
اورنگ هفتم: سرودهی میربهادر واصفی با دکلمهی سید حسین سادات | بزم آشوب زمان است خدا خیر کند
بزم آشوب زمان است خدا خیر کند سود ما جمله زیان است خدا خیر کند پاسبان خفته و ما غافل و دوران به کمین خواب
بزم آشوب زمان است خدا خیر کند سود ما جمله زیان است خدا خیر کند پاسبان خفته و ما غافل و دوران به کمین خواب
تو آسماننشینی و من یک زمینیام بسیار کوچکم، چه کنم تا ببینیام؟ یک عمر میشود به کنارم ندیدمت دیگر رسیده است نبودت به بینیام چون
گریه کردیم به حال دلمان خندیدند عشق را از دل خونپاره ی ما دزدیدند ما علیرغم غم خویش محبت كردیم مثل سگ جف زده گرد
مهربان و نرمخوی و صادق و حاضرجواب دختری را مثل تو هرگز نمیدیدم به خواب اولین بارت که دیدم با خودم گفتم: ” اَنی! یارِ
مادرم دختر ماهی دارد آسمان شال نگیندار من است آینه با همهی آیینش یکدهن خنده بدهکار من است بغض دارد دل من، میترکد نکند طعم
دنیای توست دیگر و دنیای من دگر سودای توست دیگر و سودای من دگر مثل دوتا پرنده که در یک نشیمن اند آوای توست دیگر
عشق تنها نقطهی پیوندِ من با زندگیست آه، گرچه عشق نامِ دیگرش بازندگیست مرگ تا مرگست، مرگِ من جدایی از تو است مرگِ هرکس فرق
پیش از آنکه پیری این سرو روان را بشکند غم مبادا قد بالای جوان را بشکند هرکه از دوش ضعیفان رفت بالا، سعی کرد با
شهرِ دل را سفر سرخ تو ویران میکرد دیده همرنگِ لبِ لعل تو باران میکرد! پرچمِ موی ترا باد به هرسو میزد پرتو روی تو
میتوان رنگ دل آیینه گون خود شدن چون زلال آبی درد درون خود شدن در بنفشای گل سرخی که پرپر میشود لالهی بشگفته بر دامان
سر بزن اینجا هوای تازه استشمام کن جادهای تنهاست اینسوها هوای گام کن جاده میخواند سرود گامهایت نازنین زود تصمیمی بگیر و ترک صبح و
آسمان معبد جان است بیا دف بزنیم خانهٔ عشق کلان است بیا دف بزنیم لحظهها جاری مستانهی رود است اینجا هر چه موج است روان