اورنگ هفتم: سرودۀ لیلی غزل با دکلمۀ گیتی عصیان | پیش آیینه شعر میخوانم
پیش آیینه شعر میخوانم ماه در آسمان نمیخندد دست از آستین برون زده شب در بهروی سپیده میبندد روی سجادهی که کهنه شده مادرم هی
پیش آیینه شعر میخوانم ماه در آسمان نمیخندد دست از آستین برون زده شب در بهروی سپیده میبندد روی سجادهی که کهنه شده مادرم هی
ای عزیزان گم شدم در جان جانان گم شدم گم شدم در جان جانان ای عزیزان گم شدم موج از خود رفته را در
یکروز نیز ترکِ وطن داشت سرنوشت بینِ دو سنگ، آبشدن داشت سرنوشت در ظهرِ کوچ، صبحِ جدایی، شبِ فراق دیدم هزار چنگ و دهن داشت
به دل بیا که به جان خود آشنات کنم به جانم آنچه بود جملگی فدات کنم به دام عشق ترا باز بال و پر بندم
همه جا دکان رنگ است، همه رنگ میفروشند دل من به شيشه سوزد، همه سنگ میفروشند به کرشمهای، نگاهش، دل سادهلوح ما را چه به
بانت قند مصری، گونه هایت سیب لبنان را روایت می کند چشمانت آهوی خراسان را من از هر جای دنیا، هر که باشم، عاشقت هستم
از میان دود و آتش مأمن هموارۀ آزادی آغوش شماست خود، اسارت یک غلام حلقهبرگوش شماست ماردوشان جهان را فرصت بیداد نیست تا درفش کاویان
شب را گریستیم، سحر را گریستیم ما گامگامِ راهِ سفر را گریستیم وقتی که میزدند سپیدارِ باغ را ما یکبه یک صدایِ تبر را گریستیم
چه روزگار شگفتی، چه سال نامرد است پیام ها، همه شان، از حوالی درد است درون خانه چراغی، گلی، گیاهی نیست دو شاخه نور
جهنم است، جهنم جهنم است، جهنم نه نیمروزان است گلوی کوچه چو دلهای کینه توزان است به هر کرانه که بینی کفن فروشانند که گفته