هنوز در شهر مزار شریف، مرکز بلخ بامی، قدم میزنم و خیابانهای چارسوی زیارت منسوب به حضرت علی(رض) پر از شور و هیجان زندگیست و صفا و صمیمیت دارد؛ مردمی با شرفی که در چشمانشان میشود نگاه عیاری و کاکهگی و مهربانی را مشاهده کرد. مردمی که همدیار و زمانی همروزگار با سلطانالعشاق، قطبالاقطاب، آموزگار بزرگِ اخلاق و خداوندگار حوزهی بزرگ عرفان، حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی، بودند. مردمی که حتی هرچهقدر هم غرق در مسایل روزگار باشند، اما شمع خراباتی و عیاری آنان هنوز زنده است.
میخواستم بگویم که این حس و حال را تنها میشود در صدای عشقپرور و مسحورگر مردی یافت که سالهای سال را با استقامت و شیوهی صوفیانه و درویشمآبانه در بلخ زیست و دلهای پر از خواهش و نگاههای لبریز از خداجویی، بلخیان را صیقل داد و پرورید؛ مرحوم میرفخرالدین آغا. حضرت میر، چنان همهمهای را در نداهای خود داشت که هنوز هم با شنیدن آن میشود بلخ را با تمام معنویت آن، متصور شد و دگرگون گردید.
در مورد شخصیت میرفخرالدین مرحوم، سخن زیاد است و حوصلهی این نوشته نیز اندک، اما لابد چیزهایی خواهم گفت؛ ولی در خصوص صدای آرامبخش و نیز شورآفرین وی نمیشود فکر نکرد و سخن نگفت. روضهی مبارک، همیشه جولانگاه نالههای دستگیرکننده و زیبندهی او بود و هماکنون نیز اگر توجهمان را به روضهی مبارک معطوف سازیم، بدون شک، در گوش جانمان صدای رسای او را میشنویم. به ویژه هنگامی که در صدای او، سخن مولانا جاریست:
تو نقشی نقش بندان را چه دانی
تو شکلی پیکری جان را چه دانی
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سِرّ پنهان را چه دانی
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی قدر باران را چه دانی
سلیمانی نکردی در رهِ عشق
زبانِ جمله مرغان را چه دانی
(۱۳۷۸، ص ۲۵)
بنده همیشه مخاطب صدای جانبخشِ ایشان بوده ام و با توجه به این علاقه، شناختی هرچند اندک، اما خلص، از گذشته و رویکرد حضرتِ میرِ مرحوم، داشتهام.
میر فخرالدین آغا در اصل یک نظامی بود و سالهای بسیاری در صف اردوی افغانستان خدمت کرده و به اصطلاح، همچون یک توپچی، مطرح بوده است. اما دیری نمیپاید که او را منطق عرفانِ عاشقانهی مولانا، سنایی، عطار و عشقری به خود جذب میکند و غرق عشق عارفانه میشود. مدتی در رادیو تلویزیون ملی کابل، میخواند و میخواهد مخاطبان خود را سیراب سازد، و نیز در خانه و در همهجا کنارِ او پر از صفاجویانِ راه عشق و عرفان و خراباتیان عاشق، بوده است.
اما جالب است بدانیم که بلخ، این خورشیدپرورِ جهانِ معنوی، جانِ شرحهشرحهشدهی آن میرِ بلاجوی را به طرف خود میکشانَد و آن مرحومی، ناگهان خودش را در کنار بلخیان و در دیار مولانا و ابراهیمِ ادهم، میبیند.
میر فخرالدین آغا در بلخ، خود را به طور جدیتر در دریای آموزههای بینقض مولانا و دیگر عاشقانِ عارف، غرق میسازد.
با شخصیتهای یگانهای چون استاد محمدعمر فرزاد که نمونهی کاملی از اخلاق انسانی، رفاقتِ خالص و عشقِ پاک بود، آشنا میشود و با رهنماییهایی سازندهی استاد فرزاد، به خوانش اشعار عرفانی با روشِ منحصربهفردِ خودش ادامه میدهد.
صدای آن میرِ مرحوم، صدای دردناک و تکاندهندهای بود. وقتی او میخواند، آموزههایی که در اشعارِ برگزیدهی او وجود داشت، مخاطب را ویران میکرد و لبریز از اشک و آه میساخت. به عبارتی، منطقی که او در نالههایش جاری مینمود، دلهای سخت را نرم میکرد، روح میبخشید و دگرگون مینمود.
خاکِ دامنگیر بلخ در نهایت، حضرت میر مرحوم را، آنقدر با خود نگهداشت تا اینکه میر فخرالدین آغا جان به جانآفرین تسلیم کرد و آزاد گردید.
