بهار است، اما هوای برلین هنوز ابری و گرفته است. پس از حدود هشت دقیقه انتظار، سوار خط ۲ قطار به مقصد برناو میشوم.
خوشحالم ازینکه چوکی خالی پیدا میکنم و مینشینم. دستم را به کیفم میبرم کتاب تازهی که به دستم رسیده است را بیرون میآورم. رویش با رنگ سرخ نوشته شده است. «خون خوابم راباطل نکرد» رمانی از عاصف حسینی.
به یاد اولین کتابی میافتم که بیشتر از یک دهه پیش از این نویسنده در زادگاهم بلخ خوانده بودم. مجموعه شعری به نام این کفشهای پیاده، به همین دلیل عاصف حسینی را بیشتر با شعرهایش میشناسم اما این بار با رمانی از او رو به رو هستم.
صدای اذیت کنندهی که از پنجره میاید، قطار را پر کردهاست؛ با آن هم به خواندن کتاب شروع میکنم.
متن با زبان محاورهای، صریح و بیپرده آغاز میشود؛ آمیختهای از گفتوگوی زنده و توصیفهای بدن یک زن. با لحنی شاعرانه اما ساده و بی ادعا.
خوانندهی که مثل من حتی نداند نویسنده پشینهی شاعری دارد. میداند که کتاب با لحن و تصویر پردازی شاعرانه نوشته شده است. آنجایی که در این رمان آمده است. «بدنش مثل صحرایی بود با شنهای نرم که بادی از آن گذشته باشد.»
نویسنده از استعارههای ملموس استفاده میکند که خواننده را به فضای حسی شخصیتها نزدیک میسازد.
لحن صمیمی و بیپیرایهاش احساس نزدیکی و صداقت را به خواننده منتقل میکند اما.
گاه نوشتار بیش از حد به زبان گفتاری گرایش دارد.
راوی در این رمان شخصیت خودش را گوشهگیر، تحلیلی، بیاعتماد به وضع جهان و در عین حال تیزبین و حساس معرفی میکند و معشوقهاش را نمادی از غرب، آزادی، و میل به گشودگی فرهنگی اما در عین حال با طبیعت وحشی و غریزی.
در پس لحن صمیمی و گفتوگومحور، لایههایی از رنج مهاجرت و بحران هویت پنهان است. نویسنده از زبان معشوقهاش به خودنگری میرسد: لاکپشت، عقاب، توکای سیاه، و گاو نر؛ هرکدام یک استعاره از ابعاد مختلف شخصیت راویاند.
این خود تحلیل غیرمستقیم، روشی خلاقانه برای روایت روانشناختی یک مهاجر است که در جامعه میزبان هنوز خود را پیدا نکرده اما در جاهای از گفتوگو ناخودآگاه نویسنده دچار اغراق در خودنمایی شده است. مثلا در تمایز گذاشتن میان خودش و دیگران. به خصوص آنجا که میگوید «لونا هر بار میپرسید که مشکل من با آدمهای کول چیست؟ بعد، قبل از آنکه حرفم را شروع کنم،میگفت: آنها تیشرت میپوشند، تو پیراهن. آنها کتانی دارند،تو کفش. آنها در لپتاپ، انگشتی تایپ میکنند، اما در مبایل مثل برق.»
در این رمان راوی به دو نوع گفتوگو با دو شخص پرداخته است گفتوگوی عاشقانه و اجتماعی با معشوقهاش و گفتوگوی از روزمرگی، سختیهای مهاجرت و تبعیض با دوستش افراسیاب که این کار، رمان را به یک روایت سیاسی-اجتماعی چند بُعدی بدل میکند. با گفتوگو با شخص دوم نویسنده تلاش کرده است تا لایههای از نظام یک کشور اروپایی را آشکار کرده و نشان بدهد که راوی مهاجر صرفا با مشکلات فرهنگی یا عشقی در گیر نیست، بلکه درگیر نظامهای اداری تبعیضآمیز نیز است. خواننده همزمانی که دو گفتوگو را تعقیب میکند لحن صریح و واقعگرایی افراسیاب خواننده را به خودش بیشتر جذب میکند و گاهی بین نگاه احساسی و تحلیلگرانه در حرکت است.
به عنوان یک خواننده زن، در جاهایی طرفدار نویسنده از یک جهت نبودم که او از معشوقهاش، از تن او و خاطرات مشترکشان گاهی به صراحت بیان کرده است و این پردازش از یک زن بدون اینکه نگاه او دخیل باشد میتواند بی انصافی باشد اما همين عاشقانه پردازی مخاطب را مجبور میکند رمان را در یک دم با بیقراری بخواند. در مجموع در مورد این رمان میتوان گفت: رمان « خون خوابم را باطل نکرد» اثری است گفتوگو محور با زبان صادقانه و نگاه متفاوت بر مهاجرت. این اثر، ترکیب منحصر به فردی از تجربه زیستی، دید اجتماعی، و تحلیلهای درونی است. آنچه آن را متفاوت میسازد، تلاقی شهوت، سیاست، هویت و حافظه است. مانند مرزی لرزان میان عشق و تبعید.