اگر شراب دهد پیر میفروش مرا
درین بهار نبینی دگر بههوش مرا
دهان قلزم مواج بستن آسان نیست
توانِ کیست کُند منع از خروش مرا
همین منم که فِتم مست شب به میکدهها
سحر برند خراباتیان بدوش مرا
تو ای حریف مپندار آنقدر خامم
به هفت دیگ خود افلاک داده جوش مرا
گلم به صحن چمن جلوۀ دگر دارم
چه می برید به دوکان گلفروش مرا
چه خوش ترانهای سر کرده ام در این گلشن
خدا کند که نسازد فلک خموش مرا
دلم به سینه ز فرط نشاط میرقصد
که تا صدای خروشی رسد به گوش مرا
در این ریاض من آن نکهت سبکبارم
که با نشاط برد برگ گل به دوش مرا
مرا به قاصد و پیغام احتیاجی نیست
دهد نوید ز بام فلک سروش مرا