ادبیات تطبیقی (comparative literature) به اعتقاد نظریهپردازان محصول تحولات فکری قرن نوزدهم (بین سالهای 1816-1848م.) در اروپا به ویژه فرانسه است. این رویکرد که خاستگاه فرانسوی دارد، امروزه به عنوان یکی از رویکردهای جا افتاده در میان نظریهپردازان و منتقدان ادبیات ملتهای مختلف به شمار میآید. این رویکرد نقد و نظریهی ادبی دو مکتب برجستهی فکری دارد که بهنامهای «مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی» و «مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی» یاد میشود. مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی که متأثر ازنظریههای اثباتگرایانهی پوزیتویستی در علوم است، با رویکرد تاریخگرایی فرهنگی به ادبیات نگاه می کند. به همین دلیل این مکتب ادبیات تطبیقی را شاخهای از تاریخ ادبیات تعریف می کند که در آن با محوریت ادبیات ملی به بررسی تأثیر و تأثر میان آثار ادبیات ملتها پرداخته شود. قابل یادآوری است که در مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی اختلاف زبانی میان آثار قابل مقایسه نیز امر ضروری است. مهم ترین بحث ادبیات تطبیقی که نشأت گرفته از روحیهی ناسیونالیسم شدید آن دوره در فرانسه است، پرداختن به مسئلهی تأثیر و تأثر در ادبیات است. برای افرادی چون پل وانتیگم، ژان ماریکاریه، بالدن سپرزه، که بنیانگذاران این مکتب و در کل ادبیات تطبیقی شناخته میشوند، بسیار مهم بوده است که بدانند ادبیات کدام ملت متأثر از ملت دیگر است. مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی توسط پیروان «نقدِ نو آمریکایی» از جمله رِنه ولک درسال 1958م پیریزی شد. این مکتب بدون اصول منسجم و خاصی با رد دیدگاههای مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی در پی انتشار مقالهی ولک به نام «بحران در ادبیات تطبیقی» ایجاد شد. پرداختن به جدال طولانی پیروان این دو مکتب از حوصلهی این نوشته بیرون است، اما بهصورت کوتاه میتوان گفت که این مکتب برخلاف مکتب فرانسوی، ادبیات را پدیدهی جهانی میدانست و به جای پرداختن به مسایل تاریخی و مباحث تأثیر و تأثر بیشتر به مسئلهی زیباییشناسی آثار ادبی توجه داشت. چندسال بعد از انتشار مقاله ولک، هنری رماک درسال 1961م مطالعات میانرشتهای را درچارچوب مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی مطرح و پیریزی نموده و بر اساس این نگرشهای جدید ادبیات تطبیقی را چنین تعریف کرد «ادبیات تطبیقی مطالعهی ادبیات فراسوی مرزهای یک کشور خاص و مطالعهی روابط میان ادبیات از یکسو و سایر قلمروهای دانش و معرفت مانند هنرها (فیالمثل نقاشی، مجسمهسازی، معماری، موسیقی) فلسفه، تاریخ، علوم اجتماعی (فیالمثل سیاست، اقتصاد، جامعهشناسی) علوم دین و جز اینها از سوی دیگر است. به طور خلاصه ادبیات تطبیقی تطبیق و مقایسه ادبیات با یک یا چند ادبیات دیگر و مقایسهی ادبیات با سایر قلمروهای انسان است. قابل یادآوری است که مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی نقش بارزی در کمرنگ کردن تعصبات ملیگرایانه و روحیهی ناسیونالیستی