می‌داشت هم باید نگاهی به آن می‌انداخت. متن را اگر حساب نکنیم، از نظر فنی شکست‌وریخت‌های ویراستاری به حد کافی در کتاب دیده می‌شود. به گونه مثال در جاهایی، پاراگراف در ادامه دیالوگ شروع شده‌است. بعضا در حالی که یکی حرف می‌زند، نشانه‌گذاری طوری است که انگار او تمام و فرد دومی شروع به صحبت کرده‌است،‌ در صورتی که ادامه حرف همان کرکتر است. گاهی نظم و تسلسل به هم می‌ریزد و نمی‌دانی با دیالوگ درگیر هستی یا بدنه رمان:‌ مثلا در صفحه ۱۴۱ رمان با علامت دیالوگ ادامه یافته‌است، در صورتی که روایت از قلم/زبان راوی و ارجاع صحبت به فرد دوم است و نه ادامه صحبت یا پاسخ راوی:

– نی، ما نام آن‌ها را خو نمی‌توانیم که بگوییم.

– تا من می‌خواستم ادامه دهم، معلم میر احمد رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت:

– مولوی صاحب! ما در وطن بین خودمان مشکلات داریم.

یک‌جایی هم در آخر که معلم میر احمد در حال نقل‌کردن ماجرا به سهراب است، حرف‌های او مثل متن اصلی داستان به چندین پاراگراف تقسیم و البته خط‌ها با فاصله تنظیم شده‌اند، حالانکه اصولا باید تمام آن به صورت یک‌دست می‌بود.

مورد دیگری که من در این رمان بیش از حد به آن سر خوردم، تناقض است که بی‌دقتی نویسنده و ویراستار را نشان می‌دهد. در صفحه ۱۲ در حالی که شام است و در خود متن هم آمده‌است که برق نیست، مادر سهراب می‌پرسد که چرا رنگ او پریده و نویسنده حتا یک الکین هم به دست مادر سهراب نداده که مقابل چهره پسرش بگیرد و ببیند که رنگش پریده‌است یا نه. در تاریکی که با چشم غیر مسلح نمی‌توان رنگ چهره کسی را دید.

در یک قسمت به معلم میر احمد نامه‌ای از شورای کویته فرستاده می‌شود که پسرش را اجازه بدهد در مدرسه روستا درس بخواند. این تصویر در داستانی که واقع‌گرایانه است، چه از دوربین ادبیات به آن ببینی چه از دوربین روزنامه‌نگاری و سیاست، بسیار بزرگ‌نمایی شده‌است. بهتر بود چنین موردی به طالبان محلی واگذار می‌شد، چون شورای کویته باید در سطح رهبری طالبان تصمیم‌گیری می‌کرد و نه در حد مدرسه‌رفتن یا نرفتن یک طلبه در یک روستا. این‌جاست که نویسنده باز هم به دام مخاطب می‌افتد و مخاطب احساس می‌کند که دست کم گرفته شده‌است.

از صفحه ۲۲۳ به بعد، یک‌جا به کرکترها بیش از حد جسارت داده شده‌است. معلم میر احمد و سهرابی که در آن غارهای تودرتو در چنگ افرادی هستند که پیش چشم‌شان آدم کشتند، با سردسته آن‌ها، یعنی ملا جبار بدزبانی می‌کنند و حرف‌های توهین‌آمیز به او می‌گویند. این‌جا تعادل به هم می‌خورد و باز هم در چنین رمانی، این را مخاطب باور نمی‌کند. بعد با حمله پسر که هیچ، حمله پدر به ملا جبار در مکانی که به حد اکثر احتیاط و خونسردی ضرورت است و پدر سهراب خودش هم رفته‌است تا درخواست رهایی پسرش را از او بکند، اغراق را به اوجش می‌رساند. در هرجا دست کم به یک آدم خون‌سرد ضرورت است و اقلا پدر سهراب باید به خاطر جان پسرش خون‌سرد می‌ماند. عباس معروفی یک کلمه جالب دیگر هم در مورد داستان‌نویسی دارد:‌ راست‌نمایی. او می‌گوید که وظیفه نویسنده راست‌نمایی در داستان است، نه راست‌گفتن. کلمه راست‌نمایی در این قسمت معنایش را از دست می‌دهد و در باغیرت‌نشان‌دادن شخصیت‌ّها به حدی زیاده‌روی شده که مخاطب تصور می‌کند یکی در حال لاف‌زدن است.

