
اورنگ هفتم: سرودهی انوشه عارف با دکلمهی بهشته خرّم | باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم…!
باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم..! باید که میرفتیم مجبور سفر بودیم بر چشم های بیگناه تو قسم کابل! ما مردهگان آخر این

باید که میرفتیم کابل! در خطر بودیم..! باید که میرفتیم مجبور سفر بودیم بر چشم های بیگناه تو قسم کابل! ما مردهگان آخر این

نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم نفرین به من که پیش فراوانیت کمم نفرین به آنکه فرق نهاده ست بین ما تا تو

غرور کاذب یک جهل با مقدمه ام من از تبار اصیل دچار واهمه ام هزار پاره ام و از قبیله ام پیداست خدا و مزرع

نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟ من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم چه بگویم سخن از شهد، که زهر است

به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را تمام کوچه ها نام تو و سر

حالا دلم به كوه دماوند میزند این لحظه را به سوی تو پیوند میزند در چارچوب سادهی این آسمان سبز تصویری از تو را به

کسی که زندگی اش را نساخت من بودم همان که هیچ نبرد و نباخت من بودم تو سنگهای قشنگی زدی به آیینه ام کسی که

کجاست آنکه مرا تا به نا کجا ببرد گهی زمین بزند گاه در هوا ببرد نگاه کردم و گفتم در آیینه خود را دوباره کاش

دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا ناله، رُسـوای

مو بهمو در صورتش از بس پریشانی کشید زلف او دود از نهاد خامۀ مانی کشید قامت نقاش خم شد زیر بار ابرویش تا نگوید

عاشقم بر نای و بر مولای بلخ عاشقم بر وسعت دنیای بلخ عاشقم بر آسمانِ محتوا عاشقم بر حكمتِ پهنای بلخ عاشقم بر منتهای معرفت

به یاد داری که روز اول عنان نازت به نی سواری بسر گرفتم، بعجز گفتم قدم به چشمم تو کی گذاری ز الفت خود، ز