و برتریطلبی اروپایی داشت. مطالعات شرقشناسی ادوراد سعید و نقد غربگرایی فرهنگی و فیمنیسم غربی که بعدها در دانشگاههای آمریکایی و اروپایی مطرح شد نیز، در واقع با مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی پیریزی و بسترسازی شده بود. در این دو قرن اخیر که از عمر ادبیات تطبیقی میگذرد، این رویکرد فراز و فرودهای بسیاری را پیموده است و تاحدی میتوان مدعی شد که در این مدت مقبولیت عام نیز یافته است. دلیل این امر نیز به باور نگارنده این است که ادبیات تطبیقی علاوه بر شناخت بهتر ادبیات یک ملت در آیینهی ملتهای دیگر و برداشتن مرزها میان ادبیات ملل مختلف و سایر هنرها و دانشها، و همچنان ایجاد یک نگرش جهانی و معتدل برای فرهنگ سرزمینها و دوری از برتریطلبیهای فرهنگی، به صورت مستقیم و غیر مستقیم در ایجاد وحدت ملی در میان سرزمینهای چندقومی نیز نقش داشته است. این یک امر بدیهی است که اکثریت کشورهایی که درآنها روحیه ملی حاکم است، تک قومی نیستند، پس چگونه توانستند به وحدت ملی دست یابند؟ در این زمینه میتوان به دو راه بسیار مهم اشاره کرد. نخست: استیلا و سلطهی یک قوم بزرگ و غالب بر اقلیتها و جذب آنها در داخل قوم خود زیر نام ملی گرایی و وحدت ملی. دوم: توجه به ادبیات تطبیقی و ایجاد روحیهی تساهل و مدارای فرهنگی و رعایت حقوق یکسان برای شهروندان. قابل یادآوری است که راه دوم زمانی به وجود آمده است که اکثریت ملتها از مسئلهی چالش وحدت ملی عبور کرده بودند.
افغانستان نیز یک سرزمین چندقومی است که تقریباً هرکدام اقوام آن زبان و فرهنگ ویژهی خود را دارند. به همین دلیل مسئلهی وحدت ملی نیز در افغانستان به یکی از بحثهای محل مناقشه در این کشور تبدیل شده است. آسیبهای ناشی از این مناقشات در مواردی حتی منجر به سقوط نظام حکومتی نیز گردیده است. در کمتر سرزمینی میتوان نگرشهای ملیگرایانه را خالی از استیلا و سلطه قوم غالب بر اقلیتها یافت. به نظر میرسد، در یک دههی پسین که بیشتر اهل دانش افغانستان با مباحث مطالعات فرهنگی و مباحثی از قبیل بحران هویت و تکثرگرایی فرهنگی آشنایی یافته و به مباحثی از این دست پرداختهاند، روز به روز رسیدن به یک وحدت ملی نسبی ناممکنتر شده است؛ یکی از دلایل این امر نیز کمتوجهی ارباب قدرت به پامال شدن حقوق و ارزشهای فرهنگی سایر اقوام است. اقوام دیگر و به ویژه آنهایی که در اقلیت قرار دارند، ارزشهای زبانی وفرهنگی خود را درمیان مقولههای وحدت ملی مطرح شده از سوی بزرگان دولت نمییابند و به همین دلیل در اکثریت موارد حتی مطرح کردن چنین مباحثی به جای رسیدن به وحدت ملی به وحشت ملی دامن میزند. تردیدی نیست که میان فرهنگ و زبان اقوام افغانستان مناسبات مشترک فرهنگی بسیاری نیز برقرار است؛ اما وجود تفاوتهای فرهنگی و زبانی را نیز در میان اقوام نمیتوان انکار کرد. ضرورت ایجاد کرسیهای ادبیات تطبیقی و پرداختن به آن برای رسیدن به وحدت ملی در افغانستان از اینجا ناشی میشود. با شناخت نسبی از ادبیات تطبیقی نیز میتوان دریافت که ادبیات تطبیقی چه در چارچوب مکتب آمریکایی و چه در چارچوب