در صفحه ۲۵۴ که سهراب و دیگران در کوه در حال فرار اند، هوا نیمه‌تاریک و گرگ و میش، یعنی شام است. اما دو صفحه بعد که چند قدمی از کوه بالا نرفته‌اند و هنوز در همان صحنه هستند، نوشته شده‌است که خورشید کم‌کم از دره کوچ می‌کند، یعنی از سر در حال غروب‌کردن است، در حالی که باید ساعتی از غروب خورشید گذشته باشد.

زمان تیرخوردن سهراب درست راست‌نمایی نشده و با محل تلاقی با زن و فرزند ملاجبار برخورد سطحی شده‌است: کودکی از یک طرف می‌آید و می‌گوید مادرش در طرف دیگر است.

یک‌جا اشعار کامل سه چهار آهنگی که مردی می‌خواند، در رمان اضافه شده و یکی از شعرها هم حدود یک و نیم صفحه را در بر گرفته‌است. یک بیت، دو بیت، یا دست کم یک شعر کافی است،‌ الا این که داستان از اول بر محور این شعرها بچرخد و چنین ایجاب کند.

اکثر نویسنده‌ها به شمول نویسنده‌های بزرگ، استفاده از صفت و قضاوت را توصیه نمی‌کنند و تاکید می‌کنند که نویسنده رمان باید تلاش کند که در استفاده از کلمات و اصطلاحات بی‌طرف بماند. در رمان انتحاری در آفساید هر از گاهی این قاعده شکسته شده‌است، مانند کاربرد «لشکر بی‌رحم» یا «مردک خون‌خوار و متعصب» و…

-من فدای دختر نازنینم بشوم، گریه نکن جان بابا. من هم دلم برایت تنگ شده بود.

این دیالوگ از زبان سهراب به دخترش در صفحه ۳۰۴ و زمانی که او از اسارت در کوهستان به خانه برمی‌گردد، ناگهان آتش داستان را خاموش می‌کند. چه خوب بود اگر زمان به آغوش‌کشیدن دخترش جمله دیگری یا حرفی در حد یک کلمه می‌گفت، ویا مثلا سکوت می‌کرد و لحظاتی چشم‌هایش را می‌بست، اما این را نمی‌گفت. آن سکوت می‌توانست زبان تمام حرف‌های نگفته‌اش باشد تا این که با یک جمله ضعیف تمام داستان به لرزه در آید. آن‌جا ممکن برای برخی احساسی‌ترین بخش باشد. پس این دو سه عبارت سطحی اند و این بخش با وجود این که از کلمات عاطفی در آن استفاده شده‌است، نمی‌تواند بار سنگین درد و تمام احساسات انبارشده در وجود یک پدر غربت‌کشیده را که زمان رسیدن به دخترش بر دوش دارد، بردارد.

نکته آخر هم این که داستان به حد کافی بازخوانی و بازنویسی نشده‌است، اگرنه دست کم تناقض‌ها را با چندبار خواندن می‌شد برطرف کرد. بزرگ‌ترین نویسنده‌های جهان آثارشان را باربار بازخوانی و ویرایش کرده‌اند و بخش‌هایی از آن را دور انداخته‌اند. این سخن ترومن کاپوتی دلنشین که گفته بود «بیش از پنسل/قلم به قیچی باور دارم». یعنی می‌خواست بگوید که زباله‌های داستان را تا حد توان باید برید و دور انداخت. هنری جیمز حتا رمان‌های چاپ‌شده‌اش را دوباره ویرایش و بازنشر می‌کرد.

پس از تکمیل‌شدن یک رمان، دومین مشکل‌ترین بخش آن ویرایش، و به خصوص دورانداختن قسمت‌هایی از رمان است که با وجود نویسنده پیوند دارند. نویسنده باید این جسارت را داشته باشد که تکه‌های مضر و التهابی بدنش را به هدف بهبود، ببُرد و دور بی‌اندازد.

برای دکتر داوود عرفان عزیز آرزوی موفقیت دارم.

اشتراک گزاری از این طریق:

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان