دو فرزانه در دامان مولانا محمد سلیم طغرا!

مولانا محمد سلیم طغرا

سخن گفتن و آراستنِ کلام در مورد فرهیختگانی که خرد، آگاهی و کتاب غذای روح و روان‌شان بوده و عمری را در تفکر و اندیشه سپری کرده‌اند، کار ساده‌یی نیست؛ بلکه راهی‌ست پرپیچ‌و‌خم. دقیق به یاد ندارم، اما نخستین‌بار نام مولانا محمد سلیم طغرا را از زبان فرزانه‌گانی شنیدم که علم و دانش بر آن‌ها چیره بود. بعدتر، هر جا نام او را شنیدم، با حکمت، فلسفه، بیدل‌شناسی، شعر و ادب همراه بود.

گاهی ابیاتی از ایشان نقل می‌شد که در آن سال‌ها ذهن ما توان درک و تفسیر آن‌ها را نداشت. در دوران دانشگاه، همچو پروانه‌هایی که در پی چهل‌چراغ و گل پر می‌زنند، ما هم تشنه‌ی ادبیات و شنیدنِ سخنان بزرگانِ علم، ادب و معرفت بودیم.

آن وقت‌ها دوستی داشتم که همیشه از اندیشمندان و خردمندان حرف می‌زد، و در میان این پرندگانِ بلندپرواز، یا بهتر بگویم آگاهانِ روزگار، همواره از علامه مولانا محمد سلیم طغرا نیز یاد می‌کرد. در سخنانش به تأثیر ژرف این فرزانه بر دو شخصیت برجسته‌ی کشور، شهید استاد برهان‌الدین ربانی و زنده‌یاد محمدطاهر بدخشی، نیز اشاره داشت؛ هر دو از چهره‌های سیاسی و فکری برجسته‌ی زمان ما بودند.

وقتی شنیدم کتابی درباره‌ی مولانا طغرا در دست نشر است، ذهنم بی‌درنگ همچو گنجشکی شاد و پرجنب‌وجوش به پرواز درآمد و عنوان «دو فرزانه در دامان مولانا محمد سلیم طغرا» در ذهنم نقش بست.

بی‌گمان، اندیشمندانی چون مولانا طغرا تنها به اقلیم خاص یا مردمان ویژه‌ای تعلق ندارند. اینان همچون بارانی‌اند که بی‌هیچ تمایزی بر همه‌جا می‌بارند. آنچه تفاوت می‌آفریند، آمادگی دل و ضمیرِ جویندگان است که چگونه این باران را در جان خود احساس و از آن سیراب شوند.

منابع می‌گویند که پروفیسور ربانی و زنده‌یاد بدخشی در ایام دانشجویی، از حضور مولانا طغرا بهره برده‌اند؛ به دور سفره‌ی فکر او نشسته، از نانِ معرفت‌اش خورده‌اند و تحت تأثیر او بالیده‌اند. در آن سال‌ها که مولانا طغرا به عنوان یکی از عالمان محبوب و فرهیخته در بدخشان و بیرون از آن شناخته می‌شد و به کابل و سایر مناطق سفر می‌کرد، هر دو این فرزانه‌گان در دانشگاه مشغول تحصیل بودند.

استاد ربانی مقالات پرباری می‌نوشت و برای نشر به روزنامه‌ی بدخشان می‌فرستاد. بدخشی نیز، چنان‌که خود گفته، در آن سال‌ها هر کتابی را که در کتابخانه‌های دولتی و شخصی بدخشان می‌یافت، می‌خواند و به عنوان همکارِ قلمی روزنامه‌ی بدخشان، فعالیت مطبوعاتی‌اش را آغاز کرده بود. هر دو، در همین دوران با شماری از دانشوران و متفکران بزرگ کشور دیدار داشتند و با مولانا طغرا نیز آشنا شدند و از اندیشه‌هایش بهره‌مند گشتند.

استاد شهید، همان‌طور که مولانا محمد سلیم طغرا را فیلسوفی بزرگ می‌دانست، در سخنرانی‌های خویش همواره از وی یاد می‌کرد. باری در یکی از محافل کابل، از زبان مولانا «کاموی» نقل کرده و می‌گفت که مولانا «کاموی» می‌فرمود: «افسوس صد افسوس که مولانا محمد سلیم طغرا را کسی نمی‌شناسد. زمانی که ما در هندوستان بسر می‌بردیم، استادان فلسفه‌ی ما می‌گفتند: اگر ارسطو در باب فلسفه به اصطلاح یک راه را رفته باشد، مولانا محمد سلیم «راغی» هزار راه را کشف کرده است. اما متاسفانه در کشور ما کسی او را به اندازه‌ی ربع لیاقتش نمی‌شناسد1

اما محمد طاهر بدخشی، در کنار این که از توانایی‌های برجسته علامه طغرا یاد می‌کند، در پایان مقاله‌ای که به یاد ایشان نوشته، خود را از شاگردان وی می‌شمارد. چنان که زنده‌یاد بدخشی در نوشته تاریخی خود که در سال ۱۳۵۱هجری خورشیدی در مجله «عرفان» وزارت معارف نشر شده است، از فهم بلند و ذکاوت سرشار ایشان یاد کرده و تأسف می‌خورد که در چنین جامعه‌ای حیات ایشان بی‌ثمر گذشته است. زنده‌یاد بدخشی با قلم باریک‌بین و توانای خویش چنین می‌نویسد: «شخصآ در میان بزرگان معاصر علم و ادب چنین یک شخص رموز فهم و نکته رس را با چنین منطق برنده و ذکاوت سرشار ندیده‌ام. اما دریغ چنان انسان در چنین اجتماع مصروف ابتذال ثقافت محیط خود شده، بی هوده حیاتش گذشت. عدم استفاده از چنین استعدادهای خارق العاده ضایع بزرگ نه‌تنها به کشور بل به انسانیت و ثقافت بشری است2

چیز دیگری که در باب ناشناخته ماندن مولانا طغرا، اندوه‌ناک می‌شویم، این است که ایشان انسانی دانشمند، فیلسوف، حکیم، بیدل‌شناس و ادبیات‌شناس است. با این همه دانش و آگاهی، اما همچنان ناشناخته باقی می‌ماند و آن‌چنان که باید از ایشان آثار به یادگار بماند و معرفی شود، متأسفانه چنین چیزی صورت نمی‌گیرد.

از یک‌چنین تأسف پرحسرت و اندوه‌بار در مورد علامه طغرا تنها استاد ربانی و طاهر بدخشی سخن نمی‌گویند، بلکه بسیاری از اندیشمندان و خردمندان جامعه ما نیز این سرود تلخ را می‌سرایند که در این‌جا می‌توان از واصف باختری، صلاح‌الدین سلجوقی و دیگران یاد کرد.

استاد واصف باختری که از سرآمد ادبیات‌شناسان و دانشمندان این مرز و بوم است، در خصوص مولانا محمد سلیم طغرا بی‌تفاوت نمی‌ماند و اندک جایی که زمینه میسر می‌شود؛ از بی مهری‌های زمان در مورد خردمندان کشور از جمله دانشمند فرهیخته علامه محمد سلیم طغرا شکوه می‌کند، چنان‌که در مقدمه دیوان عارف چاه آبی این شکوه را چنین سر می‌دهد: «در همین‌جا باید از یک فرزند دیگر بدخشان و تخارستان یاد کرد. مرادم علامه محمد سلیم طغرا است که با آن همه ذکا و دها، جامعه‌ی ما ارج آن فرزانه‌ی در روزگار خودش عدم المثال را ندانست و او هم سقراط وار به جنگ جامعه نشتافت. اما اگر سقراط جام شوکران را یک بار سرکشید، او شوکران منجمد شده‌یی را هر روز حبه حبه می‌بلعید تا آن که در گمنامی رخت از این جهان به سرای دیگر برد و کسی هم یادش نکرد. بماند این قصه‌ی تلخ که راوی آن را گریه به فریاد رسید3

گاهی فکر می‌کنم روح ما شرقی‌ها، روحی‌ست پر از اندوه. تنها ما هستیم که رخسارهای سرخ‌مان را با سیاهی اندوه می‌آراییم. شاید در زمان و موقعیت مناسب، قدر یکدیگر را نمی‌دانیم؛ یا اگر هم می‌دانیم، نمی‌توانیم کاری کنیم. بعدتر، زود درگیر حسرت و تأسف می‌شویم، اندوه‌بار می‌شویم، اما دیگر سودی ندارد.

چه اندوه‌بارتر از این‌که فرزندان سرزمین ما، با وجود فقر و تنگ‌دستی، همانند مولانا طغرا به جست‌وجوی دانش، راهی حوزه‌های علمی کشور، فرارود، هندوستان و دیگر سرزمین‌ها می‌شوند، دانش می‌آموزند و اندیشه می‌ورزند؛ اما جامعه در ابتذال غرق است، مخاطبان در ابتذال غرق‌اند، اجتماع در سراشیبی ابتذال روان است.

در این میان، از خردمند دیگری یاد می‌کنم؛ سال‌ها بزرگان خانواده‌ام از «شاه نیاز نیازی یفتلی» می‌گفتند؛ کسی که با همه‌ی بنیه‌ی ادبی و تاریخی‌اش، ناشناخته ماند و به فراموشی سپرده شد. تنها بیت‌هایی از او، سینه به سینه در میان مردم مانده و زمزمه می‌شود که خود، گواه نیرومندی طبع و توان سرایش اوست. بعدها، در کتاب‌هایی چون ارمغان بدخشان و بهار بدخشان که اندکی از او نوشته بودند، دریافتم صاحب این ابیات چه انسان فرزانه‌ای بوده؛ کتاب‌های نظم و نثر از خود بر جای گذاشته، اما امروز جز نامی محو، از او چیزی در دسترس نیست.

قصه‌ی تلخ ناشناخته ماندن، قصه‌ی تلخ فراموشی، ریشه‌های گوناگونی دارد که اندیشمندان ما را سر در گریبان کرده است. گاه آن را باید در تعصب کور حاکمان جست‌وجو کرد که ما و اندیشه‌های‌مان را «از خود» نمی‌دانستند و اگر می‌توانستند، جبر زمان را هم بر ما روا می‌داشتند و کینه‌ی تاریخی‌شان را بی‌پرده آشکار می‌کردند.

از سوی دیگر، این اندیشمندان در برابر جامعه‌ای عوام‌زده قرار داشتند که نه‌تنها فرهیختگان را نمی‌شناخت، بلکه با آن‌ها سر ستیز داشت. همین ستیز تاریخی بود که خانه‌ی فردوسی را سنگ‌باران کرد، بهاوالدین ولد و جلال‌الدین بلخی را از وطن آواره کرد، و حکیم ناصرخسرو را به کوه‌های یمگان تبعید نمود، تا آن‌جا که فریاد می‌زد:

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را / مر اهل فضل و خرد را، نه عام نادان را

ناصرخسرو حتی دیگر نادان خراسان را لایق سلام و کلام هم نمی‌دانست. قصه‌ی تلخ آوارگی چنان بر او سنگین آمد که صدایش از یمگان تا نیشاپور رسید و عطار نیشابوری نیز شنید و گفت:

ناصرخسرو چو در یمگان نشست / آه او از چرخِ این کیوان گذشت

جامعه‌ی به شدت کج‌فهم و کوتاه‌اندیش، جامعه‌ی به شدت بسته و عوام‌زده، همان جامعه که مولوی غیاث الدین ذره را واداشت تا رکاب اسپ مولانا طغرا را بگیرد و بعد در جای بگوید: «رکاب اسپ طغرا را گرفتم، تا به مردم راغ بفهمانم چه شخصیتی در میان شان حضور دارد، ولی آن‌ها نمی‌شناسند.4»

همین عوام‌زده‌گی‌ها و کج‌فهمی‌ها بود که مولانا مصرع را در زمان خودش برآشفته بود تا بگوید: «نغل باغم «راغ» اگر بر من نسازد دور نیست/ این وطن می‌پرورد شنج و کمال خویش تن»5 و شاید این قصه تلخ عوام‌زده‌گی بود که به شعرها و بیت‌های سید زمرد شاه حامد بخندد تا بگوید: «بی خرد از رمز شعر من کجا بوی برد/ حامد بی‌چاره با مرد سخن‌دان آشناست6

آه از این عوام‌زده‌گی که قرن‌هاست از ما تاوان می‌گیرد، از فرهیختگان‌ ما توان می‌گیرد؛ از مولانا بلخی تاوان گرفت، از حکیم ناصر خسرو تاوان گرفت، از نیازی تاوان گرفت، از طغرا تاوان گرفت و امروز نیز از ما تاوان می‌گیرد؛ از نایل لاجوردین‌شهریِ زمان ما نیز تاوان می‌گیرد.

این پرداختِ تاوان، شکل‌های گوناگون دارد: گاهی به نام عوام‌زدگی، گاهی در چهره‌ی تعصبات کور قوم‌گرایانه و سمت‌گرایانه؛ گاهی در قالب نادیده‌انگاشتن، گاهی با کوتاه‌نگری و حذف آثار نویسندگان که به نابودی اندیشه‌ها می‌انجامد، و گاهی با بی‌مهری و کم‌توجهی به همین صاحبانِ اندیشه و قلم.

اگر این عوام‌زدگی مجال می‌داد، اندیشه‌های مولانا طغرا نوشته می‌شد، همان‌گونه که حسام‌الدین چلبی، سخنان و اشعار مولانا بلخی را نوشت. اگر مجال می‌داد، باید اندیشه‌های نایل لاجوردین‌شهری نیز ثبت و تبیین می‌شد.

وگرنه، چنان‌که زنده‌یاد استاد واصف باختری گفته بود: «بماند این قصه‌ی تلخ… که راوی آن را گریه به فریاد خواهد رسید.»

 

سرچشمه‌ها:

۱. غبرا، کمال‌الدین، (۱۳۸۶)، علامه مولانا محمد سلیم طغرا (زندگی‌نامه، نمونه‌ای از اشعار و آثارش)، گردآوری و اهتمام از: کمال‌الدین غبرا، ص ۳۰، انتشارات میوند، کابل، افغانستان.

۲. بدخشی، محمد طاهر، (۱۳۵۱)، علامه طغرا؛ محمد سلیم بدخشانی، مجله عرفان، ارگان نشراتی ریاست تالیف و ترجمه وزارت معارف، ص ۱۶۰، شماره ۳ – ۴، جوزا و سرطان ۱۳۵۱ خورشیدی.

۳. چاه‌آبی، عارف، (۱۳۸۷)، دیوان عارف چاه‌آبی، به کوشش: محمد ابراهیم چاه‌آبی، مقدمه واصف باختری، ص ۳، ناشر موسسه نشر و پخش کتب سرور سعادت، تهران، ایران.

۴. غبرا، کمال‌الدین، (۱۳۸۶)، علامه مولانا محمد سلیم طغرا (زندگی‌نامه، نمونه‌ای از اشعار و آثارش)، گردآوری و اهتمام از: کمال‌الدین غبرا، مقدمه دکتر شمس‌الحق آرین‌فر، ص ل، انتشارات میوند، کابل، افغانستان.

۵. مصرع، مولانا عبدالله، (۱۳۸۵)، دیوان مصرع، مولانا عبدالله مصرع صفیر، به کوشش و اهتمام: کمال‌الدین غبرا، ص ۳۵۷، انتشارات داوود جان، کابل، افغانستان.

۶. حامد، سید زمرد شاه، (۱۴۰۲)، دیوان قلمی سید زمرد شاه حامد، نسخه خطی.

اشتراک گزاری از این طریق:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فراخوان