مکتب فرانسوی به وجه شباهتها و تمایز ادبیات، زبان و فرهنگ ملتها و اقوام مختلف پرداخته و آنها را توصیف میکند. بدون شک شناخت خویش در آیینهی دیگری باعث از بین رفتن گرایشات تعصبآمیز این اقوام شده و منجر به ایجاد و حدت و همدلی میان افراد یک سرزمین میشود. ادبیات تطبیقی نیز آیینهی تمام نمایی است که همه اقوام میتوانند در آن زیباییهای زبانی و ادبی و ارزشهای فرهنگی خود را مشاهده کنند. به باور نگارنده اگر بهجای سرمایهگذاری بر سرکوب اقلیتها برای تسلیم شدن به آنچه که نگرش ملیگرایانه خوانده میشود و سلطه یک قوم بر سایر اقوام را به همراه دارد، به غنامندی و پیوند میان ادبیات اقوام مختلف سرمایه گذاری شود، قطعاً نتیجهی بهتری خواهد داد؛ زیرا در این صورت هم نگرش واقعی وحدت ملی و ملیگرایی به وجود میآید و هم اقلیتهای قومی نادیده گرفته شده و ارزش های شان پامال نمی شود. به طور نمونه اگر به مشترکات میان زبانهای فارسی، پشتو، اوزبیکی، پشهای و… تمرکز شود و آثار هریک از این زبانها به زبانهای دیگر ترجمه شود و تمایزها و تشابهات فرهنگی به آن گونهای که هست روایت و توصیف شود، باعث شناخت بهتر اقوام از یکدیگر شده و منجر به همدیگرپذیری و وحدت ملی میشود. همچنان با این کار هم ادبیات ملی و هم ادبیات و فرهنگ این اقوام و این زبانها به صورت سریع رشد میکند و در مواجهه با خوانندگان جدی از میان اقوام مختلف سعی میکند آثار زنده و دارای ارزش هنری بیشتری بیرون بدهد.
خلاصه اینکه ادبیات تطبیقی در افغانستان میتواند به ایجاد یک ملیگرایی نرم و فاقد استیلا منجر شود، کافیست که در دانشگاههای افغانستان به این مهم پرداخته شده و نیازمندی گروههای مختلف دانشکدهی زبان و ادبیات در دانشگاههای مختلف در نظر گرفته شود و در هر دانشگاه گرایش ادبیات تطبیقی به وجود بیاید تا این مهم بهصورت گفتمان غالب درسطح نظام دانشگاهی و جامعه درآمده و عملکرد قابل توجه داشته باشد. بدون شک ادبیات تطبیقی میتواند نقش مستقیمی در زمینهی ایجاد وحدت ملی و ثبات سیاسی در کشور داشته باشد و از پراکندگی فرهنگی، آشوب و تخریب فرهنگی میان اقوام، برداشتهای تعصبآمیز و فاقد شناخت درست جلوگیری به عمل آورده و روش تساهل و مدارای فرهنگی را به مردم افغانستان بیاموزاند.
برای مطالعه بیشتر:
رماک، هنری (1391). « تعریف و عملکرد ادبیات تطبیقی»ترجمهی فرزانه علوی زاده ، ادبیات تطبیقی (ویژهنامهی فرهنگستان) شماره ششم، پاییز و زمستان، صص: 54-73.
کریمی، جلیل (1396). نظریهی پسا استعماری و کردشناسی، چاپ نخست، تهران: نی.
ولک، رنه (1389). « بحران در ادبیات تطبیقی» ادبیات تطبیقی (ویژنامهی فرهنگستان) ترجمهی سعید ارباب شیرانی، شمارهی دوم، پاییز، صص: 85- 98.
یوست، فرانسوا (1398). درآمدی بر ادبیات تطبیقی، ترجمهی علی رضا انوشیروانی و دیگران، چاپ دوم، تهران، سمت.
یوانز، مارتین (1396). افغانستان: مردم وسیاست. ترجمهی سیما مولایی، چاپ نخست، تهران: ققنوس.
یسنا، محمدیعقوب (1398). «جایگاه زبان پارسی در افغانستان» فصلنامهی علمی کاوشنامه، سال بیستم، شمارهی چهلم، بهار، صص: 181-209.