یکی از صوفیان برای اینکه کمی از گرفتاریهای روزمره فاصله بگیرد و روحش را آرام کند، وارد باغی شد و در گوشهای نشست و به مراقبه و تفکر فرو رفت. مردی ابله که از حال و هوای آرام و ساکت او خوشش نیامده بود، رو به صوفی کرد و گفت: «چرا اینطور بیحرکت نشستهای؟ بلند شو و نگاهی به درختان و گلها و سرسبزیهای باغ بینداز، اینهمه زیبایی را از دست نده.»
