
اورنگ هفتم: سرودهی تهماسبی خراسانی با دکلمهی امین حسینزاده | عشق، ای دشمنِ قدیمی من
عشق، ای دشمنِ قدیمی من بدترین همدمِ صمیمی من دغلِ خوشخرِ کمینهفروش کولهٔ رنج عاشقان بر دوش آمدی باز تا چه رای آری کینهٔ تازهای

عشق، ای دشمنِ قدیمی من بدترین همدمِ صمیمی من دغلِ خوشخرِ کمینهفروش کولهٔ رنج عاشقان بر دوش آمدی باز تا چه رای آری کینهٔ تازهای

به من بچسپ که مارا ز هم جدا نکند مرا به عقد کس دیگری… خدا نکند شنیدنیست فقط از زبان شیرینت! کسی به غیرِ تو

من تشنه لبم کوزه بگیر آب بیاور بر من سخن از برکه و تالاب بیاور عمریست که تاریکم و در حسرت نوری بر شام سیاهم

پروانهی دور و برت بودم که سوزاندم با فندک دستان خود بال و پر خود را با هندوی چشم قشنگت در به در دایم گنگا

مثل کاغذباد بیصاحب ولم اینروزها یا شبیه کشتی تن در گلم اینروزها گرچه از دلتنگی ام چیزی نمیگویم ولی زندگی زهر است در کام دلم

پشتِسر از هرچه مرداب است، اشکم خستهتر پیشِرو از هرچه بنبست است، چشمت بستهتر جمع کن موهای خود را روی شانه، میرود مشتری دنبال گلهاییکه

با سفر کردنِ تو کوچه پر از درد شدهست آتشِ عشق به دلهای جوان سرد شدهست ناله زنجیر شده بر لبِ آیینه و گل بلبل

افیوننویس زمزمهها، کوکنارِ تلخ ای شهر بیگناهِ دلم، قندهار تلخ ای بیصدا نشسته به زخم و شکستهپا ای بیکجا روانهی من، ای دیارِ تلخ آماج

پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد برگ خشکی که از این شاخ فرو میریزد میرود، تا غم

آیینهدار بسملم، شرحهٔ خون و دامنم شیشهگر زمانه شد، نشتر رگ رگ تنم خلوت ویران مرا، نیز به آتشش زدن غرق شوی — تبه شوی

شب در اتاق تنگ به پایان نمیرسد صبح پرنده با گلِ گلدان نمیرسد آتش میان باغچه شیپور میزند از آسمان یخزده باران نمیرسد ما از

نگاه کردم و دیدم تو را در آیینه تو را چه عرض کنم، یک خدا در آیینه درون آیینه پر بود از حضور تو و