
اورنگ هفتم: سرودۀ اسدالله عفیف باختری با دکلمۀ عبدالشکور قدردان | میمیرم و به مرگ خودم گریه میکنم
میمیرم و به مرگ خودم گریه میکنم ای زندگی برای تو کم گریه میکنم؟ پایان راه و یار مسافر در ایستگاه حالا که میرسیم به

میمیرم و به مرگ خودم گریه میکنم ای زندگی برای تو کم گریه میکنم؟ پایان راه و یار مسافر در ایستگاه حالا که میرسیم به

یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا، آب ، زمین مهربان باشم، با مردم شهر و فراموش کنم، هر

اینسان که شعلهخیز بوَد نالههای من پُر آتش است سینهٔ دردآشنای من گر دلنشین بوَد سخنانم شگفت نیست هر دم بلند میشود از دل صدای

اگر شراب دهد پیر میفروش مرا درین بهار نبینی دگر بههوش مرا دهان قلزم مواج بستن آسان نیست توانِ کیست کُند منع از خروش مرا

چهسان این لحظههای سرد را باید تحمل کرد نمیدانم چقدر این درد را باید تحمل کرد رسیدن تا حضور روشن خورشید آسان نیست که زخم

ناله به دل شد گره، راهِ نیستان کجاست؟ خانه قفس شد بمن، طرفِ بیابان کجاست؟ اشک بخونم کشید، آه ببادم سپرد عقل به بندم فگند،

شب است، داد بزن بانو! سکوت سرد سترون چیست؟ صدا، صداست که میماند، دلیل حنجره بستن چیست؟ تمام پنجرههایت، کور؛ میان گور خودت ماندی و

آزادم وآزادم فریاد من آزادیست هست وهمه بودمن بنیادمن آزادیست من قصه سرای عشق در شهرشدم شهره شیرین غم خویشم فرهاد من آزادیست درکشتن تبعیض

بادی وزید و دشت سترون درست شد طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد شمشیر روی نقشهی جغرافیا دوید اینسان برای ما و تو میهن

ای بردهها! ز خويش بلالی برآوريد از كارگاه روح كمالی برآوريد ای دختران باديه! ای همرهان من! از هجر سرنوشت وصالی برآوريد عاشق شويد و

پیش آیینه شعر میخوانم ماه در آسمان نمیخندد دست از آستین برون زده شب در بهروی سپیده میبندد روی سجادهی که کهنه شده مادرم هی

ای عزیزان گم شدم در جان جانان گم شدم گم شدم در جان جانان ای عزیزان گم شدم موج از خود رفته را در