بلخ که منورکنندهی روحهای پاک و تشنه است، باز هم یکی از مردان دیگر را بنام میر فخرالدین، در کاروان خوبان افزود. بلخیان و همهی مردم خراسان(افغانستان)، با از دست رفتنِ میرفخرالدین آغا، سوگمند گردیدند و فقدان وی تا کنون کاملاً احساس میشود.
عرفان عاشقانه اگرچه با ابوسعید ابوالخیر، سنایی و عطار آغاز گردید و پا گرفت. اما کسی که این نوع عرفان را خلاقانه و با مطرح کردن مسایل و موارد اساسی انسانساز و جریانآفرین، بازگو کرد مولانا جلالالدین محمد بلخی میباشد. در حدی که هیچ کسی را سراغ نداریم با خواندن کامل و آگاهانهی مثنوی، دیوان کبیر، فیه مافیه وآثار دیگر مولوی، دلی در دریای عرفان عاشقانه نزند و خشکپا بهدر آید. من هیچ اثری را در جهان و در تاریخ بشریت به اندازهی کتاب مثنوی، زیبا، اثرگذار و سازنده نیافتهام.
کسانی مثل حضرت مولانا جامی، مثنوی را قرآن پارسی میگویند(مثنوی معنوی مولوی/ هست قرآن در زبان پهلوی)، و این سخن خیلی هم بهحق گفته شده است؛ اما فکر میکنم بهتر است قبل از خواندن قرآن مجید، به مثنوی رجوع شود و شخصیتمان با آموزههای مثنوی صیقل ببیند، و سپس به قرآن توجه کنیم؛ زیرا بیشترین عالمان و قاریها و طلبهها، بدون کمترین شناخت ودرکی از انسان و خاصیتهای متفاوت و هیجاندارِ انسان، به قرآن و دیگر کتب مراجعه نمودند، و میدانیم و شاهد استیم این اکثریتی که من میگویم، هیچچیزی نشدند جز مشتی خشونتورز، خودخواه، خودفریب، قاتل و جاهل، که هرگز به درد خود، به درد جامعه و انسانیت نخوردند و نخواهند خورد. پس آن تفاوتهای شخصیتی و هیجانداری که عرض نمودم، را میشود تنها با خوانش مثنوی و آموزههای جالب و پرهیجان مولانا، شناخت و درک نمود. روشی که با آن بدون شک، میتوانیم هم خود را درست و دقیق بفهمیم و هم ذات حقتعالا را.
بنابرین، من معتقدم، اگر عرفان فارسی و مولانا و عطار و سعدی و غیره ظهور نمیکردند، دین اسلام با این شریعت خشک و شریعتمدارانِ افراطی و مضر، نهتنها که رشد نمیکرد بلکه تا ایندَم نمیتوانست فاتحانه ادامه پیدا کند. این عرفان مولانایی بود که جانی تازه و روانی مجدد، به اسلام بخشید.
نمونهای از نمونههای شریعتمداران مُضِر را همین حالا کاملا به وضوح در بلخ و دیگر جاها میبینیم که هست و بود معنوی و غیر معنوی انسان را میخواهند به باد بدهند و از انسان یک حیوانِ بیارزش و بد به جهان ارایه دهند. گروه طالبان یکی از همین نمونههای بارز آن است.
من بزرگان این گروه وحشی و قاتل را به عنوان متخصصان شریعت میشناسم؛ زیرا اکثریت آنها در مدارس بزرگ دیوبندی درس خوانده و تا سطح بلندی در مدرسه پیش رفته اند و فارغ گردیده اند. این موضوعی نیست که ثابت نشده باشد، بلکه همه برآن واقف استیم.
پرسش این است که اینک آیا بلخ با حضور طالبان و این شریعتمدارانِ افراطی و خطرناک، جایی برای انسانهایی مثل میرفخرالدین آغا و شاگردانش، دارد؟
نخیر، بلخ به قول عبدالکریم سروش، فیلسوف، دینپژوه و مولاناشناس معروف، به یک وحشتگاه مبدل شده و این یک طنزِ دردناک تاریخ است.
زیرا بلخ همیشه امالبلاد بوده و با آن تاریخ پرشکوه و مردانی چون ابن سینا، مولانا و غیره، مسیر معنویت و تمدن انسانی را متحول ساخته است؛ اما کنون مگر دردآورتر از این هست که شاهد این وضع خطرناک و ویرانگر در این استان بامی و نامی باشیم؟
_ر.ک: بلخی، مولانا جلال الدین محمد، کلیات شمس، با تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات امیر کبیر، چ:۴، ص، ۲۵، غزل ۲۶۵۵، سال ۱۳۷۸ تهران