شهرِ دل را سفر سرخ تو ویران میکرد
دیده همرنگِ لبِ لعل تو باران میکرد!
پرچمِ موی ترا باد به هرسو میزد
پرتو روی تو دعوای خراسان میکرد!
قد شمشاد تو در خواب خدا میآمد
عرش را پیش قدمهای تو گُلدان میکرد!
جرئت دیدن تو در جگر بتگر نیست
ورنه تندیس ترا از جگر و جان میکرد!
کفر و دین خواهشِ قربانشدنِ یکسان داشت
هرچه سَر بود به لبخند تو قربان میکرد!
قصه کوتاه، که لبخند تو قاتل شده بود
مرگ را بوی دهان تو چه آسان میکرد!
باخت، بنیادِ فتوحات کلان میگردید
آنکه میبُرد که در عشق تو تاوان میکرد!