اورنگ هفتم: سرودهی احسان بدخشانی با دکلمهی فرهاد رسولی | پس از پرواز هم، پروانه جان! پرواز میماند
پس از پرواز هم، پروانه جان! پرواز میماند فروغت میرود، از تو فقط آواز میماند چه شهری! از نگاه مردمش افسرده خواهی شد شبیه پنجره،
پس از پرواز هم، پروانه جان! پرواز میماند فروغت میرود، از تو فقط آواز میماند چه شهری! از نگاه مردمش افسرده خواهی شد شبیه پنجره،
ای کاش آغوش و شراب و آب و نان باشد دنیا برایت بهتر از افغانستان باشد گنجشکهای بوسهام را در یخن بگذار تا از گزند
باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم..! باید که میرفتیم مجبور سفر بودیم بر چشم های بیگناه تو قسم کابل! ما مردهگان آخر این
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم نفرین به من که پیش فراوانیت کمم نفرین به آنکه فرق نهاده ست بین ما تا تو
غرور کاذب یک جهل با مقدمه ام من از تبار اصیل دچار واهمه ام هزار پاره ام و از قبیله ام پیداست خدا و مزرع
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟ من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم چه بگویم سخن از شهد، که زهر است
به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را تمام کوچه ها نام تو و سر
حالا دلم به كوه دماوند میزند این لحظه را به سوی تو پیوند میزند در چارچوب سادهی این آسمان سبز تصویری از تو را به
کسی که زندگی اش را نساخت من بودم همان که هیچ نبرد و نباخت من بودم تو سنگهای قشنگی زدی به آیینه ام کسی که
کجاست آنکه مرا تا به نا کجا ببرد گهی زمین بزند گاه در هوا ببرد نگاه کردم و گفتم در آیینه خود را دوباره کاش
دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا ناله، رُسـوای
مو بهمو در صورتش از بس پریشانی کشید زلف او دود از نهاد خامۀ مانی کشید قامت نقاش خم شد زیر بار ابرویش تا نگوید