در دفتر ششم مثنوی معنوی مولانای بزرگ، حکایت آموزندهای این چنین نقل شده است:
روزی خداوند به عزرائیل فرمود: از میان همه جانهایی که ستاندهای، کدام قبض روح برایت سنگین و اندوهبار بوده است؟
عزرائیل عرض کرد: روزی کشتیای در میان دریا گرفتار طوفان شد و به فرمان تو آن را شکستم. دستور دادی جان همه سرنشینان را بگیرم، جز زنی که کودکش را در آغوش داشت و هراسان به دریا نگاه میکرد.
مادر و فرزند بر تختهپارهای افتادند و امواج آنان را پیش راند. وقتی باد، آنها را به ساحل رساند، من از نجاتشان بسیار خوشحال شدم. اما ناگهان فرمان دادی جان مادر را هم بگیرم و کودک را به مشیت الهی بسپارم.