باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم..!
باید که میرفتیم مجبور سفر بودیم
بر چشم های بیگناه تو قسم کابل!
ما مردهگان آخر این درد سر بودیم
ما پیش بین مرگ خود بودیم هر لحظه
از روزِ مرگ تو ولیکن بیخبر بودیم
گم شد تمام آرزو ها در بساط جنگ
تا چشم وا کردیم در شهر دگر بودیم
با آنکه خوشبینایم ومیخندیم و میگردیم
در کاروان بی وطنها بیشتر بودیم
سه سال پرواز و سفر بی هیچ امیدی
سه سال شد ما همچنان بی بال وپر بودیم
صد سال اندوه مرا داری به سر مادر!
کابل، قسم مانند تو خونِ جگر بودیم